کلمه جو
صفحه اصلی

پیرای

فرهنگ فارسی

۱-( اسم )در ترکیبات بمعنی پیراینده آید آرایش دهنده مزن: بستان پیرا ( ی ) باغ پیرا ( ی ) سر و پیرا ( ی ) ناخن پیرا ( ی ) .۲- ( اسم ) در بعضی ترکیبات بمعنی پیراسته آید ساخته پرداخته .
( پیرا ی ) ۱-( اسم )در ترکیبات بمعنی پیراینده آید آرایش دهنده مزن: بستان پیرا ( ی ) باغ پیرا ( ی ) سر و پیرا ( ی ) ناخن پیرا ( ی ) .۲- ( اسم ) در بعضی ترکیبات بمعنی پیراسته آید ساخته پرداخته .

لغت نامه دهخدا

پیرای. ( اِخ ) ( ساره ) نام نهری است در جمهوری بولیویا از جمهوری های امریکای جنوب و آن از دامنه های جنوب غربی جبال کوشان سرچشمه گیرد و بسوی شمال غربی روان گردد وپس از طی 1600 هزار گز بدو نهر گوآبای و شیموره پیوندد و نهر ماموره را بوجود آورد که خود بنهر مادیره از شعب نهر آمازون وارد گردد. ( قاموس الاعلام ترکی ).

پیرای. ( فعل امر ) امر از پیراستن. || ( نف مرخم ) زینت دهنده باشد که سرتراش و باغبان است چه کسی که شاخهای زیادتی درخت راببرد او را بستان پیرا گویند. ( برهان ). پیراینده. || ( اِمص ) پرداختن و مستعد کردن. ( برهان ).
- اورنگ پیرای :
برستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش.
نظامی.
- چمن پیرای :
ز اصل برگذرد شاخ و سایه دار شود
ز یکدگر چو جدا کردشان چمن پیرای.
سپاهانی ( از شرفنامه ).
- بستان پیرای :
برده رضوان ببهشت از پی پیوسته گری
در تو هر فضله که انداخته بستان پیرای.
انوری.
پوست پیرای. پوستین پیرای و جز آنها. رجوع به پیراستن شود.

پیرای . (اِخ ) (ساره ) نام نهری است در جمهوری بولیویا از جمهوری های امریکای جنوب و آن از دامنه های جنوب غربی جبال کوشان سرچشمه گیرد و بسوی شمال غربی روان گردد وپس از طی 1600 هزار گز بدو نهر گوآبای و شیموره پیوندد و نهر ماموره را بوجود آورد که خود بنهر مادیره از شعب نهر آمازون وارد گردد. (قاموس الاعلام ترکی ).


پیرای . (فعل امر) امر از پیراستن . || (نف مرخم ) زینت دهنده باشد که سرتراش و باغبان است چه کسی که شاخهای زیادتی درخت راببرد او را بستان پیرا گویند. (برهان ). پیراینده . || (اِمص ) پرداختن و مستعد کردن . (برهان ).
- اورنگ پیرای :
برستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش .

نظامی .


- چمن پیرای :
ز اصل برگذرد شاخ و سایه دار شود
ز یکدگر چو جدا کردشان چمن پیرای .

سپاهانی (از شرفنامه ).


- بستان پیرای :
برده رضوان ببهشت از پی پیوسته گری
در تو هر فضله که انداخته بستان پیرای .

انوری .


پوست پیرای . پوستین پیرای و جز آنها. رجوع به پیراستن شود.


کلمات دیگر: