مترادف دون : جلب، پست، حقیر، خسیس، دنی، ذلیل، رذل، سفله، فرومایه، وضیع، بدون، سوا، غیر، پایین، تحت ، با، بالا، فوق
متضاد دون : شریف
برابر پارسی : پست، فرومایه، ناکس
base, inferior
common, little, low, menial, scapegrace, under-, vile, worm, wormy, wretched
جلب، پست، حقیر، خسیس، دنی، ذلیل، رذل، سفله، فرومایه، وضیع ≠ شریف
بدون، سوا، غیر ≠ با
پایین، تحت ≠ بالا، فوق
۱. جلب، پست، حقیر، خسیس، دنی، ذلیل، رذل، سفله، فرومایه، وضیع
۲. بدون، سوا، غیر
۳. پایین، تحت ≠ شریف،
۴. با،
۵. بالا، فوق
(ص .) فرومایه ، پست .
(ق .) پایین ، فرود.
دون . (اِخ ) رافائیل زخور راهب متولد قاهره ؛ استاد زبان عربی مدرسه ٔ معروف سلطانیه ٔ پاریس . از آثار اوست : 1 - ترجمه ٔ تنبیه فیما یخص داءالجدری المتسلط الاَّن تألیف بارون دوفریش دیسجانت که به سال 1800 م . ترجمه کرده است . 2 - قاموس ایتالیایی و عربی . 1822 م . طبع بولاق . 3 - قانون الصباغة، طبع پاریس 1808 م . (از معجم المطبوعات مصر).
دون . (اِخ ) شهرکی است [ به عراق ] که معتصم بنا نهاده است و مأمون تمام کرده است آبادان است و با نعمت . (حدود العالم ).
دون . (اِخ ) نام دهی از اعمال دینور و از آنجاست ابوعبداﷲ دونی . (یادداشت مؤلف ).
دون . (پسوند) مزید مؤخر امکنه است چون آبندون . بردون . پشته ازرک دون . جوزدون . چماردون کلا. خوردون کلا. دخ فندون . دزادون . روشن دون . شمله دون . کبوتردون . کلان دون . کهنه دون . گیله دون . لومن دون .مجدون . نضدون . ولیک دون . ونندون . (یادداشت مؤلف ).
دون . (ع اِ) فرود. نقیض فوق و معناه تقصیر عن الغایة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فرود. (زمخشری ). زیر. مقابل فوق . (غیاث ). || زبر. || چون ظرف باشد به معنی عند و نزد می آید. (ازمنتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نزدیک به نزد. (آنندراج ). نزدیک . (غیاث ). || پیش . || هذا دونه ، یعنی این نزدیکتر است از وی . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || ادن دونک ؛ یعنی نزدیک شو به من . || سپس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || به معنی غیر آید؛لیس مادون خمس اواق صدقة؛ یعنی در غیر پنج اوقیه . (ناظم الاطباء). || (حرف ) غیر و سوی و جز آن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). سوی و غیر. (غیاث ). جز. سوای . عدای . بدون . (لازم الاضافه ). (یادداشت مؤلف ) : و کارهای دیگر دارند [ مردم سیستان ] که دون ایشان را نیست . (راحةالصدور راوندی ). و فایده ٔ این ریگ نیز دون این آن است که به جایی که از آن اندک بدارند نبات بهتر روید. (راحةالصدور راوندی ).سواری را هزار دینار رسید و هر پیاده را هزار دیناردون دیگر چیزها. (راحةالصدور راوندی ). پیغامبر ما صلی اﷲ علیه اگر خواستی ... ادیان دون اسلام برکندی . (راحةالصدور راوندی ). || (اِ) وعید و وعده ٔ بد. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || چیزحقیر و اندک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || (اسم فعل ) امر به معنی بگیر: دونه ؛ بگیر او را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || (اِ) دون النهر جماعة، در حق کسی گویند که کار را نیکو تواند کرد و یا تحریض است بر کاری یعنی پیش از آنکه برسی بر نهر جماعتی می باشند. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گاه کلمه ٔ «من » بر دون درمی آید مانند من دونه اولیاء قلیلا و گویند هذا رجل من دونه ؛ ای حقیر ساقط و نمی گویند رجل دون ؛ و نیز گویند: هذا شی ٔ من دون . (ناظم الاطباء). || گاهی من حذف می شود و دون صفت قرار می گیرد. (از ناظم الاطباء). || (ص ) مرد بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مرد شریف . (ناظم الاطباء). || مرد فرومایه . (از اضداد) (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). حقیر و خسیس و سفله . (غیاث ). مرد خسیس . (ناظم الاطباء). فرومایه . (دهار)؛ خسیل ، دون و ناکس از قوم . (منتهی الارب ).
رودکی .
بوالمثل بخاری .
عماره .
عماره .
فردوسی .
فردوسی .
فرخی .
فرخی .
منوچهری .
اسکافی (از تاریخ بیهقی ).
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
مسعودسعد.
مسعودسعد.
سنایی .
سوزنی .
؟ (ازجنگ زهرالریاض ).
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
ظهیر فاریابی .
نظامی .
عطار.
مولوی .
سعدی .
سعدی .
سعدی .
سعدی (گلستان ).
سعدی .
حافظ.
عمعق بخارایی .
کمال اسماعیل .
مجیر بیلقانی .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
سنایی .
سنایی .
سعدی (بوستان ).
سعدی .
اوحدی .
خاقانی .
خاقانی .
دون . [ دَ ] (ع مص ) خسیس و دون شدن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). خسیس شدن . (از تاج المصادر بیهقی ). || ضعیف و سست گردیدن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || اطاعت کردن کسی را و خوار گردیدن . (ناظم الاطباء).
دون .(اِخ ) شهری عظیم است و قصبه ٔ ارمینیه است و از گرد وی باره ای است و اندر وی ترسایان بسیارند و شهری است با نعمت بسیار و خواسته و مردم و بازرگانان بسیار واو را سواد بسیار است تا به حدود جزیره بکشد و خود به روم پیوسته است و از وی کرمی خیزد که از وی رنگ قرمز کنند و شلواربندهای نیکو خیزد. (حدود العالم ).
۱. پست؛ سفله؛ فرومایه؛ خسیس.
۲. [مقابلِ فوق] [قدیمی] پایین و فرود.
۳. [قدیمی] غیر؛ سوا؛ جز. Δ در این صورت لازمالاضافه است و در فارسی اغلب حرف با در اول آن درمیآورند و «بدونِ» میگویند.
(dun) (بختیاری) دهان.
ببند
۱دانسته باش ۲بدان
دهان