کلمه جو
صفحه اصلی

بسل

فارسی به انگلیسی

heel


فرهنگ فارسی

( اسم ) گاورس
بنا بنقل مجمل التواریخ و القصص یکی از پنجاه تن افراد خاندان فانمین که بپادشاهی رسید ٠

فرهنگ معین

(بُ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ باسل ، شیران . شجاعان ، دلیران .
(بَ سَ ) ( اِ. ) پاشنه ، عقب .
(بَ ) [ ع . ] (ص . ) مرد ترش روی از خشم یا از شجاعت .

(بُ) [ ع . ] (اِ.) جِ باسل ؛ شیران . شجاعان ، دلیران .


(بَ سَ) ( اِ.) پاشنه ، عقب .


(بَ) [ ع . ] (ص .) مرد ترش روی از خشم یا از شجاعت .


لغت نامه دهخدا

بسل . [ ب َ س َ / ب ُ س ُ ](ع اِ) ج ِ باسل . (ناظم الاطباء). رجوع به باسل شود.


بسل . [ ب َ س ِ ] (ع ص ) زشت و ترشروی از خشم یا از شجاعت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بسبل . رجوع به بسبل شود.


بسل . [ ب ُس ْ س َ ] (ع اِ) ج ِ باسل . رجوع به باسل شود.


بسل . [ ] (اِخ ) یکی از پنجاه تن افراد خاندان فانمین (پاندوان ) که به پادشاهی رسید. (مجمل التواریخ و القصص ). رجوع به همین کتاب ص 116 شود.


بسل . [ ب َ ] (اِخ ) لقب بنی عامربن لوی که طایفه ای از قریش بیرونی مکه اند و آنها دو طایفه بوده اند و طایفه ٔ دویم یسل است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اللباب فی تهذیب الانساب ).


بسل . [ ب َ ] (ع اِ) اسم فعل بمعنی آمین . یقال : بسلا بسلا؛یعنی آمین آمین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || عذاب . گویند: بسلا له ؛ ای ویلا له . (منتهی الارب ). بسلا واسلا ؛ دعای بد است . (تاج العروس ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).


بسل . [ ب َ ] (ع اِ) حلال . (برهان ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (جهانگیری ) (مهذب الاسماء). و رجوع به دزی ج 1 ص 87 و شعوری ج 1 شود. || حرام . از اضدادست و مفرد و جمع و مذکر و مؤنث آن مساویست . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از برهان ) (ناظم الاطباء). || هشت ماه حرام قومی از غطفان و قیس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


بسل . [ ب َ س َ ] (اِ) بسله . غله ای است که آن را گاورس گویند. (برهان ). گاورس و بعضی بسله به معنی دانه ای گفته اند که ملک گویند وبه عربی خلر خوانند. (رشیدی ). گاورس را گویند و جاورس معرب آنست . (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ). گاورس یعنی ارزن بود. (اوبهی ). گاورس . (سروری ) (فرهنگ نظام ). ارزن بود. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1ورق 176 شود. || به معنی پاشنه هم بنظر آمده است که به زبان عربی عقب خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || خود آهنی . (ناظم الاطباء). || در عربی جمع بسبل است که شیطان و دیو باشد. (برهان ). در عربی دیوان را گویند. (از جهانگیری ). || ج ِ باسل . (ناظم الاطباء). || (فعل ) امر به درآویختن یعنی درآویز. (برهان ) (آنندراج ). || (ق ایجاب ) آری ، یعنی همچنانست که گفتی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).


بسل . [ ب َ س َ / ب َ ] (اِخ ) یکی ازوادیهای طائف است و آن را بسن هم ضبط کرده اند. (از معجم البلدان ). و رجوع به ص 182 ج 1 همین کتاب شود.


بسل . [ ب َ] (ع مص ) ملامت کردن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ملامت و نکوهش . (ناظم الاطباء). || بیختن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بیختن با غربال . (ناظم الاطباء). || شتابانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || سخت شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شدت و سختی . (ناظم الاطباء). || عصاره ٔ کازیره . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عصاره ٔ کافشه . (ناظم الاطباء). عصاره ٔ عصفر. (از اقرب الموارد) (الجماهر بیرونی ). || حنا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (الجماهر بیرونی ). || مرد زشت روی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مرد کریه منظر. (از اقرب الموارد). || گرفتن چیز، اندک اندک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). چیزی را کم کم گرفتن . (ناظم الاطباء): بسل چیزی ؛ گرفتن آن را اندک اندک . (از اقرب الموارد). || بازداشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حبس و بازداشت . (ناظم الاطباء). || پرحرفی کردن . (دزی ج 1 ص 87). || حلال و حرام کردن خدا چیزی را. (از اقرب الموارد).


بسل . [ ب ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ باسل به معنی شیر و شجاع . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || شیران . || شجاعان . دلیران : با چند هزار اسب سوار بُسل بسلا لهم ... (دره ٔ نادره چ شهیدی چ 1341 هَ . ش . ص 520).


بسل. [ ب َ ] ( ع اِ ) حلال. ( برهان ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( جهانگیری ) ( مهذب الاسماء ). و رجوع به دزی ج 1 ص 87 و شعوری ج 1 شود. || حرام. از اضدادست و مفرد و جمع و مذکر و مؤنث آن مساویست. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ). || هشت ماه حرام قومی از غطفان و قیس. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

بسل. [ ب َ] ( ع مص ) ملامت کردن کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ملامت و نکوهش. ( ناظم الاطباء ). || بیختن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بیختن با غربال. ( ناظم الاطباء ). || شتابانیدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || سخت شدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شدت و سختی. ( ناظم الاطباء ). || عصاره کازیره. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). عصاره کافشه. ( ناظم الاطباء ). عصاره عصفر. ( از اقرب الموارد ) ( الجماهر بیرونی ). || حنا. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( الجماهر بیرونی ). || مرد زشت روی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مرد کریه منظر. ( از اقرب الموارد ). || گرفتن چیز، اندک اندک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). چیزی را کم کم گرفتن. ( ناظم الاطباء ): بسل چیزی ؛ گرفتن آن را اندک اندک. ( از اقرب الموارد ). || بازداشتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). حبس و بازداشت. ( ناظم الاطباء ). || پرحرفی کردن. ( دزی ج 1 ص 87 ). || حلال و حرام کردن خدا چیزی را. ( از اقرب الموارد ).

بسل. [ ب َ ] ( ع اِ ) اسم فعل بمعنی آمین. یقال : بسلا بسلا؛یعنی آمین آمین. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || عذاب. گویند: بسلا له ؛ ای ویلا له. ( منتهی الارب ). بسلا واسلا ؛ دعای بد است. ( تاج العروس ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).

بسل. [ ب َ ] ( اِخ ) لقب بنی عامربن لوی که طایفه ای از قریش بیرونی مکه اند و آنها دو طایفه بوده اند و طایفه دویم یسل است. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اللباب فی تهذیب الانساب ).

بسل. [ ب ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ باسل به معنی شیر و شجاع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || شیران. || شجاعان. دلیران : با چند هزار اسب سوار بُسل بسلا لهم... ( دره نادره چ شهیدی چ 1341 هَ. ش. ص 520 ).

بسل. [ ب َ س َ ] ( اِ ) بسله. غله ای است که آن را گاورس گویند. ( برهان ). گاورس و بعضی بسله به معنی دانه ای گفته اند که ملک گویند وبه عربی خلر خوانند. ( رشیدی ). گاورس را گویند و جاورس معرب آنست. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( جهانگیری ). گاورس یعنی ارزن بود. ( اوبهی ). گاورس. ( سروری ) ( فرهنگ نظام ). ارزن بود. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به شعوری ج 1ورق 176 شود. || به معنی پاشنه هم بنظر آمده است که به زبان عربی عقب خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || خود آهنی. ( ناظم الاطباء ). || در عربی جمع بسبل است که شیطان و دیو باشد. ( برهان ). در عربی دیوان را گویند. ( از جهانگیری ). || ج ِ باسل. ( ناظم الاطباء ). || ( فعل ) امر به درآویختن یعنی درآویز. ( برهان ) ( آنندراج ). || ( ق ایجاب ) آری ، یعنی همچنانست که گفتی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

= گاورس

گاورس#NAME?


دانشنامه عمومی

بسل ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
تابع بسل
بسل (دهانه)
فریدریش بسل

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۲(بار)
«بَسْل» (بر وزن نسل) به معنای نگاهداری و منع کردن از چیزی با قهر و غلبه است و به همین جهت به وادار کردن کسی به تسلیم، «اِبسال» گفته می شود. و نیز به همین مناسبت به مجازات و یا گروگان گرفتن نیز اطلاق می گردد، و «جَیْشٌ باسِلٌ» به معنای «لشکر شجاع» نیز به همین تناسب است; زیرا دیگران را با قهر و غلبه وادار به تسلیم می کند، در سوره «انعام» نیز، به معنای تسلیم شخص و گرفتاری او در چنگال اعمال بد خویش آمده است.
منع. آن را تذکر بده مبادا نفسی در اثر عمل خویش ممنوع و محروم از ثواب و رحمت خدا گردد. بیضاوی گوید: اصل بسل به معنی منع است راغب منع و ضمّ معنی کرده و گوید استعمال باسل در پهلوان چهره در هم کشیده، به طور استعاره است.


کلمات دیگر: