( مصدر ) لازم شمردن فرض گشتن .
واجب شدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
واجب شدن. [ ج ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب )لازم شدن. فریضه بودن. لازم گشتن. فرض شدن. واییدن. بایستن. ( ناظم الاطباء ). وجوب. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن ). وأی. ( تاج المصادر بیهقی ). کذب : کذب علیک الغسل ؛ واجب شد بر تو غسل. ( منتهی الارب ) : مهیا شد امیرالمؤمنین از برای ایستادگی در آن کاری که به او حواله نمود. خدا و واجب شد بموجب نص از امام پاک قادر باﷲ. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311 ).
گفتم که نماز از چه بر اطفال و مجانین
واجب نشود تا نشود عقل مخیر.
هر دمش واجب شود شکرانه ای.
گفتم که نماز از چه بر اطفال و مجانین
واجب نشود تا نشود عقل مخیر.
ناصرخسرو.
گر کسی یابد در این کو خانه ای هر دمش واجب شود شکرانه ای.
عطار.
جدول کلمات
ضرورت
کلمات دیگر: