مترادف جبل : کتل، کوه، کوهپایه، کوه زار، کوهستان
برابر پارسی : پَژم
کوه , تپه , بالا رفتن , سوار شدن بر , بلند شدن , زيادشدن , بالغ شدن بر , سوار کردن , صعود کردن , نصب کردن , صعود , ترفيع , مقواي عکس , پايه , قاب عکس , مرکوب (اسب , دوچرخه وغيره) , کوهستان , کوهستاني
کتل، کوه، کوهپایه، کوهزار، کوهستان
(جمع آن جبال است)، کوه
جبل . [ ج َ ] (ع مص ) آفریدن خدا کس را. (از منتهی الارب ). آفریدن . خلق کردن . (از قطر المحیط) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (المنجد). || مجبول و مجبور ساختن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). چیزی را فطری و طبیعی کسی ساختن ، یقال «جبله اﷲ علی الکرم »؛ ای فطره علیه . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || نرم ساختن خاک با آب . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || نرم شدن آهن . (منتهی الارب ) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || (اِمص ) گشادگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) فضای میان خانه ها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ساحت خانه . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || درخت خشک . || جماعت مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ص ) بسیار. کثیر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). یقال : حی جبل ؛ ای کثیر. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). || رجل جبل ؛ مرد بزرگ خلقت . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
جبل . [ ج َ ب َ ] (اِخ ) (بلاد...) شهرهائی است میان آذربایجان و عراق عرب و خوزستان و فارس و بلاد دیلم . (از تاج العروس ) (منتهی الارب ). اسم جامعی است برای تمام بلادی که آن را جبال گویند. (از معجم البلدان ). عبارت از همدان است و ماسبدان که آن سیروان است و مهرجانقدق که آن صیمره است و قم و ماه البصره که آن نهاوند است و ماه الکوفه که دینور است و قرمیسین . (تاریخ قم ص 26). رجوع به جبال شود.
جبل . [ ج َ ب َ ] (اِخ ) ابن حوال . صحابی است . (منتهی الارب ). ظاهراً این شخص همان جبل بن جوال است . رجوع به جبل بن جوال شود.
جبل . [ ج َ ب َ ] (اِخ ) ابن یزید. وی کاتب عمارةبن حمزه است و خود عماره کاتب و از موالی ابوجعفر منصور خلیفه و مهدی خلیفه بوده است .و جبل بن یزید از مترجمین و نقله و مترسلی بلیغ بوده است . (از الفهرست ابن الندیم ). از سخنان وی : «احفظ اخاک الامن نفسه ». (از البیان و التبیین ج 1 ص 288).
جبل . [ ج َ ب َ ] (اِخ ) دهی است در حمص . (از معجم البلدان ).
جبل . [ ج َ ب َ ] (اِخ ) نام انگشتری یاقوتی بوده است بسیار گرانبها بزمان خلفای عباسی . (یادداشت مؤلف ). در الجماهر چنین آمده : از شخصی که از عراق آمده بود حکایت شد که نزد ابوطاهربن بهاءالدوله والی بصره و بغداد قطعه ٔ یاقوت بزرگی بود که در مسکوک طلائی قرار داشت و آن را «جبل » مینامیدند... اما درباره ٔ وجه تسمیه ٔ آن به «جبل » برخی گویند بمناسبت بزرگی حجم باشد، به طوری که هر یاقوت بزرگ حجمی را جبل میگفتند. و برخی دیگر گویند: بمناسبت گران قیمتی بدین اسم نامیده شده و پاره ای هم گویند: بمناسبت شباهتی که یاقوت مزبور با یک گوهر رمانی یا بهرامی داشت و در خزانه ٔ خلفا بود بنام «جبل » نامیده شده است . (از الجماهر). رجوع به کتاب فوق ص 55، 56، 61 و 62 شود.
جبل . [ ج َ ب َ] (اِخ ) ابن جوال الثعلبی . صحابی است . رسول (ص ) پس از فتح خیبر تمام گوسفندهائی را که مردم در خانه نگه می داشتند [ داجن ] به ایشان دادند. و برخی گویند: همه ٔ این قسم گوسفندانی که در النطاة بود به ایشان داد و از کتیبه وشق چیزی به وی عطا نکرد. (از امتاع الاسماع ج 1 ص 329). و در ذیل همین صفحه چنین آمده : در اصل «جبلة» است و او یهودی شاعری بود که اسلام آورد.
جبل . [ ج َ ب َ] (اِخ ) نام موضعی است به اندلس که محمدبن احمد الجبلی الاندلسی منسوب بدانجا است . (از معجم البلدان ).
جبل . [ ج َ ب ِ ] (ع ص ، اِ) تیر درشت تراش . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). هر چیز درشت سطبر. (از منتهی الارب ). هر چیز درشت و خشک . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || پیکان از آهن نرم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
بحتری (از معجم البلدان ).
جبل . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) بسیار. (از قطر المحیط) (آنندراج ). مال جبل ؛ یعنی مال بسیار. (منتهی الارب ). || جماعت مردم . (از قطر المحیط).
جبل . [ ج ِ ب ِل ل ] (ع اِ) جماعت مردم . (از قطر المحیط) (منتهی الارب ). || آفریدگان . (ترجمان علامه جرجانی ).
جبل . [ ج ُ ] (ع اِ) درخت خشک . || جماعت مردم . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج ).
جبل . [ ج ُ ب ُ ] (ع اِ) درخت خشک . || جماعت مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
خاقانی .
امیرخسرو.
جبل .[ ج ُ ب ُل ل ] (ع اِ) درخت خشک . (منتهی الارب ). || جماعت مردم . (منتهی الارب ) (از قطر المحیط).
کوه-جمع:جبال