کلمه جو
صفحه اصلی

ابدان


مترادف ابدان : ( آبدان ) آب انبار، آبگیر، برکه، برم، تالاب، غدیر

برابر پارسی : تن ها

فارسی به انگلیسی

canteen, bladder, vesica, veslca

فارسی به عربی

مثانة

مترادف و متضاد

bladder (اسم)
بادکنک، کیسه، مثانه، ابدان، کمیزدان، پیشاب دان

tank (اسم)
بشکه، ابدان، مخزن، تانک، حوض، باک

فرهنگ فارسی

( آبدان ) ( صفت ) آبادان آباد معمور.
آبگیر حوض
جمع بدن، آبگیر، آب انبار، حوض، جائی که آب در آن جمع شود
( اسم ) جمع : بدن بدنها تنها
کنیز و اسب

فرهنگ معین

( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ بدن ؛ بدن ها، تن ها.


( آبدان ) (اِمر. ) ۱ - آبگیر. ۲ - آب انبار. ۳ - کاسه . ۴ - مثانه .
( اَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ بدن ، بدن ها، تن ها.

لغت نامه دهخدا

ابدان . [ اَ ] (اِ) دودمان . تبار. خاندان . || (ص ) سزاوار. مستحق . و بعض فرهنگها این کلمه را با ذال معجمه ضبط کرده اند. و هر دو صورت به تأیید شواهد محتاج است .


ابدان . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ بَدن . تن ها.


ابدان . [ اَ ب َ ] (ص مرکب ) مخفف آبادان . معمور. || (اِ مرکب ) مخفف آبدان . گوی که آب باران در آن گرد آید. غدیر.


ابدان . [ اِ ب ِ ] (ع اِ) کنیز و اسب .


( آبدان ) آبدان.( اِ مرکب ) غدیر. ژی. آبگیر. ژیر. آژیر. حوض. آب انبار. شمر. ( صحاح الفرس ). کوژی. غفچی. فرغر :
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زیبق چو آب برجهد از ناف آبدان.
( منسوب به رودکی ).
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد.
فرخی.
آبدان گشت نیلگون دیدار
وآسمان گشت نیلگون سیما.
فرخی.
بهر سو یکی آبدان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روی آب.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد
برآرد از دل فیروزه رنگ سیمین رنگ
مشعبدیست که بر خرده مهره های رخام
بحقه های بلورین همی کند نیرنگ.
ازرقی.
خور چو سکندر گرفت هفت حوالی خاک
ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان.
مجیر بیلقانی.
فتد تشنه درآبدان عمیق
که داند که سیرآب میرد غریق.
سعدی.
|| قدح. کاسه. آبخوری. اناء. آب وند. آوند :
ربود از یهودا سبک جام آب
که داند که چون کرد بر وی عتاب
مر آن آبدان را بصد پاره کرد
بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی
ماهی آسا هیچ آب از آبدان کس مخور.
خاقانی.
|| کمیزدان به معنی مثانه. ( زمخشری ). || ظرفی که مرغ در آن آب خورد.

آبدان. [ ب َ ] ( ص مرکب ) مخفف آبادان.
ابدان. [ اَ ب َ ] ( ص مرکب ) مخفف آبادان. معمور. || ( اِ مرکب ) مخفف آبدان. گوی که آب باران در آن گرد آید. غدیر.

ابدان. [ اَ ] ( اِ ) دودمان. تبار. خاندان. || ( ص ) سزاوار. مستحق. و بعض فرهنگها این کلمه را با ذال معجمه ضبط کرده اند. و هر دو صورت به تأیید شواهد محتاج است.

ابدان. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ بَدن. تن ها.

ابدان. [ اِ ب ِ ] ( ع اِ ) کنیز و اسب.

فرهنگ عمید

بَدن#NAME?


( آبدان ) آباد: تیغ محمودی که اسلام آبَدان از آب اوست / بود سالی صد که آن بیکار بود از کارزار (عثمان مختاری: ۸۴ ).
۱. ظرف آب.
۲. [قدیمی] جایی که آب در آن جمع می شود، آبگیر: فتد تشنه در آبدان عمیق / که داند که سیراب میرد غریق (سعدی۱: ۱۰۴ ).
۳. (زیست شناسی ) [قدیمی] = مثانه
= بَدن

دانشنامه عمومی

آبدان. آبدان نام شهری در استان بوشهر ایران است. شهر آبدان مرکز بخش آبدان در شهرستان دیر است.
درگاه ملی آمار
براساس سرشماری سال ۱۳۹۵ جمعیت شهر آبدان ۶٬۸۲۷ نفر (۱٬۸۱۹ خانوار) می باشد.
آبدان یعنی جایی که آب فراوان دارد. چنین اسمی برای این منطقه چندان هم بی مسمی نیست زیرا آبدان دره ای به نام درة جاشک دارد که سیلاب ها و حوضه آبریز دو رشته کوه که باهم دوازده کیلومتر فاصله دارند، به سوی این دره جاری می شود و پس از آبیاری کردن زمین های کشاورزی که در دو طرف جاده بوشهر کنگان در شمال آبدان قرار دارد، به خور بردستان و سپس به خلیج زیبای فارس می ریزد.
مردم آبدان فارسی زبانند اما با گویش یا گونه زبانی منحصربه فرد آبدانی صحبت می کنند.

دانشنامه آزاد فارسی

آبدان. آبْدان
شهری در استان بوشهر، بخش مرکزی شهرستان دیّر. با ارتفاعی حدود ۲۵ متر، در منطقه ای کوه پایه ای، در ۱۳۴کیلومتری جنوب شرقی بندر بوشهر و ۳۰کیلومتری شمال غربی بندر دیّر، در دامنۀ غربی کوه سرچشمه، سر راه بندر کنگان به خورموج قرار دارد. اقلیم آن نیز گرم و خشک و جمعیت آن ۶,۰۶۲ نفر است (۱۳۸۵).

فرهنگ فارسی ساره

تنها


جدول کلمات

آبدان
حوض, آبگیر, آب انبار
دودمان

پیشنهاد کاربران

دودمان

آبدان رو شسته : حوض پاک و پاکیزه ( وانِ حمام پاکیزه )
گرد آن آبدان رو شسته
سوسن و نرگس و سمن رسته
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 578 )


کلمات دیگر: