کلمه جو
صفحه اصلی

بلبله

فرهنگ فارسی

ظرف آب لوله دارشبیه آفتابه، قهوه جوش، ابریق می
( اسم ) ۱- کوز. لوله دار ظرف آب لوله دار شبیه آفتابه . ۲- کوز. شراب ابریق می صراحی . ۳- ظرفی که در آن قهوه جوشانند قهوه جوش . ۴- صدا و آواز صراحی هنگام ریختن می .
بطنی است از فهم و نسبت بدان بلبلی شود .

فرهنگ معین

(بُ بُ لِ ) ( اِ. ) ۱ - ظرف آب لوله دار. ۲ - کوزه شراب . ۳ - قهوه جوش .

لغت نامه دهخدا

( بلبلة ) بلبلة. [ ب َ ب َ ل َ ] ( ع مص ) مصدر بِلبال است در تمام معانی. رجوع به بلبال شود.

بلبلة.[ ب َ ب َ ل َ ] ( ع اِ ) سخنی که فهمیده نشود. ( از منتهی الارب ). || درآویختن زبانها و مختلف شدن آن. ( منتهی الارب ). اختلاط لسانها. ( ناظم الاطباء ). || تفرق آرا و متاع. || سختی اندوه.( منتهی الارب ). اندوه و گرفتگی دل. ( برهان ). شدت اندوه. ( غیاث ). || وسوسه. ( منتهی الارب ). وسواس. ( غیاث ). وسوسه های صدر. ج ، بَلابِل. ( ناظم الاطباء ). || مهره ایست سیاه در صدف. ( منتهی الارب ).

بلبلة. [ ب ُ ب ُ ل َ ] ( ع اِ ) کوزه ای که نایزه آن جانب سرش باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). کوزه بانایزه. ( دهار ).کوزه که لوله اش پهلوی گردن آن باشد. ( غیاث اللغات ).کوز که «بلبل » آن در کنار سرش باشد. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به بلبل شود. || آوند شراب. ( دهار ). || هودج زنان آزاد. ( منتهی الارب ). هودج حرائر. ( اقرب الموارد ). و رجوع به بلبله شود.

بلبلة. [ ب ُ ب ُ ل َ ] ( اِخ ) از زنان مغنی عصر اموی ، و معاصر با جمیله سلمیه بوده است. ( از اعلام النساء ج 1 ص 141 از الاغانی ).

بلبلة. [ ب ُ ب ُ ل َ ] ( اِخ ) ( بنی... ) بطنی است از فهم ، و نسبت بدان بُلبلی شود. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ). و رجوع به بلبلی شود.
بلبله. [ ب ُ ب ُ ل َ / ل ِ ] ( از ع ، اِ ) بلبلة. کوزه لوله دار. ( برهان ). ظرف آب لوله دار شبیه آفتابه. ( فرهنگ فارسی معین ). و رجوع بلبلة شود. || صراحی. ( غیاث اللغات ). آوند شراب. ( دهار ). کوزه شراب. ابریق می. صراحی. ( فرهنگ فارسی معین ) :
بقدح بلبله را بسجود آور زود
که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز.
منوچهری.
ز می بلبله گونه گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت.
اسدی.
دو دیده به خوبان مشکین کله
به بلبل دو گوش و به کف بلبله.
اسدی.
شراب روان شدن به بسیار قدحها و بلبله ها. ( تاریخ بیهقی ص 511 ).
دفتر پر کن ز فعل نیک که یکچند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل.
ناصرخسرو.
همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله.
ناصرخسرو.
درخت شد دم طاوس و غنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر.
سلمان.

بلبله . [ ب ُ ب ُ ل َ / ل ِ ] (از ع ، اِ) بلبلة. کوزه ٔ لوله دار. (برهان ). ظرف آب لوله دار شبیه آفتابه . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع بلبلة شود. || صراحی . (غیاث اللغات ). آوند شراب . (دهار). کوزه ٔ شراب . ابریق می . صراحی . (فرهنگ فارسی معین ) :
بقدح بلبله را بسجود آور زود
که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز.

منوچهری .


ز می بلبله گونه ٔ گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت .

اسدی .


دو دیده به خوبان مشکین کله
به بلبل دو گوش و به کف بلبله .

اسدی .


شراب روان شدن به بسیار قدحها و بلبله ها. (تاریخ بیهقی ص 511).
دفتر پر کن ز فعل نیک که یکچند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل .

ناصرخسرو.


همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله .

ناصرخسرو.


درخت شد دم طاوس و غنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر.

سلمان .


چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گویی که عروه بال به عفرا برافکند.

خاقانی .


بلبله چون کبک خون گرفته به منقار
کز دهنش ناله ٔ حمام برآمد.

خاقانی .


بلبله در سماع مرغ آسا
از گلو عقد گوهر افشانده ست .

خاقانی .


وقت آنست که برسماع بلبل بلبله نوشیم . (سندبادنامه ص 136).
زآوازه ٔ آن دو بلبل مست
هر بلبله ای که بود بشکست .

نظامی .


شده بلبله بلبل انجمن
چو کبک دری قهقهه در دهن .

نظامی .


ز گریه ٔ بلبله وز ناله ٔ بلبل
گره بر دل زده چون غنچه ٔ گل .

نظامی .


|| ظرفی که در آن قهوه جوشانند. قهوه جوش . (فرهنگ فارسی معین ). || آواز صراحی . (غیاث اللغات ). صدا و آواز صراحی . (برهان )(آنندراج ). صدا و آواز صراحی هنگام ریختن می . (فرهنگ فارسی معین ).

بلبلة. [ ب َ ب َ ل َ ] (ع مص ) مصدر بِلبال است در تمام معانی . رجوع به بلبال شود.


بلبلة. [ ب ُ ب ُ ل َ ] (اِخ ) (بنی ...) بطنی است از فهم ، و نسبت بدان بُلبلی شود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ). و رجوع به بلبلی شود.


بلبلة. [ ب ُ ب ُ ل َ ] (اِخ ) از زنان مغنی عصر اموی ، و معاصر با جمیله ٔ سلمیه بوده است . (از اعلام النساء ج 1 ص 141 از الاغانی ).


بلبلة. [ ب ُ ب ُ ل َ ] (ع اِ) کوزه ای که نایزه ٔ آن جانب سرش باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوزه بانایزه . (دهار).کوزه که لوله اش پهلوی گردن آن باشد. (غیاث اللغات ).کوز که «بلبل » آن در کنار سرش باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بلبل شود. || آوند شراب . (دهار). || هودج زنان آزاد. (منتهی الارب ). هودج حرائر. (اقرب الموارد). و رجوع به بلبله شود.


بلبلة.[ ب َ ب َ ل َ ] (ع اِ) سخنی که فهمیده نشود. (از منتهی الارب ). || درآویختن زبانها و مختلف شدن آن . (منتهی الارب ). اختلاط لسانها. (ناظم الاطباء). || تفرق آرا و متاع . || سختی اندوه .(منتهی الارب ). اندوه و گرفتگی دل . (برهان ). شدت اندوه . (غیاث ). || وسوسه . (منتهی الارب ). وسواس . (غیاث ). وسوسه های صدر. ج ، بَلابِل . (ناظم الاطباء). || مهره ایست سیاه در صدف . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. برانگیختن.
۲. گروهی را به هیجان آوردن و در آن ها ایجاد اندوه کردن.
۳. درهم و مخلوط شدن لسان ها.
۴. فاسد شدن آرا.
۵. (اسم ) سختی.
۶. (اسم ) اندوه.
نوعی ظرف لوله دار شراب که هنگام ریختن می صدایی از آن خارج می شد: شده بلبله بلبل انجمن / چو کبک دری قهقهه در دهن (نظامی۵: ۸۹۳ ).

۱. برانگیختن.
۲. گروهی را به هیجان آوردن و در آن‌ها ایجاد اندوه کردن.
۳. درهم و مخلوط شدن لسان‌ها.
۴. فاسد شدن آرا.
۵. (اسم) سختی.
۶. (اسم) اندوه.


نوعی ظرف لوله‌دار شراب که هنگام ریختن می صدایی از آن خارج می‌شد: ◻︎ شده بلبله بلبل انجمن / چو کبک دری قهقهه در دهن (نظامی۵: ۸۹۳).


دانشنامه عمومی

بولبوله (به ترکی آذربایجانی: Bülbülə) یکی از شهرهای جمهوری آذربایجان است که از توابع شهر باکو است. جمعیت این شهر در سرشماری سال ۲۰۱۱ میلادی، ۲۳۹۰۰ نفر بود.
بلبله در ژئونت نیمز سرور

پیشنهاد کاربران

این واژه را در دیوان شمس دیدم
بیت دوم غزل شماره 1017
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست افریت ای پسر
در این بیت نشان داده می شود که بلبله ظرفی است برای مشروب
وجه تسمیه بلبله بایستی به این خاطر باشد که هنگام خروج شراب از دهانه بلبله صدای صوت بلبلی از آن می آمد


کلمات دیگر: