کلمه جو
صفحه اصلی

حمال


مترادف حمال : باربردار، باربر، بارکش، حامل

برابر پارسی : باربر، بارکش، ترابر

فارسی به انگلیسی

carrier, porter, draft, fagger

porter, fagger


carrier, draft, porter


فارسی به عربی

حمال , مساند

عربی به فارسی

حمالي کردن , حمل کردن , ابجو , دربان , حاجب , باربر , حمال , ناقل امراض , حامل


مترادف و متضاد

porter (اسم)
ابجو، باربر، حامل، حمال، حاجب، دربان، آبجو پورتر، ناقل امراض

coolie (اسم)
باربر، حمال

carrier (اسم)
حرفه، حامل، حمال، حامل میکرب، دستگاه کاریر، موج حام-ل

باربردار، باربر، بارکش


حامل


۱. باربردار، باربر، بارکش
۲. حامل


فرهنگ فارسی

جمع حمل، باربر، کسی که باربرپشت خودحمل کند
آنکه بار بر پشت خود حمل کند بار بر .
بمعتنی بار شکم از بچه

فرهنگ معین

(حَ مّ ) [ ع . ] (ص . ) باربر.

لغت نامه دهخدا

حمال. [ ح َ ] ( ع اِ ) دیه. ( از اقرب الموارد ). خون بها. ( دهار ). || غرامت و تاوان که قومی از قوم دیگر حمل می کنند. ( از اقرب الموارد ). ج ، حُمُل. ( اقرب الموارد ).

حمال. [ ح َم ْ ما ] ( ع ص ) مبالغه حامل است. ( اقرب الموارد ). رجوع به حامل شود. || بار بردار. ( منتهی الارب ). باربر. برنده. بردارنده بار. بارکش. ( دهار ). ج ، حمالون. ( منتهی الارب ) :
کرسیش چون شد اسب و خر حمال چون شد استرش
زاغش نگر صاحب خبر بلبل نگر خنیاگرش.
ناصرخسرو.
سری نبینم بر هیچ تن در این عالم
که باربر تن او نیست گردنش حمال.
سوزنی.
همه حمال عیب خویشتنیم
طعنه بر عیب دیگران چه زنیم.
سعدی.
|| ( اِ ) در تداول فارسی زبانان ، تیر سطبرتر از دیگر تیرهای سقفی. فرسب. شاخ تیر. شاخ ( که تیر بزرگ باشد ). ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

حمال. [ ح ِم ْ ما ] ( ع مص ) تحمیل. ( اقرب الموارد ). کسی را بحمل کردن واداشتن. فرمودن کسی ببرداشتن و کردن کاری. ( منتهی الارب ). || کسی را وادار و مجبور کردن به حمل چیزی. ( از اقرب الموارد ).

حمال. [ ح ِ ] ( ع اِ ) ج ِ حَمل به معنی بار شکم از بچه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به حمل شود. || بمعنی حَمالَة. ( منتهی الارب ). بند شمشیر. ( دهار ). رجوع به حمالة شود.

حمال . [ ح َ ] (ع اِ) دیه . (از اقرب الموارد). خون بها. (دهار). || غرامت و تاوان که قومی از قوم دیگر حمل می کنند. (از اقرب الموارد). ج ، حُمُل . (اقرب الموارد).


حمال . [ ح َم ْ ما ] (ع ص ) مبالغه ٔ حامل است . (اقرب الموارد). رجوع به حامل شود. || بار بردار. (منتهی الارب ). باربر. برنده . بردارنده ٔ بار. بارکش . (دهار). ج ، حمالون . (منتهی الارب ) :
کرسیش چون شد اسب و خر حمال چون شد استرش
زاغش نگر صاحب خبر بلبل نگر خنیاگرش .

ناصرخسرو.


سری نبینم بر هیچ تن در این عالم
که باربر تن او نیست گردنش حمال .

سوزنی .


همه حمال عیب خویشتنیم
طعنه بر عیب دیگران چه زنیم .

سعدی .


|| (اِ) در تداول فارسی زبانان ، تیر سطبرتر از دیگر تیرهای سقفی . فرسب . شاخ تیر. شاخ (که تیر بزرگ باشد). (یادداشت مرحوم دهخدا).

حمال . [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حَمل به معنی بار شکم از بچه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حمل شود. || بمعنی حَمالَة. (منتهی الارب ). بند شمشیر. (دهار). رجوع به حمالة شود.


حمال . [ ح ِم ْ ما ] (ع مص ) تحمیل . (اقرب الموارد). کسی را بحمل کردن واداشتن . فرمودن کسی ببرداشتن و کردن کاری . (منتهی الارب ). || کسی را وادار و مجبور کردن به حمل چیزی . (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. کسی که بار حمل می کند.
۲. (اسم، صفت ) = باربر

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:شاه تخته

فرهنگ فارسی ساره

باربر، بارکش، ترابر


واژه نامه بختیاریکا

توشه وردار

جدول کلمات

باربر

پیشنهاد کاربران

بارکش ، خر

در بنا هایی با تیر های چوبی به ستونی که بار اصلی سقف رو حمل میکنه میگن حمال. [کرمانجی ]
به بقیه ستون هام میگن کتل


کلمات دیگر: