ارمال
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
ارمال. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ رُملَه. خطهای سیاه.
ارمال. [ اِ ] ( ع مص ) ارمال نسیج ؛ بافتن بوریا و جز آن. باریک بافتن بوریا یا عام است. ( منتهی الأرب ). حصیر بافتن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). || ارمال ِ سریر؛ بافتن آن با برگ خرما. به رسن برگ خرما بافتن سریر را. ( منتهی الأرب ). || ارمال حبل ؛دراز کردن رسن را. ( منتهی الأرب ). || ارمال زاد؛ سپری کردن توشه. || ارمال قوم ؛ سپری شدن زادشان. بی زاد ماندن قوم. ( تاج المصادر بیهقی ). بی زاد و توشه شدن مردم. درویش شدن. || ارمال ِ سهم ؛ آلوده بخون شدن تیر. ( منتهی الأرب ). || ارمال مراءة؛ ارملة گردیدن زن. ( منتهی الأرب ). بیوه شدن زن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ).
ارمال . [ اَ ] (اِ) چوبی است که بدارچین سیاه ماند و بوی خوش دارد و منبت او یمن است . (مؤید الفضلاء). بلغت یمنی چوبی است شبیه بقرفه در غایت خوشبوئی و قرفه چوبی است شبیه بدارچین و خوردن آن درد چشم را نافع است و به این معنی بجای لام کاف هم بنظر آمده است . (برهان ) (آنندراج ). ارمال و ارمالک و بسریانی ارمالی نامند. دوای خشبی است شبیه بقرفه و با عطریة. منابت او هند و یمن و نبات او بقدر ذرعی و برگش تیره رنگ و گلش کبود و بی ثمره و مستعمل پوست اوست و مایل به زردی میباشد. در آخر دوم گرم و خشک و نائب مناب قرنفل و دارچینی و مقوی دل و احشا و معین هضم و جمیع قوتها و حابس طبع و مانع انتشار زخمها و آکله و مدرّ فضلات و ضماد او جهت بثور و اورام و اندمال قروح و مانع تعفّن اعضا و بوئیدن او جهت تقویت دماغ و مضمضه ٔ او جهت استحکام لثه و امراض دندان و طلاء او جهت اصلاح ناخن و آشامیدن او جهت قطع بخارات کریه و بوی دهان و رفع رمد بارد نافع و مصدع محرور و مصلحش کزبره و قدر شربتش دو مثقال و بدلش سلیخه و در بوی دهان کبابه . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به ارماک و ارمالک شود.
ارمال . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ رُملَه . خطهای سیاه .
ارمال . [ اِ ] (ع مص ) ارمال نسیج ؛ بافتن بوریا و جز آن . باریک بافتن بوریا یا عام است . (منتهی الأرب ). حصیر بافتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || ارمال ِ سریر؛ بافتن آن با برگ خرما. به رسن برگ خرما بافتن سریر را. (منتهی الأرب ). || ارمال حبل ؛دراز کردن رسن را. (منتهی الأرب ). || ارمال زاد؛ سپری کردن توشه . || ارمال قوم ؛ سپری شدن زادشان . بی زاد ماندن قوم . (تاج المصادر بیهقی ). بی زاد و توشه شدن مردم . درویش شدن . || ارمال ِ سهم ؛ آلوده بخون شدن تیر. (منتهی الأرب ). || ارمال مراءة؛ ارملة گردیدن زن . (منتهی الأرب ). بیوه شدن زن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ).