کلمه جو
صفحه اصلی

دبدبه


مترادف دبدبه : تجمل، جاه، جبروت، جلال، حشمت، طمطراق، کوکبه

برابر پارسی : شکوه، بانگ، آوازه

فارسی به انگلیسی

pomp


blazon, fanfare, pomp

مترادف و متضاد

تجمل، جاه، جبروت، جلال، حشمت، طمطراق، کوکبه


pomposity (اسم)
شکوه، اب و تاب، دبدبه، جلوه و شکوه

فرهنگ فارسی

صدای برخوردسم چهارپایان بزمین، موکب سلاطین
( اسم ) ۱ - هر آوازی مانند آواز افتادن و برخورد سم بر زمین سخت . ۲ - آواز دهل و نقاره و مانند آن . ۳ - قسمی طبل در قدیم دهل و نقاره . ۴ - بزرگی عظمت شان شکوه .
برد ابرد

فرهنگ معین

(دَ دَ بِ ) [ ع . دبدبة ] (اِ. ) عظمت ، شکوه .

لغت نامه دهخدا

دبدبه . [ دَ دَ ب َ ] (ع اِ) بَردابرد. بزرگی و اظهار جاه و عظمت و شکوه . (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). آوازه . سرافرازی . نشانه ٔ عظمت و جلال . جاه و هیأت و بزرگی . (غیاث اللغات ) :
شش هفت هزار ساله بوده
کاین دبدبه را جهان شنوده .

نظامی .


دبدبه ٔ خوش خطیم شد بلند
زلزله بر گور عماد افکند.

؟


و دبدبه ٔ «ثم اجتباه ربه فتاب علیه و هدی » در ملک و ملکوت افتاد. (مرصادالعباد). || زدن طبول و سازها بسبب اظهار جاه . (شرفنامه ٔ منیری ). || آواز عظیم . (برهان ) (لغت محلی شوشتر). قسمی آواز. (غیاث ). || صدای دهل و نقاره و امثال آن . (برهان ) (از لغت محلی شوشتر). آواز دهل و کوس . آواز طبل و نقاره . (آنندراج ) (غیاث ) :
پیش سپیدمهره ٔ قدرش زبونترست
از بانگ پشه دبدبه ٔ کوس سنجری .

خاقانی .


زنهار از آن دبدبه ٔ کوس رحیلت
چون رایت منصور چه دلها خفقان کرد.

سعدی .


تا بار دگر دبدبه ٔ کوس بشارت
و آواز درای شتران بازشنیدیم .

سعدی .


|| طبل . (مهذب الاسماء). طبلک . دمدمه . (جهانگیری ). دمامه . (دهار) (زمخشری ). نقاره . (جهانگیری ). ج ، دبادب : امیر مودود را خلعت دادند خلعتی که چنان نیافته بود که در آن کوس و علامتها و دبدبه بود و ولایت بلخ او را فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 539). پس از سه روز مردمان ببازارها آمدند و دیوانها بگشادند و دهل و دبدبه زدند. (تاریخ بیهقی ص 291). رافضیان چنین باشند به دبدبه ای که زنند جمعشوند و چون دست افشانی ناپدید شوند. (کتاب النقض ص 375). نشان رافضی آن باشد که به دبدبه ای جمع شود و به مقرعه ای پراکنده گردد. (النقض ص 379). و از ری تا خراسان این دبدبه فرازدن گرفته بودند. (النقض ص 505).یجتمعون بدبدبة و یفترقون بمقرعة. (النقض ص 412).
دبدبه تا کی زنی بر سر بازار عشق
جمله زبانی ، خموش چند از این داوری .

نزازی قهستانی .



دبدبة. [ دَ دَ ب َ ] (ع اِ) هر آواز که به آواز برخوردن سم بر زمین سخت ماند. || ماست که بر آن شیر دوشند. || شیر نیک سطبر. (ازمنتهی الارب ). || هیاهو. (دزی ج 1 ص 422).


( دبدبة ) دبدبة. [ دَ دَ ب َ ] ( ع اِ ) هر آواز که به آواز برخوردن سم بر زمین سخت ماند. || ماست که بر آن شیر دوشند. || شیر نیک سطبر. ( ازمنتهی الارب ). || هیاهو. ( دزی ج 1 ص 422 ).
دبدبه. [ دَ دَ ب َ ] ( ع اِ ) بَردابرد. بزرگی و اظهار جاه و عظمت و شکوه. ( از برهان ) ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). آوازه. سرافرازی. نشانه عظمت و جلال. جاه و هیأت و بزرگی. ( غیاث اللغات ) :
شش هفت هزار ساله بوده
کاین دبدبه را جهان شنوده.
نظامی.
دبدبه خوش خطیم شد بلند
زلزله بر گور عماد افکند.
؟
و دبدبه «ثم اجتباه ربه فتاب علیه و هدی » در ملک و ملکوت افتاد. ( مرصادالعباد ). || زدن طبول و سازها بسبب اظهار جاه. ( شرفنامه منیری ). || آواز عظیم. ( برهان ) ( لغت محلی شوشتر ). قسمی آواز. ( غیاث ). || صدای دهل و نقاره و امثال آن. ( برهان ) ( از لغت محلی شوشتر ). آواز دهل و کوس. آواز طبل و نقاره. ( آنندراج ) ( غیاث ) :
پیش سپیدمهره قدرش زبونترست
از بانگ پشه دبدبه کوس سنجری.
خاقانی.
زنهار از آن دبدبه کوس رحیلت
چون رایت منصور چه دلها خفقان کرد.
سعدی.
تا بار دگر دبدبه کوس بشارت
و آواز درای شتران بازشنیدیم.
سعدی.
|| طبل. ( مهذب الاسماء ). طبلک. دمدمه. ( جهانگیری ). دمامه. ( دهار ) ( زمخشری ). نقاره. ( جهانگیری ). ج ، دبادب : امیر مودود را خلعت دادند خلعتی که چنان نیافته بود که در آن کوس و علامتها و دبدبه بود و ولایت بلخ او را فرمود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 539 ). پس از سه روز مردمان ببازارها آمدند و دیوانها بگشادند و دهل و دبدبه زدند. ( تاریخ بیهقی ص 291 ). رافضیان چنین باشند به دبدبه ای که زنند جمعشوند و چون دست افشانی ناپدید شوند. ( کتاب النقض ص 375 ). نشان رافضی آن باشد که به دبدبه ای جمع شود و به مقرعه ای پراکنده گردد. ( النقض ص 379 ). و از ری تا خراسان این دبدبه فرازدن گرفته بودند. ( النقض ص 505 ).یجتمعون بدبدبة و یفترقون بمقرعة. ( النقض ص 412 ).
دبدبه تا کی زنی بر سر بازار عشق
جمله زبانی ، خموش چند از این داوری.
نزازی قهستانی.

فرهنگ عمید

۱. فروشکوه، تشریفات.
۲. [قدیمی، مجاز] سروصدای موکب سلاطین و بزرگان در حال حرکت.
۳. [قدیمی] صدای برخورد سم چهارپایان به زمین.
۴. [قدیمی] بانگ طبل و دهل.

پیشنهاد کاربران

کر و فر


کلمات دیگر: