کلمه جو
صفحه اصلی

کران


مترادف کران : جانب، طرف، افق، ساحل، کنار، کناره، گوشه، حد، مرز، سامان، ناحیه، انتها، پایان

فارسی به انگلیسی

beach, bound, boundary, coast, demarcation, demarkation, horizon, limit, periphery, radius, shore, skyline


beach, bound, boundary, coast, demarcation, demarkation, horizon, limit, periphery, radius, shore, skyline, end, border

end, border


فارسی به عربی

حد

مترادف و متضاد

bound (اسم)
حد، مرز، سرحد، خیز، کران، جست و خیز

۱. جانب، طرف
۲. افق، ساحل، کنار، کناره
۳. گوشه
۴. حد، مرز، سامان، ناحیه،
۵. انتها، پایان


جانب، طرف


افق، ساحل، کنار، کناره


گوشه


حد، مرز، سامان، ناحیه


انتها، پایان


فرهنگ فارسی

دهی است از دهستان میزدج بخش حومه شهرستان شهر کرد واقع در ۲۸ کیلومتری جنوب باختر شهرکرد کوهستانی جلگه و معتدل ۱٠۲۹ تن جمعیت آب از رودخانه پردنجان محصول غلات و برنج .
کرانه:کنار، کناره، ساحل دریا
( اسم ) لیف جولاهگان و شوی مالان که عبارتست از جاروب مانند ی که بدان آش و آهار بر تار. جامه مالند .
اسبی را گویند که رنگ او مابین زرد و بور باشد و باین معنی به حذف الف هم آمده است گویند ترکیست .

فرهنگ معین

(کُ ) (اِ. ) اسبی را می گویند که رنگش زرد، حنایی یا قهوه ای روشن باشد. کُرَند، کُرَن ، کُرَنگ و کورنگ هم گفته می شود.
(کَ ) (اِ. ) طرف ، کنار، حاشیه .

(کُ) (اِ.) اسبی را می گویند که رنگش زرد، حنایی یا قهوه ای روشن باشد. کُرَند، کُرَن ، کُرَنگ و کورنگ هم گفته می شود.


(کَ) (اِ.) طرف ، کنار، حاشیه .


لغت نامه دهخدا

کران. [ ک ِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ کَرینة. بمعنی زنان سرودگوی.( از آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

کران. [ ک ِ ] ( ع اِ ) در عربی نام سازی که آن را بربط نیز گویند. ( غیاث اللغات ). رباب. یا چنگ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بربط. بربت. مزمر. عود. ( السامی فی الاسامی ). || ( اِخ ) موضعی است به بادیه. ( منتهی الارب ).

کران. [ ک َرْ را] ( اِخ ) کوهی است به ناحیه پنجهیر از نواحی بلخ که در آن معدن لاجورد است. ( از کتاب الجماهیر ص 195 ).

کران. [ ] ( اِخ ) ناحیه ای است میان کابل و بدخشان که در آن معادن خارصینی است. ( از الجماهر ص 261 ).

کران. [ ک َ ] ( اِ ) کنار باشد که در مقابل میان است. ( برهان ). کناره. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). طرف. لب. لبه. حاشیه. جانب. ( ناظم الاطباء ). سیف البحر. ( معجم البلدان ذیل کلمه ماه دینار ). مقابل میان : حیره شهرکی است برکران بادیه. ( حدود العالم ). قادسیه شهرکی است بر کران بادیه. ( حدود العالم ). بجونه ، دهی است آبادان بر کران بیابان. ( حدود العالم ). جزیره بنی رعنی شهری است که آب دریا از سه کران وی برآید. ( حدود العالم ).
که تا در جهان تخم ساسانیان
پدید آید اندر کران و میان
از ایشان نرفته ست جز بدتری
به گرد جهان جستن و داوری.
فردوسی.
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر افکند گرز گران.
فردوسی.
به لشکر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت زآن کار لشکر گران.
فردوسی.
نیا را بدید از کران شاه نو
برانگیخت آن باره تندرو.
فردوسی.
همه زرّکانی و سیم سپید
ز سرتا به بن وز میان تا کران.
فرخی.
بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامکار.
فرخی.
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانش چون کشمر.
فرخی.
ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
من درساعت... امیر را بیافتم در کران شهر به در باغی فرودآمده. ( تاریخ بیهقی ). امیر بر کران شهر که خیمه زده بودند فرودآمد. ( تاریخ بیهقی ).
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم.
ناصرخسرو.

کران . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. دشت ، گرمسیر و سکنه ٔ آن 100 تن است . آب آن از چاه و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


کران . [ ] (اِخ ) ناحیه ای است میان کابل و بدخشان که در آن معادن خارصینی است . (از الجماهر ص 261).


کران . [ ک َ] (اِخ ) یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان نوشهر است . این دهستان در جنوب و باختر نوشهر واقع شده و از 15 ده تشکیل یافته است . سکنه ٔ آن در حدود 2500 تن است . ده های مهم آن عبارتند از: کرکرودسر، کشک سرا، هلیستان و سنگ تجن . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


کران . [ ک َرْ را ] (اِخ ) دهی است از دهستان به به جیک بخش سیه چشمه ٔ شهرستان ماکو. کوهستانی ، سردسیر و سکنه ٔ آن 250 تن است . محصولش غلات ،شغل اهالی زراعت ، گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است . این دِه از دو قسمت کران بالا و کران پایین تشکیل شده که سه کیلومتر از هم فاصله دارند و سکنه ٔ کران پائین 50 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


کران . [ ک َرْ را ] (اِخ ) نام محله ای در اصفهان . (ناظم الاطباء). در جغرافیای تاریخی لسترنج آمده است : در جای شهر اصفهان قبلاًچهار قریه قرار داشته که اسامی آنها بعداً روی چهارمحله ٔ شهر باقی مانده و آنها عبارت بودند از کران وکوشک و جوباره و دردشت . (جغرافیای تاریخی لسترنج ص 221). رجوع به همین کتاب و تاریخ گزیده ص 449 شود.


کران . [ ک َرْ را ] (اِخ ) نام ولایتی نزدیک تبت . (ناظم الاطباء). این شهر مجاور سقینه و خان میان جیحون و تبت کوچک بوده است . (جغرافیای تاریخی لسترنج ص 466). رجوع به همین کتاب شود. || نام قلعه ای است در مغرب . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).


کران . [ ک َرْ را] (اِخ ) کوهی است به ناحیه ٔ پنجهیر از نواحی بلخ که در آن معدن لاجورد است . (از کتاب الجماهیر ص 195).


کران . [ ک ِ ] (ع اِ) در عربی نام سازی که آن را بربط نیز گویند. (غیاث اللغات ). رباب . یا چنگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بربط. بربت . مزمر. عود. (السامی فی الاسامی ). || (اِخ ) موضعی است به بادیه . (منتهی الارب ).


کران . [ ک ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کَرینة. بمعنی زنان سرودگوی .(از آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


کران . [ ک ُ ] (اِ) اسبی را گویند که رنگ او مابین زرد و بور باشد و به این معنی به حذف الف هم آمده است . گویند ترکی است . (برهان ). کرند. کُرَن . (ناظم الاطباء). رجوع به کرن و کرند شود.


کران . [ ک ُ ] (اِخ ) شهری است نزدیک دارابجرد یا نزدیک سیران . (منتهی الارب ). شهرکی است [ به ناحیت پارس ] از حدود سیراف ، آبادان با مردم بسیار. (از حدود العالم چ ستوده ص 141). حمداﷲ مستوفی در نزهةالقلوب آورده است : کران و ایراهستان در بیابانی است گرمسیر بغایت چنانکه تابستان آنجا جز معدودی نباشند و آب روان و کاریز نداردو غله ٔ آنجا همه دیمی بود و از میوه جز خرما ندارندو مردم غریب جز سه ماه سر مادر آنجا نتوانند بود. (از نزهةالقلوب چ دبیرسیاقی ص 142). رجوع به نزهةالقلوب و فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا صص 140-141 شود.


کران . [ ک َ ] (اِ) کنار باشد که در مقابل میان است . (برهان ). کناره . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). طرف . لب . لبه . حاشیه . جانب . (ناظم الاطباء). سیف البحر. (معجم البلدان ذیل کلمه ٔ ماه دینار). مقابل میان : حیره شهرکی است برکران بادیه . (حدود العالم ). قادسیه شهرکی است بر کران بادیه . (حدود العالم ). بجونه ، دهی است آبادان بر کران بیابان . (حدود العالم ). جزیره ٔ بنی رعنی شهری است که آب دریا از سه کران وی برآید. (حدود العالم ).
که تا در جهان تخم ساسانیان
پدید آید اندر کران و میان
از ایشان نرفته ست جز بدتری
به گرد جهان جستن و داوری .

فردوسی .


درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر افکند گرز گران .

فردوسی .


به لشکر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت زآن کار لشکر گران .

فردوسی .


نیا را بدید از کران شاه نو
برانگیخت آن باره ٔ تندرو.

فردوسی .


همه زرّکانی و سیم سپید
ز سرتا به بن وز میان تا کران .

فرخی .


بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامکار.

فرخی .


ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانش چون کشمر.

فرخی .


ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران .

اسدی (گرشاسب نامه ).


من درساعت ... امیر را بیافتم در کران شهر به در باغی فرودآمده . (تاریخ بیهقی ). امیر بر کران شهر که خیمه زده بودند فرودآمد. (تاریخ بیهقی ).
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم .

ناصرخسرو.


ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برقی درخشنده از کرانش چو خنجر.

مسعودسعد.


صفی که ز یک کران به حیلت
نتوان دیدن کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر.

سوزنی .


تو گر با من نیی بی تو نیم من
عجب هم بر کران هم در میانی .

انوری .


هرکه او بر کران نشست آرد
با وی انصاف در میان ننهند.

مجیر بیلقانی .


عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان . (گلستان ).
- از کران تا کران ؛از انتهایی به انتهایی . (یادداشت مؤلف ). از سویی به سوی دیگر :
ز کشته به هر سو فکنده سران
زمین کوه گشت از کران تا کران .

فردوسی .


بسالی همه دشت نیزه وران
نیارند خورد از کران تا کران .

فردوسی .


همه خانه بد از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران .

فردوسی .


تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود.

سعدی .


- بر کران بودن ؛دور بودن . خارج بودن . بری بودن . در میانه نبودن :
ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت .

سعدی .


- کران به کران ؛ کران تا کران :
هما چو بر سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران به کران .

فرخی .


و رجوع به ترکیب کران تا کران شود.
- کران تا به کران ؛ سرتاسر. از یک سو تا به سوی دیگر :
میر یوسف عضد دولت و خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا به کران .

فرخی .


گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتا ازین کران جهان تا بدان کران .

فرخی .


تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تو من
گر جهان جمله بگردم ز کران تا به کران .

فرخی .


- کران تا کران ؛ از یک سوی عالم تا سوی دیگر. از مشرق تا مغرب . (فرهنگ فارسی معین ). کران به کران . از سویی تا سوی دیگر. (از یادداشت مؤلف ). سرتاسر : هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تاکران . این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند. (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ).
به یزدان که بسیار دیدم جهان
هم ایران و توران کران تا کران .

فردوسی .


بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران .

فردوسی .


هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران .

اسدی (گرشاسبنامه ).


- || سرتاسر. کلاً. از سیر تا پیاز. بتمامه :
یکی شد بر شاه مازندران
بگفت آنچه دید از کران تا کران .

فردوسی .


|| انتهاکه در مقابل ابتداست . (برهان ). پایان . (ناظم الاطباء) :
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای .

فردوسی .


ازین در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی .

فردوسی .


چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی .

فرخی .


شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار.

فرخی .


زآن درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران .

فرخی .


آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زنده بود بسر نبرد روز با کران .

فرخی .


به دولت اندر ملک ترا مباد کران
به شادی اندر عمر ترا مباد حساب .

مسعودسعد.


در گیتی ای شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت .

مسعودسعد.


داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی زیان ندارد.

نظامی .


گر تو نگیریم دست کار من از دست شد
زآنکه ندارد کران وادی هجران من .

عطار.


سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.

حافظ.


- بر کران بودن ؛ دور بودن . جدا بودن :
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یک چشمه سازند آبخور.

ابن یمین .


- بر کران رسیدن ؛ به آخر آمدن . (یادداشت مؤلف ) :
گویند مهدی آیدصاحبقران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید.

سوزنی .


- بر کران شدن ؛ دور شدن . جدا شدن :
از همه عالم شده ام بر کران
بسته بسودای تو جان بر میان .

خاقانی .


- به کران بردن ؛بسر بردن . (فرهنگ فارسی معین ). به پایان بردن :
ور تو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران .

فرخی .


این زن عدت به کران برد. (کشف الاسرار ج 1 ص 616).
- بی کران ؛ بی انتها. بی پایان . بی اندازه . بی نهایت . (ناظم الاطباء). بی حساب . بی شمار. بسیار :
چو انبوه شد لشکر بی کران
عدد خواست از نام نام آوران .

نظامی .


ور او را کان زر بی کران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان .

ناصرخسرو.


چو لشکر بود اندک و کار تخت
به از بی کران لشکر و کار سخت .

اسدی .


دانستم که مهابت من در دل ایشان بی کران است . (گلستان سعدی چ یوسفی ص 65). مال بی کران داری و ما را مهمی است . (گلستان سعدی ).
- عمر به کران کردن ؛ در عزلت بسر بردن و به پایان بردن آن . انزوا طلبیدن :
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچه ٔ باستان نبینم .

خاقانی .


رجوع به کران بردن شود.
- کران طلبیدن ؛ کرانه و گوشه گرفتن و دوری گزیدن را نیز گفته اند. (برهان ). عزلت گرفتن . خلوت و تنهایی گزیدن . (از ناظم الاطباء) :
خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب
تا از میان موج سیاست برون شوی .

خاقانی .


|| حد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). سرحد. (ناظم الاطباء). مرز :
بلغار کرانی ز جهان است و مر او راست
از باره ٔ قنوج چنین تا در بلغار.

فرخی .


|| ساحل . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ): خنان ؛ ناحیتی است بر کران رود کر. (حدود العالم ). رقه و رایقه دو شهر است ... بر کران فرات نهاده . (حدود العالم ). بلد شهری است بر کران دجله نهاده . (حدود العالم ). اولاس آخرین شهری است از اسلام که بر کران دریای روم است . (حدود العالم ).
چو پیران بیامد به نزدیک رود [ گلزریون ]
سپه بد پراکنده چون تار و پود
بدیگر کران خفته بد گیو و شاه
نشسته فرنگیس بر دیدگاه .

فردوسی .


بجز دریا نخواندی کس کف دریا مثالش را
اگر نز بهر آن بودی که دریا را کران باشد.

فرخی .


نسبتی دارد دریا ز دل او گرچه
این کران دارد و آن را نتوان یافت کران .

فرخی .


چون به کران جیحون رسیدیم امیر فرودآمد. (تاریخ بیهقی ). و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان بخدمت وبر آن جانب آب بر کران جیحون ایستاده . (تاریخ بیهقی ).
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچوقت کسی را کران خویش .

ادیب صابر (از آنندراج ).


مدح تو دریای ناپدید کران است
زورق دریای ناپدید کرانم .

سوزنی .


دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
بر هر کران دریا مرجان تازه بینی .

خاقانی .


گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در گو محیط درافتی کران مخواه .

خاقانی .


گفتم از ورطه ٔ عشقت به صبوری بدرآیم
بازمی بینم دریا نه پدید است کرانش .

سعدی .


کشتی هرکه درین لجه ٔ خونخوار فتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می آید.

سعدی .


|| سرزمین . (ناظم الاطباء). || افق . (نصاب الصبیان ).

کران . [ ک َرْ را ] (اِخ ) دهی است از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور. کوهستانی ، معتدل و سکنه ٔ آن 152 تن است . آب آن از قنات و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
- ماه کران ؛ همان است که مختصر کنند و مکران گویند. (از معجم البلدان ذیل کلمه ٔ ماه دینار). رجوع به مکران شود.


فرهنگ عمید

= کرند
۱. جای پایان یافتن چیزی، کرانه، کنار، کناره.
۲. طرف، سو، جهت.
۳. پایان، انتها: غم زمانه که هیچش کران نمی بینم / دواش جز می چون ارغوان نمی بینم (حافظ: ۷۱۶ ).
* کران تا کران: از این سو تا آن سو، همه جا.
* کران جستن: (مصدر لازم ) [قدیمی] دوری گزیدن از خلق، گوشه گرفتن.

۱. جای پایان یافتن چیزی؛ کرانه؛ کنار؛ کناره.
۲. طرف؛ سو؛ جهت.
۳. پایان؛ انتها: ◻︎ غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم / دواش جز می‌ چون ارغوان نمی‌بینم (حافظ: ۷۱۶).
⟨ کران تا کران: از این‌ سو تا آن سو؛ همه جا.
⟨ کران جستن: (مصدر لازم) [قدیمی] دوری گزیدن از خلق؛ گوشه گرفتن.


کرند#NAME?


دانشنامه عمومی

کران ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
کران (سیرجان) روستایی در دهستان سعادت آباد بخش پاریز شهرستان سیرجان استان کرمان
کران (شاهین دژ) روستایی در دهستان هولاسو بخش مرکزی شهرستان شاهین دژ استان آذربایجان غربی
کران (فارسان) روستایی در دهستان میزدج سفلی بخش جونقان شهرستان فارسان استان چهارمحال وبختیاری
کران (نیشابور) روستایی در دهستان بینالود بخش مرکزی شهرستان نیشابور استان خراسان رضوی
ده کران
کران علیا
کران سفلی
سیاه کران
ننه کران
کژی کران
کپنه کران

گویش مازنی

۱اسب زرد رنگ ۲نام ناحیه ای در کجور ۲اسبی سرخ رنگ که بر پیشانی ...


/keraan/ اسب زرد رنگ - نام ناحیه ای در کجور - اسبی سرخ رنگ که بر پیشانی اش خطی سفید باشد

پیشنهاد کاربران

بهترین معنی ممکن گسترده

طایفه کران بهداروند جدا شده از
تیره اردشیر وند طایفه خلیلی بیگیوند پلنگ ایل منجزی بهداروند *بهادروند *
ایل بزرگ لر بختیاروند
غریب خان پسر اردشیر خان بختیاروند
::
تیره کرکران*کورکوران*منجی لردگان
( پسر پسران معجزه گر )

تیره کرمنجی::کور منجزی

تیره کرکرمنجی::کورکور منجزی
طایفه کورکور منجزی

ایل منجزی بهداروند *کران منجزی:پسران معجزه گر *

شجرنامه طایفه کران خلیلی ایل منجزی ایل بختیاروند قوم لر

رستم خان بختیاروند پلنگ
شاه حسین خان بختیاروند ایلخان
جهانگیر خان بختیاروند ایلخان ( فیلتن خان )
خلیل خان بختیاروند ایلخان *اسدالله *
اردشیر خان بختیاروند
غریب خان بختیاروند
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .

فیل آباد منجزی - سورشجان منجزی - چلیچه منجزی - عیسی آباد منجزی. کران منجزی

تیره اردشیر وند*شهرون - شرون - شیروند* خلیلی


اردشیر::شیر
شیر::اسد

بعد از کشته شدن خلیل خان بختیاروند به دست پسران تاجمیرخان آسترکی
محمد خان و احمد خان آسترکی لقب شیرکش را اختیار کردند




به دیگر کران:از دیگر سوی ، از طرف دیگر
وزین دختر ِ شاهِ هاماوران،
پر اندیشه گشتی، به دیگر کران
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۶۵. 》


طایفه کران*کوران*ایل بختیاروند *بهداروند *
ساکن کران فارسان
کران::پسران
کر::پسر بختیاروند - کر بهداروند




شهر کران که سابقه سکونت در آن به هفت هزار سال قبل بر می گردد، تاریخ پر فراز و نشیبی دارد. یادگار دیرینه سرزمین پارس که مرور خاطرات و گذشته های دورش همچنان سینه به سینه در اقوال عمومی مردمان منطقه فال، اسیر و گله دار جریان دارد.

کَران مهد مجاهدان و احرار ، خاستگاه مجتهد فال اسیری ، مرکز ایراهستان و شهری که نامش با خلیج همیشه فارس گره خورده است . عمری به درازای تاریخ دارد و هزاران راز نهفته در دل . سنگ سنگ اینجا با رهگذران سخن می گوید .

هم اکنون در جای جای بخشهای اسیر و گله دار آثار و بقایای شهر تاریخی کران موجود می باشد که بارها توسط جهانگردان خارجی و داخلی مورد کاوش قرار گرفته و آثار باستانی و تاریخی ارزشمندی در این ناحیه کشف شده است.

طبیعتش در هر فصل سال جذابیتی خاص دارد . بهارش با گلهای نرگس عطر آگین است و تابستانش با نخلهای گوناگون آراسته به رنگهای قرمز و زرد حلاوت بخش کامها است . زمستانش بارانی و پاییزش مژده بخش.



کران و بزرگ ترین شاهراه تجاری دوران باستان در پس کرانه های شمالی خلیج فارس

باتاسیس سلسله ساسانی، امر شهرسازی و تجارت خشکی و دریایی مورد توجه زیادی قرار گرفت. اهتمام ویژه ساسانیان به امر بازرگانی و تجارت که با ساخت شهرهای جدید و احیای شهرهای قدیمی همراه بود مستلزم توجه به راه های جدید تجاری یا رسیدگی به راه های قدیمی نیز بود که شهرهای مختلف را به مراکز بازرگانی و بنادر خلیج فارس متصل کند. بر سر راه های تجاری ساسانیان شهرهای بسیاری به وجود آمد.

یکی از بزرگترین شاهراهای تجاری که نقاط مرکزی ایالت فارس را به بندر مهم سیراف در ساحل خلیج فارس متصل می کرد همین مسیر بوده است که از شهرهای متعدد فارس و کوره اردشیرخوره عبور می کرد و عبور آن از برخی نقاط، پیدایش شهرهای جدید را به دنبال داشت.

یکی از این شهرها کَران ( کاران ) بود که در منطقه گله دار و اسیر از توابع شهرستان مهر در استان فارس واقع شده است. نام این شهر به کرات در منابع متعدد جغرافیایی قرون اولیه اسلامی آمده است. جغرافیدانان اسلامی در ذکر مسیرهای تجاری منتهی به بندر سیراف از کُران نیز یاد کرده اند که دو جاده به آن می رسید و سپس هر دو با یکی شدن به سیراف منتهی می شد.

ازخرابه های شهر کران پایه سنگی آتشدان کشف شده که از سابقه پیش از اسلام این شهر و وجود جمعیت زرتشتی آن حکایت می کند با سقوط ساسانیان این نقطه نیز فتح شد و مردم آن نیز به تدریج مسلمان شدند هر چند در ابن منطقه نیز تا قرن چهارم هجری زرتشتیان نیز زندگی می کردند.

حضور قومیت ها و شخصیت های تاریخی در کران

:پس از سقوط ساسانیان گروهی از مردم عرب مهاجر موسوم به بنی زهیر وارد ناحیه کران شدند که بخشی از سواحل خلیج فارس نیز نام آنها را به خــود گرفت و به سیف بنی زهیر معروف شد؛ جغرافیدانان مسلمان از کران به عنوان محل سکونت طائفه بنی زهیر یاد کرده اند. به گفته کتاب حدودالعالم که در قرن چهارم هجری تالیف شده جم و کران شهرک هایی در حدود سیراف با آبادانی و جمعیت فراوان بودند.

شاهراه تجاری و بازرگانی به بندر باستانی سیراف با گذر از کران به نقطه ای کوهستانی وارد می شد که امروزه به تنگ بندری مشهور است و در این مسیر تا سیراف بقایای استراحتگاه ها و آب انبارهای متعدد وجود دارد.

از کران شخصیت هایی مانند محمد بن سعد کرانی ادیب اخباری، ابو طیب فرحان بن شیران کرانی وزیر صمصام الدوله ال بویه ، ابو محمد عبدالله بن شاذان کرانی و ابو اسحاق کرانی یکی از دیوانیان دربار عضد الدوله بویه برخاسته اند.




کلمات دیگر: