کلمه جو
صفحه اصلی

درازدست


مترادف درازدست : متجاسر، متجاوز، متعدی، متغلب، دست دراز، آزمند، حریص، طماع

فارسی به انگلیسی

long-armed, aggressive

مترادف و متضاد

۱. متجاسر، متجاوز، متعدی، متغلب
۲. دستدراز
۳. آزمند، حریص، طماع


فرهنگ فارسی

کسی که دستهای درازداشته باشد، غالب وچیره
لقب اردشیر اول هخامنشی.
( صفت ) ۱ - آنکه دارای دستهای دراز باشد . ۲ - مسلط غالب . ۳ - متجاوز متعدی . ۴ - حریص طماع .
لقب کی اردشیر یعنی بهمن بن اسفندیار

فرهنگ معین

( ~. دَ ) (ص مر. ) متجاوز، حریص ، طماع .

لغت نامه دهخدا

درازدست. [ دِ دَ ] ( ص مرکب ) آنکه دست دراز دارد. طویل الباع. طویل الید. طویل الیدین. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || حریص.طماع. ( ناظم الاطباء ) : اما بسیار طامع است و درازدست ، مال نه فراخور خویش می ستاند که صدهزارودویست هزار می ستاند. ( آثار الوزراء عقیلی ). || غالب و چیره. ( آنندراج ). که بر ملک غیر به قهر و غلبه دست یابد. ( از ناظم الاطباء ). مسلط :
زلف درازدست تو می آورد به دام
چندانکه چشم شوخ تو سر می دهد مرا.
صائب ( از آنندراج ).
سَلاطة؛ درازدست و چیره شدن. ( از منتهی الارب ). || ظالم. متجاوز. متعدی. تجاوزکار :
جوان که قادر گردد درازدست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان.
فرخی.
یزد جردبن بهرام ولی عهد پدر بود، امامردی ظالم بدخوی درازدست بود و از این جهت او را یزد جرد اثیم خواندندی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 22 ).

درازدست. [ دِ دَ ] ( اِخ ) لقب کی اردشیر، یعنی بهمن بن اسفندیار. ( از مفاتیح العلوم ). لقب اردشیر اول ( 466 - 424 ق. م. ) پنجمین پادشاه هخامنشی. درازانگل. ریونددست. مهابهو. درغوبازو. ماکروخیر. مقروشر. طویل الید. طویل الیدین. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).در تاریخ ایران باستان پنجمین پادشاه هخامنشی اردشیر اول ( 466 - 424 ق.م. ) ودر داستانهای ایرانی ، بهمن بن اسفندیار کیانی را به لقب درازدست و درازانگل و ریونددست خوانده اند . مرادف این صفت در اوستا دَرِغوبازو ( = درازبازو ) و درسنسکریت مَهابهو ( = بزرگ بازو ) و در یونانی ماکروخیر ( معرب آن مقروشر ) و درلاتینی لُنژی مانوس است.
وجه تسمیه نادرست - در وجه تسمیه این القاب و نعوت ، اغلب نویسندگان شرق و غرب راه خطا سپرده اند. بیرونی ( آثار الباقیه ص 111 ) نویسد: اردشیربن اخشویرش و هوا الملقب بمقروشر؛ أی طویل الیدین. و در جای دیگر ( ص 105آثار الباقیه ) لقب او را طویل الباع آرد. قفطی در تاریخ الحکماء ( چ لیپزیگ ص 18 ) او را طویل الید گفته. ابوالفرج ابن العبری در مختصرالدول ( ص 87 ) وی را طویل الیدین نامیده است. مؤلف مجمل التواریخ و القصص در ص 30 نویسد: «کی بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او رااردشیر بود که اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند، سبب آنکه بر پای ایستاده دست فروگذاشتی از زانوبند گذشتی ، واندر این معنی فردوسی از شاهنامه گفته است :

درازدست . [ دِ دَ ] (اِخ ) لقب کی اردشیر، یعنی بهمن بن اسفندیار. (از مفاتیح العلوم ). لقب اردشیر اول (466 - 424 ق . م .) پنجمین پادشاه هخامنشی . درازانگل . ریونددست . مهابهو. درغوبازو. ماکروخیر. مقروشر. طویل الید. طویل الیدین . (یادداشت مرحوم دهخدا).در تاریخ ایران باستان پنجمین پادشاه هخامنشی اردشیر اول (466 - 424 ق .م .) ودر داستانهای ایرانی ، بهمن بن اسفندیار کیانی را به لقب درازدست و درازانگل و ریونددست خوانده اند . مرادف این صفت در اوستا دَرِغوبازو (= درازبازو) و درسنسکریت مَهابهو (= بزرگ بازو) و در یونانی ماکروخیر (معرب آن مقروشر ) و درلاتینی لُنژی مانوس است .
وجه تسمیه ٔ نادرست - در وجه تسمیه ٔ این القاب و نعوت ، اغلب نویسندگان شرق و غرب راه خطا سپرده اند. بیرونی (آثار الباقیه ص 111) نویسد: اردشیربن اخشویرش و هوا الملقب بمقروشر؛ أی طویل الیدین . و در جای دیگر (ص 105آثار الباقیه ) لقب او را طویل الباع آرد. قفطی در تاریخ الحکماء (چ لیپزیگ ص 18) او را طویل الید گفته . ابوالفرج ابن العبری در مختصرالدول (ص 87) وی را طویل الیدین نامیده است . مؤلف مجمل التواریخ و القصص در ص 30 نویسد: «کی بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او رااردشیر بود که اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند، سبب آنکه بر پای ایستاده دست فروگذاشتی از زانوبند گذشتی ، واندر این معنی فردوسی از شاهنامه گفته است :
چو بر پای بودی سر انگشت او
ز زانو فروتر بدی مشت او.
نیز منوچهری گوید :
شنیدستم که بر پای ایستاده
رسیدی تا به زانو دست بهمن
رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین .
بیشتر مورخان یونانی نیز همین اشتباه را کرده اند: سترابون (کتاب 15، و این لقب را به داریوش نسبت داده است ) گوید: دستهای شاه وقتی می ایستاده به زانوانش میرسیده است . فلوطرخس (پلوتارک ) (کتاب اردشیر، بند اول )نوشته : دست راست وی [ اردشیر ] از دست چپ درازتر بود.
مفهوم کلمه - نلدکه گوید: اول کسی که این لقب اردشیر را ذکر کرده دی نن بوده و یونانیان دیگراز او نقل قول کرده اند؛ اما دی نن خود این لقب را به معنی بسط ید یا اقتدار استعمال کرده است ، ولی بعدهایونانیان آنرا به معنی تحت اللفظ فهمیده اند . «درغوبازو» نیز در اوستا به معنی مجازی زبردستی و تسلط و اقتدار استعمال شده است ، و همچنین مهابهو در سانسکریت بهمین معنی آمده است .
منشاء این اطلاق - داریوش بزرگ در کتبیه ٔ نقش رستم گوید: «اگر نزد خود گمان کنی چند بود آن بومها که داریوش شاه داشت این پیکرها را بنگر که تخت مرا می برند، آنجا شناسی شان ، آنگاه ترا آشکار شود که مرد پارسی را نیزه بدور رفت ، آنگاه ترا آشکار گردد که مرد پارسی دور از پارس خود را به جنگ افکند». و هم پادشاه مزبور در کتیبه ٔ مذکور گوید: «منم داریوش ... شاه زمین بزرگ ، دور (= دراز، فراخ )». ظاهراً بمناسبت دوردستی و درازدستی و تسلط بر ممالک وسیع، نخستین بار داریوش بزرگ را به لقب درازدست (بدیهی است به لغت پارسی باستان ، فارسی هخامنشی ) خوانده اند، چنانکه استرابون (کتاب 15) تصریح کرده است ، و بعدها این لقب به نواده ٔ او اردشیر اطلاق شده . ابوریحان در الجماهر (ص 25) گوید: «سمی الهند أحد ملوکهم مهاباهو؛ أی طویل العضد، و الفرس بهمن اردشیر ریونددست ... کل ذلک علامات لعلوالهمة و انبساطالید بالقدرة». در فارسنامه ٔ ابن البلخی (ص 52) آمده است : «بهمن بن اسفندیار... و او را اردشیر بهمن درازدست گفتندی ، از آنچ بسیار ولایتها بگرفت و برفت و سیستان بغارتید...». و نیز مؤلف مجمل التواریخ و القصص (ص 30) آرد: «و بروایتی گویند درازانگل از بهر آن گفتند که غارت به دور جایگاه کردی در جنوب و مشرق و روم ». (از مقاله ٔ مرحوم معین در مجله ٔ ایندوایرانیکا).


درازدست . [ دِ دَ ] (ص مرکب ) آنکه دست دراز دارد. طویل الباع . طویل الید. طویل الیدین . (یادداشت مرحوم دهخدا). || حریص .طماع . (ناظم الاطباء) : اما بسیار طامع است و درازدست ، مال نه فراخور خویش می ستاند که صدهزارودویست هزار می ستاند. (آثار الوزراء عقیلی ). || غالب و چیره . (آنندراج ). که بر ملک غیر به قهر و غلبه دست یابد. (از ناظم الاطباء). مسلط :
زلف درازدست تو می آورد به دام
چندانکه چشم شوخ تو سر می دهد مرا.

صائب (از آنندراج ).


سَلاطة؛ درازدست و چیره شدن . (از منتهی الارب ). || ظالم . متجاوز. متعدی . تجاوزکار :
جوان که قادر گردد درازدست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان .

فرخی .


یزد جردبن بهرام ولی عهد پدر بود، امامردی ظالم بدخوی درازدست بود و از این جهت او را یزد جرد اثیم خواندندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 22).

فرهنگ عمید

۱. کسی که دست های دراز داشته باشد.
۲. [مجاز] متعدی، متجاوز.
۳. [قدیمی، مجاز] شخص مسلط و چیره و غالب.
۴. [قدیمی، مجاز] حریص، طماع.


کلمات دیگر: