کلمه جو
صفحه اصلی

کرخی

فرهنگ فارسی

کرخ بودن کرختی : [ چون عضو کسی را کرخی روی نمود از بهر علاج باید ش قی فرمود ] . [ باید مالید بعد از آن روغن قسط چند انکه پدید گردد او را بهبود ] . ( یوسفی طبیب )

لغت نامه دهخدا

کرخی . [ ک َ ] (اِخ ) ابوبکر محمدبن الحسین الکرخی ، مکنی به فخرالملوک . در 407 هَ . ق . وفات یافت . از اوست : 1- الفخری فی الجبر و المقابله ، این کتاب را فرانتس واپکی تصحیح کرده و مقدمه ای به عنوان «علم جبر نزد عرب » بر آن نوشته است . 2 - الکافی فی الحساب که علامه هوخهایم آن را تصحیح کرده است . (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 155).


کرخی . [ ک َ ] (اِخ ) ابوجعفر محمدبن قاسم کرخی . وزیر الراضی بااﷲ خلیفه ٔ عباسی بود. رجوع به خاندان نوبختی ص 205 شود.


کرخی . [ ک َ ] (اِخ ) عبداﷲبن حسن بن دلهم ابوالحسن الکرخی (260 - 340 هَ . ق .). منسوب به کرخ جدان است . وی بر مذهب ابوحنیفه بود. (از معجم البلدان ). از اوست : کتاب المختصر در فقه و مسئلة فی الاشربه و تحلیل نبیذ التمر. (یادداشت مؤلف ). وی از فقهای نامی عراق عرب و محل استفاده و مراجعه ٔ دیگر فقهای وقت بوده است . (از ریحانة الادب ).


کرخی. [ ک َ رَ / ک َرِ / ک ِ رِ ] ( حامص ) خشکی. صلابت. درشتی. ( ناظم الاطباء ). || بی حسی.( ناظم الاطباء ). بی خبری. بی شعوری. خدری :
چون عضو کسی را کرخی روی نمود
از بهر علاج بایدش قی فرمود
باید مالید بعداز آن روغن قسط
چندانکه پدید گردد او را بهبود.
حکیم یوسفی ( از آنندراج ).

کرخی. [ ک َ ] ( ص نسبی ) منسوب به کرخ سامره و چندین جا به این نام هست مانند کرخ بغداد و غیره. ( الانساب سمعانی ). رجوع به کرخ شود.

کرخی. [ ک َ ] ( اِخ ) معروف بن فیروز یا فیروزان بغدادی کرخی ، مکنی به ابومحفوظ، از مشاهیر عرفاست. پدر و مادرش نصرانی مذهب بودند. معروف است در هفت سالگی برحسب ارشاد حضرت رضا ( ع ) اسلام آورد. سپس نزد داود طائی رفت و به ریاضت پرداخت سلسله ای از عرفای صوفیه سند طریقتی خویش را بدو و بواسطه او به حضرت رضا ( ع ) رسانده اند، هرچند بعضی در این اسناد تردیدکرده اند. فِرَقی که سند آنان به معروف می رسد، معروفیه شهرت دارند، از آنجمله اند: نعمت اللهی و نوربخشی ونقش بندی و سقطیان و جنیدیان. ابن خلکان اخبار و محاسن او را خارج از اندازه دانسته است. وی در دوم یا هشتم محرم سال 200 یا 202 یا 206 هَ. ق. در بغداد درگذشت. ( از ریحانة الادب ج 3 صص 356-357 ). مؤلف تذکرة الاولیاء نویسد: او را کلماتی است عالی از آنجمله است : گفت علامت جوانمردی سه چیز است : یکی وفای بی خلاف ، دوم ستایش بی خود، سوم عطائی بی سؤال. و گفت : چون حق تعالی به بنده خیری خواهد داد در عمل خیر بر وی بگشاید و در سخن بر وی ببندد و سخن گفتن مرد در چیزی که به کار نیاید علامت خذلان است و چون به کسی شری خواهد برعکس این بود. و گفت التماسی که کنی از آنجا کن که جمله درمانها نزدیک اوست و بدانک هرچه به تو فرومی آید، رنجی یا بلایی یا فاقه ای یقین می دان که فرج یافتن از آن در نهان داشتن است. ( از تذکرة الاولیاء چ اروپا ص 272 ). رجوع به تذکرةالاولیاء و دیگر کتب تراجم شود.

کرخی. [ ک َ ] ( اِخ ) عبداﷲبن حسن بن دلهم ابوالحسن الکرخی ( 260 - 340 هَ. ق. ). منسوب به کرخ جدان است. وی بر مذهب ابوحنیفه بود. ( از معجم البلدان ). از اوست : کتاب المختصر در فقه و مسئلة فی الاشربه و تحلیل نبیذ التمر. ( یادداشت مؤلف ). وی از فقهای نامی عراق عرب و محل استفاده و مراجعه دیگر فقهای وقت بوده است. ( از ریحانة الادب ).

کرخی . [ ک َ ] (اِخ ) معروف بن فیروز یا فیروزان بغدادی کرخی ، مکنی به ابومحفوظ، از مشاهیر عرفاست . پدر و مادرش نصرانی مذهب بودند. معروف است در هفت سالگی برحسب ارشاد حضرت رضا (ع ) اسلام آورد. سپس نزد داود طائی رفت و به ریاضت پرداخت سلسله ای از عرفای صوفیه سند طریقتی خویش را بدو و بواسطه ٔ او به حضرت رضا (ع ) رسانده اند، هرچند بعضی در این اسناد تردیدکرده اند. فِرَقی که سند آنان به معروف می رسد، معروفیه شهرت دارند، از آنجمله اند: نعمت اللهی و نوربخشی ونقش بندی و سقطیان و جنیدیان . ابن خلکان اخبار و محاسن او را خارج از اندازه دانسته است . وی در دوم یا هشتم محرم سال 200 یا 202 یا 206 هَ . ق . در بغداد درگذشت . (از ریحانة الادب ج 3 صص 356-357). مؤلف تذکرة الاولیاء نویسد: او را کلماتی است عالی از آنجمله است : گفت علامت جوانمردی سه چیز است : یکی وفای بی خلاف ، دوم ستایش بی خود، سوم عطائی بی سؤال . و گفت : چون حق تعالی به بنده خیری خواهد داد در عمل خیر بر وی بگشاید و در سخن بر وی ببندد و سخن گفتن مرد در چیزی که به کار نیاید علامت خذلان است و چون به کسی شری خواهد برعکس این بود. و گفت التماسی که کنی از آنجا کن که جمله درمانها نزدیک اوست و بدانک هرچه به تو فرومی آید، رنجی یا بلایی یا فاقه ای یقین می دان که فرج یافتن از آن در نهان داشتن است . (از تذکرة الاولیاء چ اروپا ص 272). رجوع به تذکرةالاولیاء و دیگر کتب تراجم شود.


کرخی . [ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به کرخ سامره و چندین جا به این نام هست مانند کرخ بغداد و غیره . (الانساب سمعانی ). رجوع به کرخ شود.


کرخی . [ ک َ رَ / ک َرِ / ک ِ رِ ] (حامص ) خشکی . صلابت . درشتی . (ناظم الاطباء). || بی حسی .(ناظم الاطباء). بی خبری . بی شعوری . خدری :
چون عضو کسی را کرخی روی نمود
از بهر علاج بایدش قی فرمود
باید مالید بعداز آن روغن قسط
چندانکه پدید گردد او را بهبود.

حکیم یوسفی (از آنندراج ).



دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] کرخی (ابهام زدایی). کرخی ممکن است اشاره به اشخاص و شخصیت های ذیل باشد: • ابواسحاق اصطخری کرخی، نویسنده کتاب مسالک الممالک• احمد بن هلال کرخی، از پیروان اهل بیت و منحرف از مهدویت و از غالیان• بندار بن عبدالحمید کرخی اصفهانی، لغوی و نحوی قرن سوم
...


کلمات دیگر: