کلمه جو
صفحه اصلی

چرب دست


مترادف چرب دست : فرز، جلد، چابک، زرنگ، استاد، ماهر، زبردست، هنرمند، شیرین کار، حقه باز، تردست

فرهنگ معین

( ~. دَ )(ص مر. )۱ - چابک . ۲ - ماهر، زبردست .

لغت نامه دهخدا

چربدست. [ چ َ دَ ] ( ص مرکب ) بمعنی جلد و چابک.( برهان ). چابکدست. || شیرینکار. ( برهان ).کنایه از تردست و شیرینکار باشد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). خوشکار و شیرینکار. ( ناظم الاطباء ). آدم چست و تردست. ( فرهنگ نظام ). زبر و زرنگ. حقه باز :
یکی دیو باید کنون چربدست
که داندهمه رسم و راه نشست.
فردوسی.
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خموشان بشد دایه چربدست.
فردوسی.
|| هنرمند. ( برهان ). باهنر و باوقوف. ( ناظم الاطباء ). ماهر. استاد. صنعتگر. متخصص :
بیامد یکی موبد چربدست
مرآن ماهرخ را به می کرد مست.
فردوسی.
سبزه ها با بانگ رود مطربان چربدست
خیمه ها با بانگ نوش ساقیان میگسار.
فرخی.
از پیل کم نه ای که چو مرگش فرارسد
در حال استخوانْش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا.
خاقانی ( از انجمن آرا ).
استادان چربدست در تحسین و تزیین اساس و وضع قواعد آن ، صنعتهاء بدیع وتأنفهاء غریب نموده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 146 ).
چابکی چربدست و شیرینکار
سام دستی و نام او سمنار.
نظامی.
سخن را نگارنده چربدست
بنام سکندر چنین نقش بست.
نظامی.
|| خردمند. ( برهان ). خردمندو عاقل. ( ناظم الاطباء ). دانا. با دانش و خرد :
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی
اگرچه مرد بود چربدست و زیرکسار.
ابوحنیفه ( از تاریخ بیهقی ).
|| غالب آمده شده. || صاحب همت. ( برهان ). || مکار. ( ناظم الاطباء ). || بخشنده. باسخاوت :
زهی روغن هر چراغی که هست
بدریوزه شمع تو چربدست.
نظامی.
رجوع به چربدستی شود.

فرهنگ عمید

۱. چیره دست، چابک دست، تردست، زبردست، جلد و چابک، کسی که در کار خود زبردست و ماهر باشد: سخن را نگارندۀ چرب دست / به نام سکندر چنین نقش بست (نظامی: ۱۰۳۸ ).
۲. هنرمند، شیرین کار.


کلمات دیگر: