کرمانی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
قسمتی از فولاد که فولاد مشقی نیز گویند .
لغت نامه دهخدا
کرمانی . [ ک ِ ] (اِخ ) رجوع به ابوعبداﷲ محمدبن عبدبن محمدبن موسی الکرمانی شود.
کرمانی . [ ک ِ ] (اِخ ) طایفه ای از طوایف قشقائی است . (جغرافیایی سیاسی کیهان ص 84). این طایفه مرکب از 150 خانوار است و در خفر و آباده مسکن دارند. (یادداشت مؤلف ).
کرمانی . [ ک ِ ] (اِخ ) عمرو، مکنی به ابوالحکم بن عبدالرحمن بن احمدبن علی . رجوع به ابوالحکم بن عبدالرحمن شود.
کرمانی . [ ک ِ ] (اِخ ) محمدبن یوسف . متوفی بسال 786 هَ . ق . در الکواکب الدراری فی شرح البخاری مبادی اهل هیئت رامردود دانسته و گفته است : قواعدهم منقوضة و مقدماتهم ممنوعة. (تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 146).
کرمانی . [ ک ِ ] (اِخ ) یکی از بنی مهلب که در زمان مروان حمار آخرین خلیفه ٔ اموی در خراسان خروج کرد و میان او و نصرسیار محاربات رفت و در اثنای آن ابومسلم در 129 هَ . ق . دعوت بنی عباس را آشکار کرد و با کرمانی در جنگ نصر سیار متفق شد. عاقبت کرمانی بر دست سپاه نصر سیار کشته آمد و نصر از ابومسلم بگریخت و در حدود ری و ساوه بمرد. (تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوایی ص 288).
کرمانی. [ ک ِ ] ( اِ ) قسمی از فولاد که فولاد دمشقی نیز گویند. ( ناظم الاطباء ).
کرمانی. [ ک ِ ] ( اِخ ) ابوالقاسم. از مشایخ است. ( تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوائی ص 676 ). رجوع به تاریخ گزیده شود.
کرمانی. [ ک ِ ] ( اِخ ) ابوالقاسم. او حکیمی معاصر ابوعلی سینا بود. رجوع به ابوالقاسم کرمانی شود.
کرمانی. [ ک ِ ] ( اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲبن موسی کرمانی. ورزیده درنحو و لغت بود و خط نیکوئی داشت که مردم به آن رغبتی داشتند و نقلش از روی صحت و درستی بود و وراقی می کرد. این کتابها از اوست : کتاب ما اغفله الخلیل فی کتاب العین و ذکر انه مهمل و هو مستعمل و ما هو مستعمل و قد اهمل. کتاب جامع فی النحو، کتاب النحو، کتاب الموجز فی النحو. ( الفهرست ترجمه رضا تجدد ص 134 ).
کرمانی. [ ک ِ ] ( اِخ ) رجوع به ابوعبداﷲ محمدبن عبدبن محمدبن موسی الکرمانی شود.
کرمانی. [ ک ِ ] ( اِخ ) یکی از بنی مهلب که در زمان مروان حمار آخرین خلیفه اموی در خراسان خروج کرد و میان او و نصرسیار محاربات رفت و در اثنای آن ابومسلم در 129 هَ. ق. دعوت بنی عباس را آشکار کرد و با کرمانی در جنگ نصر سیار متفق شد. عاقبت کرمانی بر دست سپاه نصر سیار کشته آمد و نصر از ابومسلم بگریخت و در حدود ری و ساوه بمرد. ( تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوایی ص 288 ).
کرمانی. [ ک ِ ] ( اِخ ) طایفه ای از طوایف قشقائی است. ( جغرافیایی سیاسی کیهان ص 84 ). این طایفه مرکب از 150 خانوار است و در خفر و آباده مسکن دارند. ( یادداشت مؤلف ).
کرمانی. [ ک ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. کوهستانی و سردسیر است و 128 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).
کرمانی. [ ک ِ ] ( اِخ ) ابویوسف یعقوب بن یوسف الکرمانی النیشابوری الشیبانی الفقیه الحافظ، معروف به ابن اخرم و متوفی در سنه 287 هَ. ق. وی منسوب به کرمانیه محله ای از محله های نیشابور است. ( از معجم البلدان ). رجوع به معجم البلدان و کرمانیه شود.
کرمانی. [ ک ِ ] ( اِخ ) عمرو، مکنی به ابوالحکم بن عبدالرحمن بن احمدبن علی. رجوع به ابوالحکم بن عبدالرحمن شود.
کرمانی . [ ک ِ ] (ص نسبی ) منسوب به کرمان . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). || از مردم کرمان . (ناظم الاطباء). اهل کرمان ، چون : شاه نعمت اﷲ ولی کرمانی . || ساخته و پرداخته ٔ کرمان . (از فرهنگ فارسی معین ).
کرمانی . [ ک ِ ] (اِ) قسمی از فولاد که فولاد دمشقی نیز گویند. (ناظم الاطباء).
کرمانی . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوالقاسم . از مشایخ است . (تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوائی ص 676). رجوع به تاریخ گزیده شود.
کرمانی . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوالقاسم . او حکیمی معاصر ابوعلی سینا بود. رجوع به ابوالقاسم کرمانی شود.
کرمانی . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲبن موسی کرمانی . ورزیده ٔ درنحو و لغت بود و خط نیکوئی داشت که مردم به آن رغبتی داشتند و نقلش از روی صحت و درستی بود و وراقی می کرد. این کتابها از اوست : کتاب ما اغفله الخلیل فی کتاب العین و ذکر انه مهمل و هو مستعمل و ما هو مستعمل و قد اهمل . کتاب جامع فی النحو، کتاب النحو، کتاب الموجز فی النحو. (الفهرست ترجمه ٔ رضا تجدد ص 134).
کرمانی . [ ک ِ ] (اِخ ) ابویوسف یعقوب بن یوسف الکرمانی النیشابوری الشیبانی الفقیه الحافظ، معروف به ابن اخرم و متوفی در سنه ٔ 287 هَ . ق . وی منسوب به کرمانیه محله ای از محله های نیشابور است . (از معجم البلدان ). رجوع به معجم البلدان و کرمانیه شود.
دانشنامه عمومی
چیز یا کسی که با شهر کرمان یا کرمانشاه یا استان کرمان یا استان کرمانشاه در پیوند باشد.
کرمانی: لهجه شهر کرمان
نام یکی از ایلات کردزبان منطقهٔ قزوین که به نام کرمانجی نیز مشهور است.
این روستا در دهستان سبزدشت قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۱۲ نفر (۳۸خانوار) بوده است.
دانشنامه آزاد فارسی
از گویش های فارسی که در کرمان و با فرق های کمی در سیرجان و بم و رفسنجان و جیرفت به آن تکلم می کنند. واکه های کرمانی عبارت اند از: u o i e a و /ow/، /ey/، /ey/. همخوان ها همانند همخوان های فارسی است. تغییر و تبدیل های آوایی بدین قرار است. تبدیل /b/ به /v/ در tovestun «تابستان»، vazak «بزک/ آرایش»، تغییر /a/ به /o/ در kodi «کدو»، kort «کُرت»، pombe «پنبه»؛ تغییر /a/ به /e/ در teqas «تقاص»، teqalla «تقلا»؛ تبدیل رشته ی آوایی /ab/ به /ow/ در ow «آب» aftow «آفتاب» owle «آبله»، تبدیل رشتة /af/ به /ow/ حذف صامت پایانی در tox «تخم»، «زخم»، تبدیل /r/ به /L/ در balge «برگه»، antal «عنتر»، تغییر /d/ به /t/ در andut «اندود»، نشانة تصغیر -u پایانی است: bilu «بیلچه»، akbaru، jenu «جن کوچک»، همچنین برای صغیۀ مبالغه یا اسم فاعل از -u استفاده می شود: gongu «لال»، gagelu «گُه گردانک/ جُعَل»؛ ضمیرهای اشاره کرمانی i «این»، u «آن». نشانة مصدری معمولاً -an است. از پیشوندهای dar-، var- و bar- استفاده می شود: darumedan «بیرون آمدن» و barxordan «ملاقات کردن/ تصادف کردن».
50010800
دانشنامه اسلامی
...