کلمه جو
صفحه اصلی

کسف

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بریدن ( جامه و غیره را ) پاره کردن . افکندن حرف متحرکی را که در آخر جزو باشد یعنی مفعولات را بدل به مفعولن کردن .
جمع کسفه

فرهنگ معین

(کَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - بریدن ، پاره کردن . ۲ - افکندن حرف متحرکی راکه در آخر جزو باشد، یعنی مفعولات را بدل به مفعولن کردن .

لغت نامه دهخدا

کسف. [ ک َ ] ( ع مص ) بریدن چیزی را. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || پاره کردن و بریدن جامه. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). || بد گردیدن حال کسی. || نگونسار کردن چشم را. ( ازناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || عبوس و ترشروی شدن. ( از اقرب الموارد ). ترشروی شدن و درباره بخیل ترشروی گویند: اکسفا و امساکاً. ( از ناظم الاطباء ). ترشروی شدن ، منه المثل اکسفاً و امساکاً؛ یعنی ترشروئی یا زفتی و در حق بخیل ترشروی گویند. ( از منتهی الارب ). || گرفته شدن آفتاب و ماه. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || گرفته گردانیدن خدای ماه و آفتاب را، لازم و متعدی هردو آید. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). بهتر آن است که در ماه گرفتن خسف و در آفتاب گرفتن کسف بکار رود. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || غالب آمدن نور آفتاب بر ستاره ها و دیده نشدن آنها. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و قول جریر که گوید :
«الشمس طالعة لیست بکاسفة
تبکی علیک نجوم اللیل و القمرا»
بنصب النجوم و القمر علی المفعولیة لکاسفة ای لیست تکسف ضوء النجوم مع طلوعها لقلة ضوئها و بکائها علیک و هذا احسن مما قیل فیه. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).

کسف. [ ک َ ] ( ع اِمص ) ( در اصطلاح عروض ) افکندن حرف متحرک را که آخر جزو باشد یعنی مفعولات را مفعولن کردن. ( ناظم الاطباء ). افکندن حرف متحرک را که آخر جزو باشد فیعود مفعولان الی مفعولن کقوله :
دار لسلمی قد عفارسمها
و استعجمت عن منطق السائل.
و هو من السریع عروضه و ضربه مطویان مکسوفان و کشف به معجمة تصحیف است یا لغت ردی. ( از منتهی الارب ).

کسف. [ ک ِ / ک ِ س َ ] ( ع اِ ) ج ِ کِسفَة.( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). رجوع به کسفة شود.

کسف . [ ک َ ] (ع اِمص ) (در اصطلاح عروض ) افکندن حرف متحرک را که آخر جزو باشد یعنی مفعولات را مفعولن کردن . (ناظم الاطباء). افکندن حرف متحرک را که آخر جزو باشد فیعود مفعولان الی مفعولن کقوله :
دار لسلمی قد عفارسمها
و استعجمت عن منطق السائل .
و هو من السریع عروضه و ضربه مطویان مکسوفان و کشف به معجمة تصحیف است یا لغت ردی . (از منتهی الارب ).


کسف . [ ک َ ] (ع مص ) بریدن چیزی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || پاره کردن و بریدن جامه . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || بد گردیدن حال کسی . || نگونسار کردن چشم را. (ازناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || عبوس و ترشروی شدن . (از اقرب الموارد). ترشروی شدن و درباره ٔ بخیل ترشروی گویند: اکسفا و امساکاً. (از ناظم الاطباء). ترشروی شدن ، منه المثل اکسفاً و امساکاً؛ یعنی ترشروئی یا زفتی و در حق بخیل ترشروی گویند. (از منتهی الارب ). || گرفته شدن آفتاب و ماه . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || گرفته گردانیدن خدای ماه و آفتاب را، لازم و متعدی هردو آید. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بهتر آن است که در ماه گرفتن خسف و در آفتاب گرفتن کسف بکار رود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || غالب آمدن نور آفتاب بر ستاره ها و دیده نشدن آنها. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و قول جریر که گوید :
«الشمس طالعة لیست بکاسفة
تبکی علیک نجوم اللیل و القمرا»
بنصب النجوم و القمر علی المفعولیة لکاسفة ای لیست تکسف ضوء النجوم مع طلوعها لقلة ضوئها و بکائها علیک و هذا احسن مما قیل فیه . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).


کسف . [ ک ِ / ک ِ س َ ] (ع اِ) ج ِ کِسفَة.(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کسفة شود.


فرهنگ عمید

۱. گرفتن ماه یا خورشید.
۲. (ادبی ) در عروض، انداختن حرف هفتم از رکن چنان که از مفعولات مفعولا باقی بماند و نقل به مفعولن شود.
۳. [قدیمی] بریدن جامه یا چیز دیگر، قطع کردن.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۵(بار)
به کسر کاف و سکون سین و نیز (بروزن عنب) هر دو جمع کِسْفَة است و آن به معنی قطعه و تکه می‏باشد . کسف به سکون سین فقط در این آیه آمده و آن شاید مفرد به کار رفته و یا وصف «ساقِطاً» به اعتبار لفظ آن است یعنی: و اگر ببینند که قطعه‏ای از آسمان درحال افتادن بر سر آنهاست از کثرت طغیان باور نکرده - گویند ابری متراکم است. .کسف در این آیه و .- .- . بر وزن عنب آمده و به معنی تکه‏ها و قطعه‏ها است. یعنی: یا آنکه آسمان را تکه تکه بر ما چنانکه گفتی فرود آوری.


کلمات دیگر: