کلمه جو
صفحه اصلی

ابگیر


مترادف ابگیر : ( آبگیر ) برکه، برم، تالاب، غدیر، استخر، حوض، مرداب

فارسی به انگلیسی

basin, pond, pool, reservoir, tarn, floodgate, river-basin, catchment area, catchment basin, tankage, [adj] submergible

فارسی به عربی

برکة , حوض

مترادف و متضاد

pool (اسم)
ائتلاف، ابگیر، مخزن، اب انبار، برکه، استخر، حوض، تصحیلات اشتراکی، چاله اب، کولاب، ائتلاف چند شرکت با یک دیگر، دسته زبده و کار ازموده

basin (اسم)
حوزه رودخانه، لگن، تشتک، دستشویی، ابگیر

sluice (اسم)
انبار، سد، ابگیر، دریچه تخلیه، بند سیل گیر

penstock (اسم)
ابگیر، دریچه مخصوص تنظیم جریان اب

weathering (اسم)
ابگیر، فرسایش در اثر هوا

فرهنگ فارسی

( آبگیر ) ( اسم ) ۱ - استخر آبدان غدیر برکه . ۲- مرداب . ۳ - حوض . ۴ - دریا بحر . ۵ - تمام پهنه ای که آب آن بیک رود ریزد ۶ - ظرف آب و گلاب و عطرهای مایع آبدان . ۷ - خادم حمام که آب برای شست و شو دهد . ۸ - آنکه سوراخ و درزهای ظروف فلزی مانند سماور و آفتابه را با قلعی یا موم مذاب بند کند . ۹ - افزاری مانند جاروب از لیف و مانند آن که شومالان یعنی آهار دهندگان بر آب زنند و بر تانه که بجهت بافتن ترتیب کرده باشند فشانند ۱٠ - گنجایش و ظرفیت حوض یا پیمانهای یا مکیالی : آبگیر این حوض ده کر است .
دریا بحر

فرهنگ معین

( آبگیر ) (اِمر. ) ۱ - استخر، حوض . ۲ - تالاب ، برکه . ۳ - ظرفی که در آن آب یا گلاب ریزند. ۴ - خادم حمام . ۵ - کسی که سوراخ ظرف هایی م انند سماور یا آفتابه را با موم مذاب یا قلع می گرفت . ۶ - گنجایش حوض یا هر ظرف دیگری .

لغت نامه دهخدا

( آبگیر ) آبگیر. ( اِ مرکب ) دریا. بحر :
بیامد بدریا هم اندر شتاب
زهر سو درافکند زورق بر آب
ز آگاهی نامدار اردشیر
سپاه انجمن شد بر آن آبگیر.
فردوسی.
یکی آبگیر است از آن روی شهر
کز آن آب کس را ندیدیم بهر
که خورشید تابان چو آنجا رسید
بدان ژرف دریا شود ناپدید.
فردوسی.
|| مرداب. برکه. غدیر. بطیحه :
وز آنجایگه لشکر اندر کشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
بگرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنار است سخت.
فردوسی.
وراخرم خواند جهاندیده پیر
بدو اندرون بیشه و آبگیر.
فردوسی.
در کتاب خزائن العلوم چنین آورده است که این موضع که امروز بخاراست آبگیر بوده است و بعضی از وی نیستان بوده است و درختستان و مرغزار. ( تاریخ بخارای نرشخی ). در آبگیری دو بط و سنگ پشتی ساکن بودند. ( کلیله و دمنه ). در این نزدیکی آبگیری دانم. ( کلیله و دمنه ). در این آبگیر ماهی بسیار است. ( کلیله و دمنه ). بطی در آبگیر روشنایی ماه می دید، پنداشت که ماهی است. ( کلیله و دمنه ). آورده اند که در آبگیری دور... سه ماهی بودند. ( کلیله و دمنه ). || چشمه :
از آن تاختن رنجه گشت اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر
جوانمرد پویان بگلنار گفت
که اکنون که با رنج گشتیم جفت
بباید بر این چشمه آمد فرود
که شد باره و مرد بی تار و پود.
فردوسی.
بیامد سوی چشمه کهزاد شیر
زمانی برافتاد بر آبگیر.
فردوسی.
|| مصنعه : مهدی بحج رفت و اندر بادیه مصنعه ها و آبگیرها فرمود کردن. ( مجمل التواریخ ). و از خیرات سلطان ملکشاه آبگیرهای راه حجاز است که فرمود. ( راحةالصدور راوندی ). || حوض. استخر. آب انبار :
دگر شارسان برکه اردشیر
پر از باغ و پرگلشن و آبگیر.
فردوسی.
سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب.
فردوسی.
در او آبگیری بپهنای راغ
شناور در آب شکن گیرماغ.
اسدی.
|| ظرفی گلاب و عطرهای مایع را که در بزمها می نهاده اند :
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار
ز دینار پنجَه زبهر نثار...
چو از جامه خزّ و چینی حریر
ز زرّ و زبرجد یکی آبگیر
بمریم فرستاد و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.

فرهنگ عمید

( آبگیر ) ۱. (جغرافیا ) گودال بزرگی که آب در آن جمع می شود، تالاب، برکه: باد بهاری به آبگیر برآمد / چون رخ من گشت آبگیر پر از چین (عماره: شاعران بی دیوان: ۳۶۱ ).
۲. ظرف آب یا گلاب: طبق های زرین پر از مشک ناب / به پیش اندرون آبگیر گلاب (فردوسی: ۳/۳۹۵ ).
۳. گنجایش حوض یا آب انبار یا ظرف برای مقداری از آب: آبگیر این آب انبار ده متر مکعب است.
۴. آبخور، آبشخور.
۵. (اسم، صفت ) [قدیمی] کارگر حمام که در گرمابه آب به بدن مردم می ریخت.

دانشنامه عمومی

آبگیر. آبگیر یا بِرکه به جایی گفته می شود که مقداری آب در آن جمع شده باشد.برکه قالغانلو
در جنوب و مرکز ایران به ویژه در استان هرمزگان و جنوب استان فارس به آب انبارهای زیرزمینی نیز برکه گفته می شود.
برکه قالغانلو

واژه نامه بختیاریکا

( آب گیر ) اَو گِر؛ اَو نشین
( آب گیر ) بَرم

جدول کلمات

آبگیر
تال
برکه

پیشنهاد کاربران

آبگیر :ژی

حوض

برکه

سلام به همه ی دوستان .
آبگیر به گودالی میگویند که آب در آن جمع میشود . آبگیر : برکه - تالاب .
لطفا رای بدید .

برکه، برم، تالاب، غدیر، استخر، حوض، مرداب

دریاچه. حوض. رود خانه


ژی

زجاجه


کلمات دیگر: