( صفت ) بی اعتقاد نا معتقد منکر : [ شرع ورزی نیاید از منبل حقگزاری نیاید از کاهل . ] ( سنائی . رشیدی )
منبل
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(مَ بَ ) (ص . ) ۱ - تنبل ، بیکار. ۲ - بی - اعتقاد، بداعتقاد.
لغت نامه دهخدا
منبل. [ مَم ْ ب َ ] ( ص ) کاهل و بیکار. ( از برهان ). کاهل و سست. ( غیاث ) ( آنندراج ). بیکار و کاهل و تنبل. ( ناظم الاطباء ). کاهل و بیکاره. ( انجمن آرا ). سست و ضعیف. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). مؤلف سراج اللغات گوید: «چنان به خاطر می رسد که به معنی کاهل همان تنبل است به تای فوقانی به جای میم ، چنانکه بگذشت و منبل به میم تصحیف بود». و ممکن است مهمل «تنبل » باشد. ( حاشیه برهان چ معین ) :
تن که لاغر بود بود منبل
پس چو فربه شود شودکاهل.
که به کار اندرون بود منبل .
سنائی ( حدیقةالحقیقه چ مدرس رضوی ص 123 ).
منبلی گفت بر درش قائم
زآن شده ستم که اکلها دائم.
خدایا دست مست خود بگیر ارنی در این مقصد
ز مستی آن کند با خود که در سستی کند منبل.
بهر آن نبود که منبل شو از آن.
گفت پالانش فرونه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش.
شرع ورزی نیاید از منبل
حق گزاری نیاید از کاهل.
تا خبریابی از آن جبر چو جان.
منبل. [ مُم ْ ب ِ / ب َ ] ( ص ) به معنی منکر است که انکارکننده و از راه و روش دور باشد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). منکر و از راه و روش دور. ( انجمن آرا ).
تن که لاغر بود بود منبل
پس چو فربه شود شودکاهل.
سنایی.
خر بود خادمی ولی کاهل که به کار اندرون بود منبل .
سنائی ( حدیقةالحقیقه چ مدرس رضوی ص 123 ).
منبلی گفت بر درش قائم
زآن شده ستم که اکلها دائم.
سنائی.
خاک ساکن و منبل با لگد ستوران و قدم گوران می سازد. ( مقامات حمیدی چ اصفهان ص 208 ).خدایا دست مست خود بگیر ارنی در این مقصد
ز مستی آن کند با خود که در سستی کند منبل.
مولوی ( از انجمن آرا ).
قول بنده ایش شأاﷲ کان بهر آن نبود که منبل شو از آن.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی هم 331 ).
|| محل زخم. || نام دوائی است که بر زخمهای تازه استعمال کنند. ( غیاث ) ( آنندراج ) : گفت پالانش فرونه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش.
مولوی.
|| به معنی بی اعتقاد و بداعتقاد هم هست ، چنانکه گویند که فلانی را منبلم ؛ یعنی بی اعتقاد اویم و اعتقادی به او ندارم. ( برهان ). بداعتقاد. ( غیاث ) ( آنندراج ). بی اعتقاد و بداعتقاد. ( ناظم الاطباء ) : شرع ورزی نیاید از منبل
حق گزاری نیاید از کاهل.
سنائی ( از انجمن آرا ).
ترک کن این جبر جمع منبلان تا خبریابی از آن جبر چو جان.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 333 ).
منبل. [ مُم ْ ب ِ / ب َ ] ( ص ) به معنی منکر است که انکارکننده و از راه و روش دور باشد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). منکر و از راه و روش دور. ( انجمن آرا ).
منبل . [ مَم ْ ب َ ] (ص ) کاهل و بیکار. (از برهان ). کاهل و سست . (غیاث ) (آنندراج ). بیکار و کاهل و تنبل . (ناظم الاطباء). کاهل و بیکاره . (انجمن آرا). سست و ضعیف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مؤلف سراج اللغات گوید: «چنان به خاطر می رسد که به معنی کاهل همان تنبل است به تای فوقانی به جای میم ، چنانکه بگذشت و منبل به میم تصحیف بود». و ممکن است مهمل «تنبل » باشد. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
تن که لاغر بود بود منبل
پس چو فربه شود شودکاهل .
خر بود خادمی ولی کاهل
که به کار اندرون بود منبل .
سنائی (حدیقةالحقیقه چ مدرس رضوی ص 123).
منبلی گفت بر درش قائم
زآن شده ستم که اکلها دائم .
خاک ساکن و منبل با لگد ستوران و قدم گوران می سازد. (مقامات حمیدی چ اصفهان ص 208).
خدایا دست مست خود بگیر ارنی در این مقصد
ز مستی آن کند با خود که در سستی کند منبل .
قول بنده ایش شأاﷲ کان
بهر آن نبود که منبل شو از آن .
|| محل زخم . || نام دوائی است که بر زخمهای تازه استعمال کنند. (غیاث ) (آنندراج ) :
گفت پالانش فرونه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش .
|| به معنی بی اعتقاد و بداعتقاد هم هست ، چنانکه گویند که فلانی را منبلم ؛ یعنی بی اعتقاد اویم و اعتقادی به او ندارم . (برهان ). بداعتقاد. (غیاث ) (آنندراج ). بی اعتقاد و بداعتقاد. (ناظم الاطباء) :
شرع ورزی نیاید از منبل
حق گزاری نیاید از کاهل .
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبریابی از آن جبر چو جان .
تن که لاغر بود بود منبل
پس چو فربه شود شودکاهل .
سنایی .
خر بود خادمی ولی کاهل
که به کار اندرون بود منبل .
سنائی (حدیقةالحقیقه چ مدرس رضوی ص 123).
منبلی گفت بر درش قائم
زآن شده ستم که اکلها دائم .
سنائی .
خاک ساکن و منبل با لگد ستوران و قدم گوران می سازد. (مقامات حمیدی چ اصفهان ص 208).
خدایا دست مست خود بگیر ارنی در این مقصد
ز مستی آن کند با خود که در سستی کند منبل .
مولوی (از انجمن آرا).
قول بنده ایش شأاﷲ کان
بهر آن نبود که منبل شو از آن .
مولوی (مثنوی چ رمضانی هم 331).
|| محل زخم . || نام دوائی است که بر زخمهای تازه استعمال کنند. (غیاث ) (آنندراج ) :
گفت پالانش فرونه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش .
مولوی .
|| به معنی بی اعتقاد و بداعتقاد هم هست ، چنانکه گویند که فلانی را منبلم ؛ یعنی بی اعتقاد اویم و اعتقادی به او ندارم . (برهان ). بداعتقاد. (غیاث ) (آنندراج ). بی اعتقاد و بداعتقاد. (ناظم الاطباء) :
شرع ورزی نیاید از منبل
حق گزاری نیاید از کاهل .
سنائی (از انجمن آرا).
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبریابی از آن جبر چو جان .
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 333).
منبل . [ مُم ْ ب ِ / ب َ ] (ص ) به معنی منکر است که انکارکننده و از راه و روش دور باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). منکر و از راه و روش دور. (انجمن آرا).
فرهنگ عمید
۱. تنبل، بیکار.
۲. نوعی داروی گیاهی که بر زخم و جراحت می گذارند: گفت پالانش فرو نِه پیش پیش / داروی منبل بنه بر پشت ریش (مولوی: ۲۰۳ ).
بی اعتقاد، منکر.
۲. نوعی داروی گیاهی که بر زخم و جراحت می گذارند: گفت پالانش فرو نِه پیش پیش / داروی منبل بنه بر پشت ریش (مولوی: ۲۰۳ ).
بی اعتقاد، منکر.
۱. تنبل؛ بیکار.
۲. نوعی داروی گیاهی که بر زخم و جراحت میگذارند: ◻︎ گفت پالانش فرو نِه پیشپیش / داروی منبل بنه بر پشت ریش (مولوی: ۲۰۳).
بیاعتقاد؛ منکر.
کلمات دیگر: