کلمه جو
صفحه اصلی

بطانه

فارسی به انگلیسی

putty, filler, filer

putty, filer


عربی به فارسی

استر , استر دوزي , خط کشي , تودوزي


فرهنگ فارسی

آستر، آسترلبا ، آسترچیزی، رازنهانی
( اسم ) ۱- دوستی خالص . ۲- راز نهانی . ۳- آستر چیزی . ۴- مرکز شهر . ۵- دوست نزدیک راز دار یار ویژه : ( از بطان. ملک بود. ) ۶- نزدیک و محرم : ( مردی معتمد را از بطان. خویش نامزد کرد . ) ( تاریخ بیهقی ) .
ده از دهستان برد خون بخش خورموج شهرستان بوشهر . آب از چاه . محصول : غلات و خرما شغل زراعت .

فرهنگ معین

(بِ نِ ) [ ع . بطانة ] ( اِ. ) ۱ - دوستی بی آلایش . ۲ - راز نهانی . ۳ - محرم راز و اسرار. ۴ - آستر.

لغت نامه دهخدا

بطانة. [ ب ِ ن َ ] (اِخ ) موضعی است خارج مدینه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || چاهی است پهلوی قرانین . (از معجم البلدان ).


بطانة. [ ب َ ن َ ] (ع مص )کلان شکم گردیدن .بطن بطانة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پر شدن شکم کسی از طعام . (از ناظم الاطباء).


( بطانة ) بطانة. [ ب َ ن َ ] ( ع مص )کلان شکم گردیدن.بطن بطانة. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). پر شدن شکم کسی از طعام. ( از ناظم الاطباء ).

بطانة. [ ب ِ ن َ ] ( اِخ ) موضعی است خارج مدینه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || چاهی است پهلوی قرانین. ( از معجم البلدان ).
بطانه. [ ب ِ ن َ ] ( ع اِ ) بطانة. آستر جامه. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( مهذب الاسماء ) ( جهانگیری ). آستر جامه و جز آن. ( منتهی الارب ). آستر قبا و غیره. ( غیاث ). آستر چیزی. ( ترجمان علامه جرجانی ص 27 ). آستر. ( فرهنگ نظام ). آستر. زیره. مقابل ظِهارَه ابره. رویه. ( یادداشت مؤلف ). ج ، بطانات. ( جهانگیری ): و اگر [ اماس ] اندر غشا باشد که زندرون سینه بدان پوشیده است و سینه را همچون بطانه است یعنی آستری ، آنرا برسام گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
زانسان که روز مجلس در خلعتی که بخشد
ز اطلس بطانه سازد پروانه نوالش.
خاقانی.
بطانه نیلگون از اجزاء غبار بر ظهاره کحلی فلک دوختند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
گردد آنگه فکر نقش نامها
این بطانه روی کار جامها.
( مثنوی ).
ارغوانی روی اوبطانه اش گلگون بود
گر بیابندش بجامه خانه قاری دوید.
نظام قاری ( ص 117 ).
|| مرکز شهر. ( ناظم الاطباء ). میانه روستا. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || اندورن شکم و سینه. ( غیاث ). || مجازاً یعنی اراده باطن. ( غیاث ). || راز نهانی. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || رفیق صادق. ( ناظم الاطباء ). رفاقت با صدق. ( ناظم الاطباء ). دوست درونی و خاصه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).دوست خالص. ( جهانگیری ) ( مهذب الاسماء ) ( ترجمان علامه ٔجرجانی ص 27 ). دوست. ( غیاث ). دوست پنهانی. ( غیاث ) : لاتتخذوا بطانة من دونکم. ( قرآن 118/3 ). ج ، بطانات. ( جهانگیری ). بطانات و بِطائن. ( مهذب الاسماء ). رازدار. ( زمخشری ). از خواص کسی شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). خاصان. نزدیکان. محارم. خواص. خاصه کسی : مردی معتمد را از بطانه خویش نامزد کرده بود. ( تاریخ بیهقی ). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هریک فضلی وافر و ذکری سایر داشتند بمنزلت ساکنان خانه و بطانه مجلس بودند. ( کلیله چ مینوی ص 16 ). من از جمله خواص خانه و بطانه آشیانه ایشان بودم. ( سندبادنامه ص 193 ). و خدمتگاری را که بطانه خانه و خاصه آشیانه و معتمد اسرار تواند بود زجر و تعریکی فرمای. ( ص 100 سندبادنامه ). چون نوبت وزارت بوی رسید که شیخ ابوالحسن عتبی است او را بطانه خویش ساخت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). چیپال را با اولاد و احفاد و اقارب و جمعی از بطانه او که اعتباری داشتند بگرفتند و در کمند قهر و اسر پیش سلطان کشیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی 201 ). بوقت نهضت از بخارا مزنی را از وزارت معزول کرده بود و جای او بکدخدای خویش عبدالرحمن پارس داد چه مزنی را از بطانه فایق دانسته بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ). که بخلاف آمد او را با اهل و بطانه و خویش وبیگانه ناچیز کردند. ( جهانگشای جوینی ).او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 95 ).

بطانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِ) آنچه از سریش و خاک اره سرشته جام شیشه را بدان به در چسبانند. و اصطلاحاً بطانه کردن ، مالیدن گویند. (یادداشت مؤلف ) .


بطانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان بردخون بخش خورموج شهرستان بوشهر. سکنه ٔ آن 160 تن . آب آن از چاه . محصول آنجا غلات و خرما. شغل اهالی آن زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


بطانه . [ ب ِ ن َ ] (ع اِ) بطانة. آستر جامه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (جهانگیری ). آستر جامه و جز آن . (منتهی الارب ). آستر قبا و غیره . (غیاث ). آستر چیزی . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 27). آستر. (فرهنگ نظام ). آستر. زیره . مقابل ظِهارَه ابره . رویه . (یادداشت مؤلف ). ج ، بطانات . (جهانگیری ): و اگر [ اماس ] اندر غشا باشد که زندرون سینه بدان پوشیده است و سینه را همچون بطانه است یعنی آستری ، آنرا برسام گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
زانسان که روز مجلس در خلعتی که بخشد
ز اطلس بطانه سازد پروانه ٔ نوالش .

خاقانی .


بطانه ٔ نیلگون از اجزاء غبار بر ظهاره ٔ کحلی فلک دوختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
گردد آنگه فکر نقش نامها
این بطانه روی کار جامها.

(مثنوی ).


ارغوانی روی اوبطانه اش گلگون بود
گر بیابندش بجامه خانه ٔ قاری دوید.

نظام قاری (ص 117).


|| مرکز شهر. (ناظم الاطباء). میانه ٔ روستا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || اندورن شکم و سینه . (غیاث ). || مجازاً یعنی اراده ٔ باطن . (غیاث ). || راز نهانی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || رفیق صادق . (ناظم الاطباء). رفاقت با صدق . (ناظم الاطباء). دوست درونی و خاصه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).دوست خالص . (جهانگیری ) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ٔجرجانی ص 27). دوست . (غیاث ). دوست پنهانی . (غیاث ) : لاتتخذوا بطانة من دونکم . (قرآن 118/3). ج ، بطانات . (جهانگیری ). بطانات و بِطائن . (مهذب الاسماء). رازدار. (زمخشری ). از خواص کسی شدن . (تاج المصادر بیهقی ). خاصان . نزدیکان . محارم . خواص . خاصه ٔ کسی : مردی معتمد را از بطانه ٔ خویش نامزد کرده بود. (تاریخ بیهقی ). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هریک فضلی وافر و ذکری سایر داشتند بمنزلت ساکنان خانه و بطانه ٔ مجلس بودند. (کلیله چ مینوی ص 16). من از جمله ٔ خواص خانه و بطانه ٔ آشیانه ٔ ایشان بودم . (سندبادنامه ص 193). و خدمتگاری را که بطانه ٔ خانه و خاصه ٔ آشیانه و معتمد اسرار تواند بود زجر و تعریکی فرمای . (ص 100 سندبادنامه ). چون نوبت وزارت بوی رسید که شیخ ابوالحسن عتبی است او را بطانه ٔ خویش ساخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چیپال را با اولاد و احفاد و اقارب و جمعی از بطانه ٔ او که اعتباری داشتند بگرفتند و در کمند قهر و اسر پیش سلطان کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی 201). بوقت نهضت از بخارا مزنی را از وزارت معزول کرده بود و جای او بکدخدای خویش عبدالرحمن پارس داد چه مزنی را از بطانه ٔ فایق دانسته بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). که بخلاف آمد او را با اهل و بطانه و خویش وبیگانه ناچیز کردند. (جهانگشای جوینی ).او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 95).

فرهنگ عمید

۱. آستر، آستر چیزی.
۲. آستر لباس.
۳. راز، سِر درون، راز نهانی.
۴. (صفت ) رازدار.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بطانه: همراز و محرم اسرار/ آستر.
بطانه به مفهوم نخست(همراز و محرم اسرار)، به مناسبت در باب جهاد و قضاء به کار رفته است.
احکام بطانه به معنای نخست
۱)اتخاذ کافر به عنوان بطانه، در قرآن کریم، مورد نهی قرار گرفته است. ازاین رو، فقها به کارگیری کافر را به عنوان منشی دادگاه- که از سوی قاضی عهده دار امور نوشتاری است- جایز ندانسته اند؛ زیرا منشی محرم اسرار قاضی است.
۲)سزاوار است در جنگ، فرمانده، کسی را که متدین و مورد اعتماد است به عنوان بطانه و محرم اسرار خود برگزیند.


[ویکی الکتاب] معنی بِطَانَةً: همراز-دوست صمیمی-محرم راز- خویشاوند نزدیک (در اصل به معنی آستر است و وجه تشبیهش این است که آستر از خود لباس به بدن نزدیک تر است.چون آستر لباس بر باطن انسان اشراف و اطلاع دارد و میداند که آدمی در زیر لباس چه پنهان کرده ، خویشاوند آدمی هم همینطور است ،...
معنی بَطَائِنُهَا: آسترهایش -باطنها ودرونها -جمع بطانه (در عبارت "وقتی فراشی آسترش از أبریشم باشد واضح است که رویه آن گرانبهاتر و مافوق استبرق است
ریشه کلمه:
بطن (۲۵ بار)

«بِطانَة» در لغت، به معنای لباس زیرین است; و مقابل آن «ظهارة» به معنای لباس روئین می باشد. و در اینجا کنایه از «محرم اسرار» است.
همراز و کسیکه به باطل امر و اسرار مطّله باشد جز از خودتان همراز نگیرید، کفّار را به باطن امر مطّلع نگردانید و با آنها مشورت نکنید آنها در ناراحت کردن شما کوتاهی ندارند. «لا یأْلوُنکُم خَبالاً». باطن: از اسماء حسنی است بشرطی که با ظاهر یک جا گفته شود همچنین است اوّل و آخر (مفردات) . نا گفته نماند: چهار اسم فوق از مفاهیم نسبیّه‏اند ممکن است به طور نسبی در یک شیئی ملاحظه شوند ولی به طور واقعی و حقیقی فقط در ذات باری قابل جمع‏اند. تقدیم لفظ «هو» که دلالت بر حصر دارد می‏رساند که مراد از این چهار اسم معنی واقعی آنهاست. بنابراین به دست می‏آید که: اوّل و آخرو ظاهر و باطن بودن و اختلاف آنها، نسبت به ما است و گرنه ذات باری در عین وحدت با همه آنها توصیف می‏شود و عین همه آنهاست چنان که غیب و شهادت هم نسبت به ماست و نسبت به خدا نهان و آشکار نیست بلکه همه چیز پیش خدا عیان و آشکار است. * بطانه لباس آستر و باطن آن است، جمع آن بطائن می‏آید تکیه کنندگان‏اند بر بساطهائی که توی آنها از ابریشم ضخیم برّاق است.

جدول کلمات

آستر,آستر لباس


کلمات دیگر: