کلمه جو
صفحه اصلی

حرون


مترادف حرون : توسن، سرکش

متضاد حرون : رام، رهوار

مترادف و متضاد

توسن، سرکش ≠ رام، رهوار


فرهنگ فارسی

توسن، اسب سرک ، اسبی که ازسواراطاعت نکند
اسب یا استری که از سوار اطاعت نکند سرکش توسن: (( بر مرکبی حرون سوار شد. ) )
یکی از اطرافیان مروان حمار آخرین خلیفه اموی

فرهنگ معین

(حَ ) [ ع . ] (ص . ) اسب یا استر سرکش .

لغت نامه دهخدا

حرون .[ ح َ ] (اِخ ) ابن مهلب . رجوع به حبیب بن مهلب شود.


حرون. [ ح ُ ] ( ع مص ) حَرونی کردن ستور.( تاج المصادر بیهقی ). ستهیدن اسپ. توسنی کردن اسپ. سرکشی کردن اسپ. نافرمانی کردن اسپ. بی فرمانی کردن اسپ. حران. خلاء. بازایستادن از رفتن ستور ناکفته سم.

حرون. [ ح َ ] ( ع ص ، اِ ) اسب سرکش. اسب توسن. اسب نافرمان. اسب بی فرمان. اسب ناآموخته. آن اسب که برجای ایستد و نرود. ( مهذب الاسماء ).شموس. اسب ناآموخته و عرب نیز حرون گویند. ( صحاح الفرس ). توسن از ستوران که سم غیرشکافته دارند. ( منتهی الارب ). چموش. گاه گیر. گه گیر. ( زمخشری ) :
بسی تکلف بینم ترا بطرف بسی
لطیف چیزی جز با تو توسن است و حرون.
منجیک.
چه بدخوی است این بر بارمحنت
حرونی پرعواری بی فساری.
ناصرخسرو.
یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست.
ناصرخسرو.
به کتف عمر می کش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن.
خاقانی.
سپهر نیکوییی کرد و پس به آب انداخت
شنیده بود مگر آن مثل سپهر حرون.
رضی نیشابوری.
معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوش رو است. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 8 ).
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد.
نظامی.
گفت آنرا من نخواهم گفت چون
گفت او واپس رو است و بس حرون.
مولوی.
گفت بهر سخره شاه حرون
خر همی گیرند مردم از برون.
مولوی.
گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون
خوان جمیع هم لدینا مُحْضَرون.
مولوی.
آنچه پیدا عاجز و پست و زبون
وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون.
مولوی.
چون شوم غمگین که غم شد سرنگون
غم شما بودید ای قوم حرون.
مولوی.
کسب دین عشق است و جذب اندرون
قابلیت نور حق دان ای حرون.
مولوی.
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود.
مولوی.
چو بیعزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون.
( بوستان ).
مکش سر ز رائی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند.
امیرخسرو.
بر نفس حرون نه اندکی رنج
تا راحت روح یابی از گنج.
احمد کرمانی.
|| نخجیری که بالای کوه باشد. صیدی که نگذاردقله کوه را. ( منتهی الارب ).

حرون . [ ح َ ] (اِخ ) حجاج بن قتیبةبن مسلم الحرون . یکی ازاطرافیان مروان حمار آخرین خلیفه ٔ اموی است که بهمراه وی فرار کرد. و داستان جنگها و گریزهای وی را ابن عبدربه در العقد الفرید ج 5 صص 232-235 آورده است .


حرون . [ ح َ ] (اِخ ) نام اسب ابوصالح مسلم باهلی بن عمرو. || نام اسپ شقیق بن جریر باهلی . || نام اسپ مقسم بن کثیر. || نام اسپی است نر از عرب که اسپهای مشهور از قبیل بطان و بطین و ذائد و جز آن از نسل وی باشند.


حرون . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) اسب سرکش . اسب توسن . اسب نافرمان . اسب بی فرمان . اسب ناآموخته . آن اسب که برجای ایستد و نرود. (مهذب الاسماء).شموس . اسب ناآموخته و عرب نیز حرون گویند. (صحاح الفرس ). توسن از ستوران که سم غیرشکافته دارند. (منتهی الارب ). چموش . گاه گیر. گه گیر. (زمخشری ) :
بسی تکلف بینم ترا بطرف بسی
لطیف چیزی جز با تو توسن است و حرون .

منجیک .


چه بدخوی است این بر بارمحنت
حرونی پرعواری بی فساری .

ناصرخسرو.


یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست .

ناصرخسرو.


به کتف عمر می کش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن .

خاقانی .


سپهر نیکوییی کرد و پس به آب انداخت
شنیده بود مگر آن مثل سپهر حرون .

رضی نیشابوری .


معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوش رو است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 8).
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد.

نظامی .


گفت آنرا من نخواهم گفت چون
گفت او واپس رو است و بس حرون .

مولوی .


گفت بهر سخره ٔ شاه حرون
خر همی گیرند مردم از برون .

مولوی .


گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون
خوان جمیع هم لدینا مُحْضَرون .

مولوی .


آنچه پیدا عاجز و پست و زبون
وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون .

مولوی .


چون شوم غمگین که غم شد سرنگون
غم شما بودید ای قوم حرون .

مولوی .


کسب دین عشق است و جذب اندرون
قابلیت نور حق دان ای حرون .

مولوی .


هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود.

مولوی .


چو بیعزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون .

(بوستان ).


مکش سر ز رائی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند.

امیرخسرو.


بر نفس حرون نه اندکی رنج
تا راحت روح یابی از گنج .

احمد کرمانی .


|| نخجیری که بالای کوه باشد. صیدی که نگذاردقله ٔ کوه را. (منتهی الارب ).

حرون . [ ح ُ ] (ع مص ) حَرونی کردن ستور.(تاج المصادر بیهقی ). ستهیدن اسپ . توسنی کردن اسپ . سرکشی کردن اسپ . نافرمانی کردن اسپ . بی فرمانی کردن اسپ . حران . خلاء. بازایستادن از رفتن ستور ناکفته سم .


فرهنگ عمید

سرکش، نافرمان.

جدول کلمات

توسن, سرکش


کلمات دیگر: