دواندن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
به دویدن واداشتن، واداربه دویدن کردن، دوانیدن
( مصدر ) ( دوانید دواند خواهد دواند بدوان دواننده دوانیده ) ۱ - کسی یا جانوری را بدویدن وا داشتن اسب را بتاخت در آوردن . ۲ - بیرون کردن .
( مصدر ) ( دوانید دواند خواهد دواند بدوان دواننده دوانیده ) ۱ - کسی یا جانوری را بدویدن وا داشتن اسب را بتاخت در آوردن . ۲ - بیرون کردن .
فرهنگ معین
(دَ دَ ) (مص م . ) دوانیدن .
لغت نامه دهخدا
دواندن. [ دَ دَ ] ( مص ) دوانیدن. به حرکت سریع و تند واداشتن. رفتن با شتاب داشتن. کسی یا حیوانی را به دویدن واداشتن. تاختن. به تاخت درآوردن. ( یادداشت مؤلف ). تازاندن :
گمانی برم من که پیران کنون
دواند سوی شاه توران هیون.
بر آهوبچه یوز و بر تیهوبچه باز.
کز کار نیاساید هرچند دوانیش.
سوی دوزخ دواندش ز بهشت.
می زدش بر بلندی و پستی.
چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
بشناس قدر خویش که دریای گوهری.
سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند.
هر سو دود آن کش ز بر خویش براند
وآن را که بخواند به در کس ندواند.
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد ره امید تو چند به سر دوانمش.
به پلپل دانه های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان.
بر او از بس کنایتها که خواندند
خران از طعنه اش آخر دواندند.
گرش صافی باده گردد ضرور
دواند ملک پرده چشم حور.
دواند به میخانه صندوق خویش.
گمانی برم من که پیران کنون
دواند سوی شاه توران هیون.
فردوسی.
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش بر آهوبچه یوز و بر تیهوبچه باز.
منوچهری.
وین چرخ دونده به یکی مرکب ماندکز کار نیاساید هرچند دوانیش.
ناصرخسرو.
پس بفرمود تا زبانی زشت سوی دوزخ دواندش ز بهشت.
نظامی.
می دواندش ز راه سرمستی می زدش بر بلندی و پستی.
نظامی.
از چپ و راست به تفحص حال من می دواند تا یکی به من رسید و مرا به خانه او برد. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
بشناس قدر خویش که دریای گوهری.
سعدی.
- بر سر کسی دواندن ؛ بدو تاختن. تاختن آوردن به او. حمله کردن به او : سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند.
سعدی.
- به در خانه کسی دواندن ؛ گسیل داشتن به در او. بتندی به در خانه وی روانه ساختن : هر سو دود آن کش ز بر خویش براند
وآن را که بخواند به در کس ندواند.
سعدی.
- به سر دواندن ؛ کنایه است از به سختی و در منتهای شوق دوانیدن : قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد ره امید تو چند به سر دوانمش.
سعدی.
|| جاری کردن. روان ساختن. ( یادداشت مؤلف ) : به پلپل دانه های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان.
نظامی.
رجوع به دوانیدن شود. || خجل و مکدر کردن. ( آنندراج ). خجل کردن. ( غیاث ) : بر او از بس کنایتها که خواندند
خران از طعنه اش آخر دواندند.
اشرف ( از آنندراج ).
|| ساخته و آماده کردن. ( آنندراج ) : گرش صافی باده گردد ضرور
دواند ملک پرده چشم حور.
طغرا ( از آنندراج ).
گر از ارغنون سیم خواهد به پیش دواند به میخانه صندوق خویش.
طغرا ( از آنندراج ).
|| فریب دادن. ( آنندراج ).فرهنگ عمید
۱. به دویدن واداشتن، انسان یا حیوانی را وادار به دویدن کردن.
۲. اسب را به تاخت و تاز درآوردن.
۲. اسب را به تاخت و تاز درآوردن.
گویش اصفهانی
تکیه ای: betâzni
طاری: vüznây(mun)
طامه ای: vâznâɂan
طرقی: vaznâymun
کشه ای: vaznâymun
نطنزی: tâǰenâɂan
کلمات دیگر: