کلمه جو
صفحه اصلی

دب


برابر پارسی : خرس

فارسی به انگلیسی

bear, dipper

dipper, bear, ursa


عربی به فارسی

خرس , سلف فروشي سهام اوراق قرضه در بورس بقيمتي ارزانتر از قيمت واقعي , لقب روسيه ودولت شوروي , بردن , حمل کردن , دربرداشتن , داشتن , زاييدن , ميوه دادن , تاب اوردن , تحمل کردن , مربوط بودن


فرهنگ فارسی

خرس، ادباب جمع
( اسم ) خرس جمع ادباب دببه .
طریقه نیک باشد یابد

(نجوم) خرس


فرهنگ معین

(دُ بّ ) [ ع . ] (اِ. ) خرس . ج . ادباب .
(دَ ) [ ع . ] (مص ل . ) ۱ - نرم رفتن . ۲ - سرایت کردن .

(دُ بّ) [ ع . ] (اِ.) خرس . ج . ادباب .


(دَ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - نرم رفتن . 2 - سرایت کردن .


لغت نامه دهخدا

دب. [ دِب ب ] ( اِ ) از روزهای هندوان قدیم است بنا بر روایات کهن آنان.
- سنة دب ؛ از سالهای هندوان قدیم است بنا بر روایت کهن آنان. ( ماللهند بیرونی ص 168 و 185 و 186 و 187 و 188 و 204 و 312 ).

دب. [ دَ ] ( اِ ) نگاه داشتن. ( برهان ) ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). نگاهداشت بود. ( جهانگیری ). نگهداشت. ( آنندراج ). || جهانیدن اسب را گویند بلغت هندی. ( برهان ) ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ).

دب. [ دَ ] ( اِ ) دف. دپ. چنبره پوست بر او کشیده است که بازیگران و سازندگان دارند. رجوع به دف شود.

دب. [ دَ ] ( اِ ) نقش و نگار که بر جامه کنند. ( غیاث ). نگاری که بر جامه ها کنند. ( آنندراج ).

دب. [ دَ ] ( اِ ) نقش کردن جامه :
هست صوفی آنکه شد صفوت طلب
نه لباس صوف و خیاطی و دب.
مولوی.
|| پنهان کردن. ( غیاث ).پنهان کردن چیزی. ( آنندراج ).

دب. [ دَ ] ( ع اِ ) ضب. سوسمار. ( دزی ج 1 ص 421 ).

دب. [ دَ ] ( مص ) لواطت و اغلام. ( غیاث ) ( آنندراج ). از پس رفتن. ( آنندراج ). از دبر با کسی گرد آمدن.

دب. [ دَ / دَب ب ] ( مص ) گرد آمدن با زن. آهنگ آرمیدن با زن. جماع :
مکر زن پایان ندارد رفت شب
قاضی زیرک سوی زن بهر دب.
مولوی.
|| ( ص ) بجماع آمده :
لوطی دب برد شب از گمرهی
خشت ها را نقل کرد آن مشتهی.
مولوی.

دب. [ دَب ب ] ( ص ) بیهوش :
بگذر از نفی ای پسر هستی طلب
این بیاموز ای پسر زان ترک دب.
مولوی.

دب. [ دَب ب ] ( ع اِ ) ج ِ دبة. ( منتهی الارب ). رجوع به دبة شود.

دب. [ دَب ب ] ( ع مص ) نرم رفتن. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ). آهسته و به تنهائی راندن. ( زوزنی ).آهسته خرامیدن. و قولهم : هو اکذب من دب و درج ؛ یعنی کاذب ترین زندگان و مردگان است. ( منتهی الارب ). || سرایت کردن شراب و بیماری در بدن. ( منتهی الارب ). سرایت کردن شراب و بیماری در جسم. ( آنندراج ).
- دب السم ؛ زهر راه یافت. ( از دزی ج 1 ص 421 ).
|| سرایت کردن کهنگی در جامه. || سرایت کردن سخن چینی و ایذای کسی. ( منتهی الارب ).

دب. [ دُب ب ] ( ع اِ ) طریقه نیک باشد یا بد. || یقال فعلت کذا من شب الی دب ( و یبنیان علی الفتح ایضاً )؛ ای من الشباب الی وقت الدبیب بالعصا، یعنی از جوانی تا پیری. ( منتهی الارب ).

دب . [ دَ ] (اِ) دف . دپ . چنبره ٔ پوست بر او کشیده است که بازیگران و سازندگان دارند. رجوع به دف شود.


دب . [ دَ ] (اِ) نقش کردن جامه :
هست صوفی آنکه شد صفوت طلب
نه لباس صوف و خیاطی و دب .

مولوی .


|| پنهان کردن . (غیاث ).پنهان کردن چیزی . (آنندراج ).

دب . [ دَ ] (اِ) نقش و نگار که بر جامه کنند. (غیاث ). نگاری که بر جامه ها کنند. (آنندراج ).


دب . [ دَ ] (اِ) نگاه داشتن . (برهان ) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). نگاهداشت بود. (جهانگیری ). نگهداشت . (آنندراج ). || جهانیدن اسب را گویند بلغت هندی . (برهان ) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).


دب . [ دَ ] (ع اِ) ضب . سوسمار. (دزی ج 1 ص 421).


دب . [ دَ ] (مص ) لواطت و اغلام . (غیاث ) (آنندراج ). از پس رفتن . (آنندراج ). از دبر با کسی گرد آمدن .


دب . [ دَ / دَب ب ] (مص ) گرد آمدن با زن . آهنگ آرمیدن با زن . جماع :
مکر زن پایان ندارد رفت شب
قاضی زیرک سوی زن بهر دب .

مولوی .


|| (ص ) بجماع آمده :
لوطی دب برد شب از گمرهی
خشت ها را نقل کرد آن مشتهی .

مولوی .



دب . [ دَب ب ] (ص ) بیهوش :
بگذر از نفی ای پسر هستی طلب
این بیاموز ای پسر زان ترک دب .

مولوی .



دب . [ دَب ب ] (ع مص ) نرم رفتن . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). آهسته و به تنهائی راندن . (زوزنی ).آهسته خرامیدن . و قولهم : هو اکذب من دب و درج ؛ یعنی کاذب ترین زندگان و مردگان است . (منتهی الارب ). || سرایت کردن شراب و بیماری در بدن . (منتهی الارب ). سرایت کردن شراب و بیماری در جسم . (آنندراج ).
- دب السم ؛ زهر راه یافت . (از دزی ج 1 ص 421).
|| سرایت کردن کهنگی در جامه . || سرایت کردن سخن چینی و ایذای کسی . (منتهی الارب ).


دب . [ دَب ب ] (ع اِ) ج ِ دبة. (منتهی الارب ). رجوع به دبة شود.


دب . [ دِب ب ] (اِ) از روزهای هندوان قدیم است بنا بر روایات کهن آنان .
- سنة دب ؛ از سالهای هندوان قدیم است بنا بر روایت کهن آنان . (ماللهند بیرونی ص 168 و 185 و 186 و 187 و 188 و 204 و 312).


دب . [ دُب ب ] (ع اِ) خرس . (دهار) (منتهی الارب ).خرس نر. ج ، اَدُب . (مهذب الاسماء). ج ، دِباب . (مهذب الاسماء). ج ، اَدباب . دَبَبَة. (منتهی الارب ). حکیم مؤمن در تحفه آرد: بفارسی خرس و به ترکی آیو گویند ازسایر حیوانات محیل تر و شدیدالقوة و کثیرالخوف است در دوم گرم و در سوم رطب و مسن او یابس المزاج و جوان او شدیداللزوجة است ... اگر قدری از خون خرس به کسی که نو دیوانه باشد بدهند عاقل شود. (برهان ). و نیز رجوع به تذکره ٔ ضریرانطاکی و صبح الاعشی ج 2 ص 48 شود. || در تداول فارسی چون گویند جوانی دب است یا مردی دب است ، مراد جوان خودرای و ناتراشیده است .
- دب بودن ؛ خشن و متکبر بودن .
|| بنات النعش . هفتورنگ . دو صورت اند از ترکیب کواکب قریب قطب شمالی .
- دب اصغر ؛ خرس خرد. هفتورنگ کهین . بنات النعش خرد. رجوع به دب اصغر در ردیف خود شود.
- دب اکبر ؛ خرس بزرگ . هفتورنگ مهین . بنات النعش بزرگ . رجوع به دب اکبر در ردیف خود شود.
- دب البحر ؛ نوعی حیوان دریائی علفخوار پستاندار و ذوحیاتین به افریقا و امریکا . (دزی ج 1 ص 421).
- دب الورد ؛ نام نوعی کرم که بر گلهای سرخ یافته شود. (دزی ج 1 ص 421).
|| گاو کوهی . (اما ازمآخذ مهم این یادداشت تأیید نشد).


دب . [ دُب ب ] (ع اِ) طریقه ٔ نیک باشد یا بد. || یقال فعلت کذا من شب الی دب (و یبنیان علی الفتح ایضاً)؛ ای من الشباب الی وقت الدبیب بالعصا، یعنی از جوانی تا پیری . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. خزیدن روی زمین.
۲. با دست‌و‌پا راه رفتن.
۳. سرایت کردن بیماری در بدن.
۴. کهنگی در جامه.


۱. خزیدن روی زمین.
۲. با دست و پا راه رفتن.
۳. سرایت کردن بیماری در بدن.
۴. کهنگی در جامه.
خرس.
* دب اصغر: (نجوم ) یکی از صورت های فلکی شمالی مرکب از چندین ستاره در سمت قطب شمال که هفت ستارۀ روشن آن دیده می شود و در دنبالۀ آن ستارۀ قطبی یا جدی قرار دارد، هفت خواهران، هفت برادران، هفت برارو، هفت اورنگ کهین، خرس کوچک، بنات النعش صغری.
* دب اکبر: (نجوم ) یکی از صورت های فلکی شمالی مرکب از چندین ستاره در سمت قطب شمال نزدیک دب اصغر که هفت ستارۀ روشن آن دیده می شود، خرس بزرگ، بنات النعش کبری، هفت اورنگ مهین، هفت خواهران بزرگ، هفت برادران بزرگ.

خرس.
⟨ دب اصغر: (نجوم) یکی از صورت‌های فلکی شمالی مرکب از چندین ستاره در سمت قطب شمال که هفت ستارۀ روشن آن دیده می‌شود و در دنبالۀ آن ستارۀ قطبی یا جدی قرار دارد؛ هفت‌خواهران؛ هفت‌برادران؛ هفت برارو؛ هفت‌اورنگ کهین؛ خرس کوچک؛ بنات‌النعش صغری.
⟨ دب اکبر: (نجوم) یکی از صورت‌های فلکی شمالی مرکب از چندین ستاره در سمت قطب شمال نزدیک دب اصغر که هفت ستارۀ روشن آن دیده می‌شود؛ خرس بزرگ؛ بنات‌النعش کبری؛ هفت‌اورنگ مهین؛ هفت‌خواهران بزرگ؛ هفت‌برادران بزرگ.


گویش مازنی

/dab/ روش، رسم & نادان - لجوج & & دیو – موجودی خیالی & نهیب - رسم

روش،رسم


۱نادان ۲لجوج


دیو – موجودی خیالی


۱نهیب ۲رسم


جدول کلمات

خرس

پیشنهاد کاربران

دب شدن : ( به پیش دال یابه زبر ) به چم وآرِش یامعنای لج بازی وسرکشی کردن ، سرستیزه داشتن
این واژه بیشتر درگویش استان فارس، روان ورایج است چنانکه بومی سرای شیرازی بیژن سمندرگوید:
بادلُم هی دُب مشو درآتیشت نگذاربرم
وقتی تِنگیدم دیگه، مارِ توپیدانَمکنی!


کلمات دیگر: