کلمه جو
صفحه اصلی

پوییدن

فارسی به انگلیسی

seek, to search, to run for search

to seek, to search, to run (for search or something), to inquire (about), to scan, to examine


seek


مترادف و متضاد

run (فعل)
اداره کردن، نشان دادن، ادامه دادن، راندن، جاری شدن، دویدن، پیمودن، دایر بودن، پخش شدن، دوام یافتن، پوییدن

search (فعل)
طلب کردن، طلبیدن، جستجو کردن، بازرسی کردن، گشتن، پژوهیدن، پوییدن، با دقت جستجو کردن

seek (فعل)
طلب کردن، طلبیدن، جستجو کردن، پیگردی کردن، پوییدن، جوییدن

scan (فعل)
پوییدن، تقطیع کردن شعر، اجمالا مرور کردن، با وزن خواندن، بطور اجمالی بررسی کردن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- رفتن ( نه بشتاب و نه نرم ) : [ بدو گفت شبگیر از ایدر بپوی بدین مرزبانان لشکر بگوی .] ( شا. بخ ۲۳۲۹ : ۸ )

در جستجو بودن، پویا بودن، رفتن (در جستجوی چیزی)


( مصدر ) ۱- رفتن ( نه بشتاب و نه نرم ) : [ بدو گفت شبگیر از ایدر بپوی بدین مرزبانان لشکر بگوی .] ( شا. بخ ۲۳۲۹ : ۸ )
رفتن مشی

فرهنگ معین

(دَ ) (مص ل . ) دویدن ، به شتاب رفتن .

لغت نامه دهخدا

پوییدن. [ دَ ] ( مص ) رفتن. دویدن. رفتنی نه بشتاب و نه نرم. ( لغت نامه اسدی ) ( صحاح الفرس ). خبب. رفتن نه بشتاب :
از آن راه نزدیک بهرام پوی
سخن هر چه بشنیدی از من بگوی.
فردوسی.
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپویید وز کارگه برکشید.
فردوسی.
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب از اینجا که هستی مپوی.
فردوسی.
بپویید اشتاد و آن برگرفت
بمالیدش از خاک و بر سر گرفت.
فردوسی.
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پویندگان هر سویی.
فردوسی.
کسی سوی دوزخ نپوید بپای
اگر خیره سوی دژم اژدهای.
فردوسی.
سوی شارسانها گشاده ست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه.
فردوسی.
وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور.
عنصری.
هر کجا پویی ز مینا خرمنی است
هر کجا جویی ز دیبا خرگهی.
منوچهری.
بره چون روی هیچ تنها مپوی
نخستین یکی نیک همره بجوی.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
و راست گفته است آن حکیم که سگ را گرسنه دار تا بر اثر تو پوید. ( کلیله و دمنه ).
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم.
خاقانی.
تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تانفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم.
سعدی.
بگرد او نرسد پای جهد من هیهات
ولیک تا رمقی در تنست میپویم.
سعدی.
که ای خیره سر چند پویی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم.
سعدی.
برو سعدیا دست و دفتر بشوی
براهی که پایان ندارد مپوی.
سعدی.
سبک طوق و زنجیر ازو باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد.
سعدی.

پوئیدن . [ دَ ] (مص ) رفتن . مشی . شدن . ذهاب :
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی .

فردوسی .


ستیزه نه خوب آید از نامجوی
بپرهیز و گرد ستیزه مپوی .

فردوسی .


گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت .

فردوسی


ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پویندگان هر سویی .

فردوسی .


اگر دشمن آید سوی من بپوی
تو بادیو و شیران مشو جنگجوی .

فردوسی .


سوی روم ره بادرنگ آیدت
سوی چین نپوئی که ننگ آیدت .

فردوسی .


بگفتند کای نامور پهلوان
اگر سوی البرز پوئی نوان ...

فردوسی .


کسی سوی دوزخ نپوید بپای
دگر خیره سوی دم اژدهای .

فردوسی .


بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی .

فردوسی .


همه کینه و جنگ جوید همی
بفرمان یزدان نپوید همی .

فردوسی .


بیایم بگویم سخن هر چه هست
و گرنه نپویم بسوی نشست .

فردوسی .


بدو گفت شوی از چه گوئی همی
بفال بد اندر چه پوئی همی .

فردوسی .


ترا کردم آگه کزین برتری
بپیچی و پوئی ره کهتری .

فردوسی .


بپویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک .

فردوسی .


چو رستم از اینگونه گوید همی
بفرمان ورایم نپوید همی .

فردوسی .


گیاشان بود زین سپس خوردنی
بپویند هر سو به آوردنی .

فردوسی .


گرانی درآید تو را در دو گوش
نه تن ماندت بر یکی سان نه توش
نبینی بچشم و نپوئی بپای
بگوئی ببانگ بلند ای خدای .

فردوسی .


چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد صد دُر شهوار.

منوچهری .


دگر تا بوی یافه زینسان مگوی
بدشتی که گمراه گردی مپوی .

اسدی .


اگر گرد این چرخ گردان تو پوئی
تهی جایگاهی است بی حد و پایان .

ناصرخسرو.


حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا.

ناصرخسرو.


در فراز و نشیب آن لختی پوئیدم . (کلیله و دمنه ).
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.

خاقانی .


که ای خیره سر چند پوئی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم .

سعدی .


بارها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه بخود میپویم .

حافظ.


گرد بیت الحرام خم حافظ
گر نمیرد بسر بپوید باز.

حافظ.


گرت باید نظر کردن بمینو
بسوی مشهد سیّد حسن پو.

ابن یمین .


|| بشتاب رفتن . دویدن . شتافتن و شتابیدن در رفتن . سعی . رفتنی باشد نه بشتاب و نه بنرم . (لغت نامه ٔ اسدی ): الوخد والوخدان و الخده و الوخید؛ پوئیدن شتر. النّسلان ؛ پوئیدن گرگ . خَبب ، خبیب ، خَب ّ؛ پوئیدن یعنی دویدن نرم . الارقال ؛ پوئیدن شتر. (زوزنی ) :
چه پوئی بدینگونه گم کرده راه
بروز سپید و شبان سیاه .

فردوسی .


بپریم و با مرغ جادو شویم
بپوئیم و در چاره آهو شویم .

فردوسی .


بدو گفت مهتر کزیدر بپوی
چنین هم بماهوی سوری بگوی .

فردوسی .


کنون سوی ایران بپوید همی
ز توران سپه رزم جوید همی .

فردوسی .


چنین گفت با خواهران شیر مرد
کزیدر بپوئید بر سان گرد.

فردوسی .


بپویم بگیرم سر راه را
ببینم شما را سر ماه را.

فردوسی .


خداوند خانه بپوئید سخت
بیاویخت آن شیب را بر درخت .

فردوسی .


چنین گفت کامد ز توران سوار
بپویم بگویم به اسفندیار.

فردوسی .


خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
یکایک بنزدفریدون شویم
بدان سایه ٔ فرّ او بغنویم
بپوئید کاین مهتر (ضحاک ) آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است .

فردوسی .


بدو گفت شبگیر از ایدر بپوی
بدان مرزبانان لشکر بگوی .

فردوسی .


بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتیزی به پیش دلیران مپوی .

فردوسی .


بفرمود تا با پیام و درود
فرستاده پوید سوی شاه زود.

فردوسی .


و گر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
کی آرد آنهمه دینار و آنهمه زیور.

عنصری .


اگر چند پوئی و جوئی بسی
ز گیتی بی انده نیابی کسی .

اسدی .


چند پوئی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویائی .

عمعق .


بیاران گفت چون تندر بپویید
مگر فرهاد را جایی بجویید.

نظامی .


چو دنیا را نخواهی چند جوئی
بدو پوئی بد او چند گوئی .

نظامی .


سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد.

سعدی .


بازدان کز پی چه میپوئی
چون ندانسته ای چه میجوئی .

اوحدی .



پوئیدن. [ دَ ] ( مص ) رفتن. مشی. شدن. ذهاب :
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
ستیزه نه خوب آید از نامجوی
بپرهیز و گرد ستیزه مپوی.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت.
فردوسی
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پویندگان هر سویی.
فردوسی.
اگر دشمن آید سوی من بپوی
تو بادیو و شیران مشو جنگجوی.
فردوسی.
سوی روم ره بادرنگ آیدت
سوی چین نپوئی که ننگ آیدت.
فردوسی.
بگفتند کای نامور پهلوان
اگر سوی البرز پوئی نوان...
فردوسی.
کسی سوی دوزخ نپوید بپای
دگر خیره سوی دم اژدهای.
فردوسی.
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی.
فردوسی.
همه کینه و جنگ جوید همی
بفرمان یزدان نپوید همی.
فردوسی.
بیایم بگویم سخن هر چه هست
و گرنه نپویم بسوی نشست.
فردوسی.
بدو گفت شوی از چه گوئی همی
بفال بد اندر چه پوئی همی.
فردوسی.
ترا کردم آگه کزین برتری
بپیچی و پوئی ره کهتری.
فردوسی.
بپویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک.
فردوسی.
چو رستم از اینگونه گوید همی
بفرمان ورایم نپوید همی.
فردوسی.
گیاشان بود زین سپس خوردنی
بپویند هر سو به آوردنی.
فردوسی.
گرانی درآید تو را در دو گوش
نه تن ماندت بر یکی سان نه توش
نبینی بچشم و نپوئی بپای
بگوئی ببانگ بلند ای خدای.
فردوسی.
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد صد دُر شهوار.
منوچهری.
دگر تا بوی یافه زینسان مگوی
بدشتی که گمراه گردی مپوی.
اسدی.
اگر گرد این چرخ گردان تو پوئی
تهی جایگاهی است بی حد و پایان.
ناصرخسرو.
حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا.
ناصرخسرو.
در فراز و نشیب آن لختی پوئیدم. ( کلیله و دمنه ).
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.

فرهنگ عمید

۱. دویدن.
۲. به شتاب رفتن.
۳. به هر سو رفتن و جستجو کردن: به گرد او نرسد پای جهد من هیهات / ولیک تا رمقی در تن است می پویم (سعدی۲: ۵۲۶ ).

پیشنهاد کاربران

پوییدن از چند فعل پاییدن : ( دیدن مواظب بودن دقت کردن ) و در حالی که راه را طی می کند درحالی که معنی اصلی این فعل با جفر کلا چیز دیگریست در عوا م مردم طی کردن با خوشی ست

پوییدن : به شتاب رفتن و دویدن
دکتر کزازی در مورد واژه ی پوییدن می نویسد : ( ( پوییدن در معنی به شتاب رفتن و دویدن است و در پهلوی و پارسی، تنها بُن اکنون آن: پوی poy به کار رفته است. از این روی ، مصدر این فعل نیز " پوییدن" مصدر ی است برساخته که بر پایه ی پویید ساخته شده است. می توانم بر پایه هنجارهای زبان شناختی بن گذشته ( بن ماضی ) آن را در ریخت پَشت گمان بزنم و مصدر نژاده و کهن آن را پُشتن و پودن بشمارم همین ساختار را در جُستن /جوی در رستن / روی/ رست و در شستن/ شوی شست نیز می توانیم یافت . بر همین پایه ، همچنان می توانم انگاشت که مست به معنی ناله و زاری و شکوه بُن گذشته از "موییدن" است که مصدر نژاده و کهن آن مُستن یا مودن خواهد بود: مُستنن/ موی / مست ؛ نیز سست به معنی نا استوار بن گذشته از" ساییدن" که ریخت نژاده و کهن مصدر آ ن سودن در پارسی مانده است. ریخت دیگر آن سُستن می تواند بود: سستن ( یا سودن ) سوی/ سست. بن اکنون آن : ( سوی ) در ریخت "سای "در پارسی به کار برده شده است: هر چه سوده شود نازک و سست و نااستوار خواهد گردید . نیز همچنان می توانم انگاشت که مصدر کهن و نژاده ی "بوییدن" بستن/ بوی / بُست . ریخت دیگر آن بودن می تواند بود . شاید از آن روی که بودن در پارسی دری در معنی هستن و باشیدن به کار می رود، این ریخت فراموش شده است و مصدر برساخته ی آن کاربرد یافته است. ریختی دیگر از "بوی "که در پهلوی به معنی نیروی حسی و دریابنده است ، بوذ یا بودبوده است در اوستایی بئوذه baoza نیز ریخت دیگر روی در رستن روذ و رود ؛در اوستایی رَئوذه raoza . بر همین پایه ، ریخت های دیگر از موی در مُستن و پوی در پُستن مود و پود می تواند بود. ) )
به دانش ، ز دانندگان راه جوی،
به گیتی بپوی و به هر کس بگوی.
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 187 )


رفتن نه به آرامی نه با شتاب


کلمات دیگر: