کلمه جو
صفحه اصلی

جره

فارسی به انگلیسی

male, of medium size

of medium size


male


عربی به فارسی

بلوني , کوزه دهن گشاد , سبو , خم , شيشه دهن گشاد , تکان , جنبش , لرزه , ضربت , لرزيدن صداي ناهنجار , دعوا و نزاع , طنين انداختن , اثر نامطلوب باقي گذاردن , مرتعش شدن , خوردن , تصادف کردن , ناجور بودن , مغاير بودن , نزاع کردن , تکان دادن , لرزاندن


فرهنگ فارسی

خمچه، سبو، کوزه بزرگ دسته دار، جرارجمع، جانوراعم ازپرنده یاچرنده، بازنر، چابک، دلیری
( اسم ) ۱- جنس نر جانوران بطور عام . ۲- باز نر باز سفید ( اعم از نر یا ماده )
نهر ... نهر جره از ماصرم برخیزد و نخست مسجان را آب دهد و برود و جره و نواحی آنرا آب دهد و بعضی از روستای غندجان پس با نهر بشاپور آمیخته شود و در دریا افتد .

فرهنگ معین

(جُ رِّ ) (اِ. ) ۱ - جنس نر جانوران از هر نوع . ۲ - باز نر.
(جَ رِّ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - دام برای شکار آهو و غیره . ۲ - خرمهره . ۳ - سبو.
(جُ رِ ) (ص مر. ) نوجوان .

(جُ رِّ) (اِ.) 1 - جنس نر جانوران از هر نوع . 2 - باز نر.


(جَ رِّ) [ ع . ] (اِ.) 1 - دام برای شکار آهو و غیره . 2 - خرمهره . 3 - سبو.


(جُ رِ) (ص مر.) نوجوان .


لغت نامه دهخدا

جره. [ ج َرْ رَ ] ( اِ ) خمچه و سبو. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). سبو. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ظرف معروفی است از خزف. ( از متن اللغة ). ظرفی است از سفال که میان آن بزرگ است و دهن گشادی دارد. ( از اقرب الموارد ). ج ، جَرّ. جِرار. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). خمچه و سبوی ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی ). کوزه. سبو. سبوی . ( یادداشت مؤلف ) :
جرعه ای ز آن جام راهب آن کند
که هزاران جره و خمدان کند.
مولوی.
|| مقداری از هر چیز که توان مثل سبو برداشت. ( لغت محلی شوشترنسخه خطی ). || نان یا نانی که در خاکستر گرم پزند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از متن اللغة ). نان یا نان خاصی است که در خاکستر یا ریگ گرم بپزند. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || دام آهو. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). دامی است برای صید آهو و آن چوبی است که رسنی به آن بسته شده و وتری دارد و در خاک پنهان کنند که چون پای آهو وارد آن شود گرفتار گردد. یا چوبی است به اندازه ذراع که کفه ای بر سر و رسنی در وسط دارد. ( ازمتن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). جُرَّه. ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ) ( منتهی الارب ). رجوع به این کلمه شود. || وزنی است از اوزان قدیم ، که آن را ماریمنون نامند که از زیت هفتاد و دو رطل و از شراب هشتاد رطل و از عسل صد و هشت رطل باشد و گفته اند جرة بطور مطلق بیست وچهار قسط باشد و جره صغیر چهار قسط است. ( از بحر الجواهر ).

جره. [ ج ُرْ رَ ] ( ص ، اِ ) نرینه هر جانور باشد از چرنده و پرنده عموماً. ( برهان ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). نر هر چیز باشد عموماً. ( از لغت محلی شوشتر نسخه خطی ) ( بهارعجم ) :
در آن زمان که بخندد چو کبک دشمن تو
عقاب جره برآید ز بیضه عصفور.
عثمان مختاری.
از شکوه و عدل و امن او تذرو کبک را
باز جره زقه داد و چرغ زیر پر گرفت.
مسعودسعد.
بر یاد گرز و تیغ تو محکم کنند و تیز
پیلان مست یشک و پلنگان جره ناب.
عثمان مختاری.
درآمد شه از مهر آن نوشناز
بدان جره کبک چون جره باز.
نظامی.
هواداری مکن شب را چو خفاش
چو باز جره خور روزرو باش.
نظامی.
چشم شوخت جره شاهین است کز بهر شکار
میزند هر دم ز مژگان بال و پر در آفتاب.

جره . [ ج ِ رَ ] (اِخ ) نام قلعه ای است به جره در ناحیه ٔ کازرون که آن را قلعةالشیوخ گویند. (از تاریخ سیستان صص 78 - 79).


جره . [ ج ُرْ رَ ] (ص ، اِ) نرینه ٔ هر جانور باشد از چرنده و پرنده عموماً. (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نر هر چیز باشد عموماً. (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ) (بهارعجم ) :
در آن زمان که بخندد چو کبک دشمن تو
عقاب جره برآید ز بیضه ٔ عصفور.

عثمان مختاری .


از شکوه و عدل و امن او تذرو کبک را
باز جره زقه داد و چرغ زیر پر گرفت .

مسعودسعد.


بر یاد گرز و تیغ تو محکم کنند و تیز
پیلان مست یشک و پلنگان جره ناب .

عثمان مختاری .


درآمد شه از مهر آن نوشناز
بدان جره ٔ کبک چون جره باز.

نظامی .


هواداری مکن شب را چو خفاش
چو باز جره خور روزرو باش .

نظامی .


چشم شوخت جره ٔ شاهین است کز بهر شکار
میزند هر دم ز مژگان بال و پر در آفتاب .

ملاطغرا.


چو جره باز اجل بال قهر بگشاید
به پیش ضربت او چه عقاب چه عصفور.

(از الغراضه ).


|| بخصوص باز نر چه مراد از جره باز نر بود. (از برهان ) (آنندراج )(انجمن آرا) (از بهارعجم ) (از لغت محلی شوشتر). نر باز خصوصاً یعنی جره ٔ نر است و باز ماده ٔ آن است و به نسبت باز جره ، کوچک و کم شکار و ضعیف می باشد و به این معنی ترکی است . (از غیاث اللغات ). || بعضی باز سپید را گفته اند خواه نر خواه ماده باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). || (ص ) دلیر و شجاع . (غیاث اللغات ) (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). دلاور. پردل . (یادداشت مؤلف ). || جلدو چابک . (برهان ) (ناظم الاطباء) :
در بزم خوب تر ز تذرو ملونی
اندر مصاف جره تر از باز ازرقی .

اسفرنگ .


لیک بود اشقر گزیده ٔ شاه
جره تر ز ابلق سپید و سیاه .

امیرخسرو دهلوی .


بر چنین درگهی که مرغ علوش
می نهد بر سپهر هفتم عش
چاوش خوب روی می باید
جره و چست و چابک و خامش .

پوربهای جامی .


|| جوان در باز و دیگر پرندگان . (یادداشت مؤلف ). || بعضی گویند به معنی چاردانگ هر چیز است یعنی نه بزرگ نه کوچک . (برهان ). متوسط از هر چیز که نه بزرگ باشد نه کوچک . (ناظم الاطباء). || بعضی کوچک هر چیز را جره گویند. (برهان ). هر چیز کوچک . (ناظم الاطباء). کوچک هر چیز هم هست . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). || نهر آب کوچکی که از بزرگی جداکرده باشند. (ناظم الاطباء). || نام سازی است مانند شترقوه لیکن کوچکتر از آن است . (برهان ). سازی است شبیه شترغو و از آن کوچکتر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) :
مغنی به آن جره ٔ جان نواز
به آهنگ ما ناله ٔ نو بساز.

نظامی .


بیا مطرب آن جره ٔطفل وش
چو طفلان ببر گیر و بنواز خوش .

امیرخسرو دهلوی .


|| اسب که برآن سوار شوند. (غیاث اللغات ) :
شبه آن جره ٔ بدراه که دادی زین پیش
نشنیده ست و ندیده ست ندیم دوران .

حکیم شفائی (از بهارعجم ).


- جره باز ؛ بازسفید و چست و چالاک و شکاری و تند و تیز. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ) :
کسی چون بدست آورد جره باز
فروبرده چون موش دندان به آز.

سعدی .


بقید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود.

سعدی (بوستان ).



جره . [ ج َ رَه ْ ] (ع اِ)ج ِ جرهة. (از منتهی الارب ). رجوع به این کلمه شود.


جره . [ ج َرْ رَ ] (اِ) خمچه و سبو. (برهان ) (ناظم الاطباء). سبو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ظرف معروفی است از خزف . (از متن اللغة). ظرفی است از سفال که میان آن بزرگ است و دهن گشادی دارد. (از اقرب الموارد). ج ، جَرّ. جِرار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (متن اللغة). خمچه و سبوی (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). کوزه . سبو. سبوی . (یادداشت مؤلف ) :
جرعه ای ز آن جام راهب آن کند
که هزاران جره و خمدان کند.

مولوی .


|| مقداری از هر چیز که توان مثل سبو برداشت . (لغت محلی شوشترنسخه ٔ خطی ). || نان یا نانی که در خاکستر گرم پزند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة). نان یا نان خاصی است که در خاکستر یا ریگ گرم بپزند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || دام آهو. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). دامی است برای صید آهو و آن چوبی است که رسنی به آن بسته شده و وتری دارد و در خاک پنهان کنند که چون پای آهو وارد آن شود گرفتار گردد. یا چوبی است به اندازه ٔ ذراع که کفه ای بر سر و رسنی در وسط دارد. (ازمتن اللغة) (از اقرب الموارد). جُرَّه . (اقرب الموارد) (متن اللغة) (منتهی الارب ). رجوع به این کلمه شود. || وزنی است از اوزان قدیم ، که آن را ماریمنون نامند که از زیت هفتاد و دو رطل و از شراب هشتاد رطل و از عسل صد و هشت رطل باشد و گفته اند جرة بطور مطلق بیست وچهار قسط باشد و جره ٔ صغیر چهار قسط است . (از بحر الجواهر).

جره . [ ج َرْرِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودزرد از بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. این ده در بیست هزارگزی جنوب باختری باغ ملک و در دوازده هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو باغ ملک به هفتگل واقع شده و محلی کوهستانی و معتدل است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رودزرد تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است و راه اتومبیل رو دارد و ساکنین از طایفه ٔ مکاوند بالا هستند. آثار سد خرابه ٔ قدیمی شاهپور ذوالاکتاف در این آبادی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


جره . [ ج ِ رِ ] (اِخ ) دهی است که مرکز دهستان جره از بخش مرکزی کازرون میباشد. این ده در شصت وچهارهزارگزی جنوب خاوری کازرون در کنار راه فرعی کازرون بفراشبند واقع شده و محلی جلگه و گرمسیر مالاریایی است و 447 تن سکنه ٔ شیعه ٔ فارس و ترک دارد. آب آن از رودخانه ٔ جره تأمین میشود و محصول آن غلات ، برنج ، کنجد و ماش است و اهالی به زراعت اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


جره . [ ج ُ رَ ] (اِمص ) دلیری . (یادداشت مؤلف ).


جره . [ ج ُرْ رَ / ج ِ رِ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای شیراز. (برهان ). قریه ای است نزدیک شیراز. (ناظم الاطباء). قریه ای از حومه ٔ شیراز که گفته [اند] آن گره است و معرب آن جره است . (آنندراج ) :
از خطه ٔ شیراز گشایش مطلب
کز زیر گره دارد و از بالا بند.

(از آنندراج ).


که کره همان است و بند، بند امیر عضدالدوله است . (از آنندراج ). بپارسی گره گویند. شهرکی کوچک است و هوای آن گرمسیر است و آب آن از رود است که خود رود گره گویند و منبع این رود از ماصرم است و از این شهرک جز رز خراجی و خرما و غله هیچ نخیزد و مردم آنجا بیشترین سلاح ور باشند و جامع و منبر داردو مور جره هم از اعمال آن است . (از فارسنامه ٔ ابن البلخی صص 142 - 143). صنیعالدوله آرد: جره اسم بلوکی است در فارس مشتمل بر شانزده قریه در میان جنوب و مغرب شیراز فی مابین این بلوک و شیراز. اول بلوک مسمی بسیاخ ، دوم بلوک کوهمره ماصرم ، یکی از قرای جره جعلیقان نام دارد و هوایش گرمسیر است . این بلوک از طرف طول از جانب مغرب متصل به اراضی کازرون است و از سمت مشرق بقرای خانیک و نوجین میرسد. حاصل آن غله و برنج و تنباکو و حبوبات که از آن جمله کنجد و خشخاش است وقلیلی مرکبات و چند اصله نخل در بعضی از قرا موجود است . اهالی این بلوک زارع و رعیت پیشه اند. شکار آنجا از وحوش آهو و خوک و از طیور دراج و حباری و تیهو باشد و در آن نواحی مرغزاری است که در فصل زمستان نرگس زار بسیار ممتازی است . آب آن از رودخانه ای است که آن هم معروف به جره است و منبع آن از کوهستان کوهمره ماصرم است . از منبع تا قریب ده فرسخ بجانب مشرق و میانه ٔ جنوب و مشرق جریان دارد و پس از آن از میانه ٔ جنوب و مغرب تا چهار فرسخ در کوهستان حرکت میکند و به بلوک جره که رسید از کوهستان خارج میشود. آب آن شیرین و گواراست ولی محاذی جره از سمت مشرق ، رودخانه ٔ شوری به آن ملحق میشود و همه جا بسمت جنوب جاری است و در حوالی قریه ٔ جمیله که از توابع خشت است و رود فاریاب که از توابع تنگستان میباشد دو رودخانه ٔ کوچک به آن می پیوندد. در کنار قریه ٔ دالکی از کوهستان خارج می شود و ده فرسخ در اراضی دشتستان جریان دارد تا به دریا میریزد و از جرم که گذشت رعایا و زارعان ناگزیراز آن مینوشند و نخلستان و دشتستان از این رودخانه مشروب میگردد ولی بزراعت آنجا چندان استفاده نمیرساند. هر قریه از بلوک جره از بیست تا یکصد خانوار است و کمتر قریه ای است که مسجد نداشته باشد ولی حمام تنها یک باب در قریه ٔ سیرزجان دارد که بسیار کثیف است . (از مرآت البلدان ج 4 صص 223 - 224). نام قصبه ای است به فارس از اعمال شیراز و نسبت بدان جرهزی است . (از تاج العروس ذیل ماده ٔ جرهز). نام یکی از دهستانهای چهارگانه ٔ بخش مرکزی شهرستان کازرون و حدود و مشخصات آن بقرار زیر است :
از شمال به دهستانهای جروق و فامور و از خاور به ارتفاعات کوهمره سرخی و از باختر به کوههای لارآویز و سرمشهد و از جنوب به دهستان و جلگه ٔ فراشبند محدود است . موقعیت آن جلگه و دامنه و رودخانه ٔ جره از وسط آن جاری میگردد، هوای آن گرم و مالاریایی است و آب مشروب و زراعتی آن از رودخانه ٔ جره و چشمه و قنات تأمین میشود. محصولات آن عبارتند از: غلات ، برنج ،حبوبات ، لبنیات و جزئی مرکبات و خرما و شغل اهالی زراعت و گله داری و باغبانی است . مردم آن شیعه ٔ دوازده امامی هستند و به زبان ترکی و فارسی سخن می گویند این دهستان از 27 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل می یابد و در حدود 4300 تن جمعیت دارند و قرای مهم آن عبارتند از:سریزجان ، سرمشهد، بالاده ، و ایلان جدول ترکی و مرکز دهستان ، قریه جره میباشد. و طایفه ٔ فارسیمدان از ایل قشقایی در این دهستان قشلاق میکنند و راه فرعی کازرون بفراشبند از وسط دهستان کشیده شده است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص 127 و فارسنامه ٔ ناصری و جغرافیای غرب ایران 109، 110، 111، 112 و 181 شود.

جره . [ رَ ] (اِخ ) نهر جره از ماصرم برخیزد و نخست مسجان را آب دهد و برود و جره و نواحی آن را آب دهد و بعضی از روستای غندجان پس با نهر بشاپور آمیخته شود و در دریا افتد. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 151). رجوع بجره شود.


جرة. [ ج ِرْ رَ ] (ع اِ) هیئت کشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || لقمه ای که شتر بدان تعلل کند و بدهان آرد تا وقت علف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || آنچه شتر از گلو برآرد جهت نشخوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). به معنی نشخوار؛ آنچه چهارپایان گیاه خوار از معده بیرون آورده باز میخایند. به هندی جگال گویند. (غیاث اللغات ). نشوار. (یادداشت مؤلف ). || گروه مردم که اقامت کنند و باز سفر کنند. (منتهی الارب ). گروهی مردم که اقامت کنند و باز سفر گزینند. (آنندراج ).


جرة. [ ج ُرْ رَ ] (ع اِ) دام آهو. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (آنندراج ). چوبکی است که کفه ای بر سر دارد و با آن آهوشکار کنند. (از اقرب الموارد). و مثل ذیل مأخوذ ازاین معنی است : «ناوص الجرة ثم سالها». این مثل را در حق شخصی گویند که مخالفت قومی کند و باز بسوی ایشان برگردد و با آنان موافقت کند. و درباره ٔ آهو بدان جهت درست آید که چون به دام افتد ساعتی سرکشی کند و پس از آن آرام شود و بناچار تسلیم گردد. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). جَرَّة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به این کلمه شود. || چیزی است که در بن آن سوراخ باشد و بدان گندم کارند. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد)(آنندراج ). ج ، جُرّ. (اقرب الموارد) (متن اللغة).


فرهنگ عمید

کوزۀ سفالی بزرگ و دسته دار، سبو.
۱. جانور نر، به ویژه پرنده.
۲. جَلد، چابک.
از سازهای موسیقی شبیه تار: مغنی، برآن جُرۀ جان نواز / بر آهنگ ما نالهٴ نو بساز (نظامی۶: ۱۱۵۷ ).
دام، تله.

کوزۀ سفالی بزرگ و دسته‌دار؛ سبو.


۱. جانور نر، به‌ویژه پرنده.
۲. جَلد؛ چابک.


از سازهای موسیقی شبیه تار: ◻︎ مغنی، برآن جُرۀ جان‌نواز / بر آهنگ ما نالهٴ نو بساز (نظامی۶: ۱۱۵۷).


دام؛ تله.


دانشنامه عمومی

جره ، روستایی از توابع بخش جره و بالاده شهرستان کازرون در استان فارس ایران است.
فهرست روستاهای ایران
این روستا در دهستان جره قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱٬۴۹۱ نفر (۳۳۷خانوار) بوده است.

گویش مازنی

/jerre/ فریاد کشیدن - زوزه – صدای گرگ و خوک ۳صدای فریاد انسان ۴شیون ۵صدا & هیزم نازک – سرشاخه ی بریده شده - آشغال ۳نهر کنار پرچین ۴هله هوله

۱فریاد کشیدن ۲زوزه – صدای گرگ و خوک ۳صدای فریاد انسان ۴شیون ...


۱هیزم نازک – سرشاخه ی بریده شده ۲آشغال ۳نهر کنار پرچین ۴هله ...


واژه نامه بختیاریکا

( جُره ) توله گراز نر که بزرگتر از جُنگه است.
( جَره ) دسته؛ تعداد
( جرِه ) گرگر؛ تله کابین
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) بلی وند؛ شاخه علاءالدین وند؛ ( ط ) بهداروند

جدول کلمات

سبو ، کوزه بزرگ

پیشنهاد کاربران

طایفه هلیگویی ( خلیگویی ) لر بختیاری در
روستای جره بوشهر

***
طایفه خلیلی ::هلیلی

جره. ( ج با آوای زبر ) ، ( ا، ص ) ، ( زبان مازنی ) ، ریزه، خرده، ریز.

جره = در ایل بزرگ عرب استان فارس ،
به معانی زیر نیز به کار می رود:
جُرّه = کوچک هر چیز
جِِرِّه = کشیدن و امتداد دادن چیزی، کشیدن چیزی مثل سیگار و وزن کردن چیزی مثال کشیدن گندم که چند کیلو هست.
جَر = دعوا کردن
جِر اِنطه = پاره کن مثل پاره کردن پارچه



جره خان پسر شاه مراد خان پسر آدینه خان بختیاروند

تیره جرعه زیر مجموعه تیره بزرگ بلی بیگیوند طایفه خلیلی بیگیوند پلنگ ایل منجزی بهداروند

نواده بلی خان*بالی*پسر خلیل خان ایل بیگی بختیاروند ایلخان

طایفه خلیلی بیگیوند پلنگ *هلیلی - حلیلی* ایل منجزی ایل بختیاروند *بهداروند - بهی دار*
قوم لر

رستم خان بختیاروند پلنگ
شاه حسین خان بختیاروند ایلخان
جهانگیر خان بختیاروند ایلخان
خلیل خان ایل بیگی بختیاروند ایلخان
پسران ( شاه منصور خان - احمد خان - مهدی خان خیرالدین خان - اردشیر خان - بلی خان - تاج الدین )

طایفه خلیلی بیگیوند پلنگ معروف به هفت کر بیگی


طایفه هلیگونی ( هلیلگانی - خلیلگان )

طایفه خلیلی بیگیوند پلنگ منجزی
طایفه مال احمدی منجزی
طایفه نیم بنیچه منجزی
طایفه لرخرده منجزی
طایفه ابوالحسنی منجزی
طایفه مازه پهن منجزی
طایفه تاج الدین عبدالهی منجزی


لطفعلی خان آجره بلیوند بختیاروند

طایفه بلیوند ساکن در
خلیل آباد - دولت آباد . . . . . . دهستان لار*لر* بخش لاران *لران* بختیاری


بعد از فتح هند گروهی از طوایف لر بختیاروند در راه برگشت در استان فارس ساکن شدند
مال احمدی منجزی و اولکی

اولک خان پسر بلی خان گپ بختیاروند


بعد از پایان ایلخانی جعفر قلی خان بختیاروند در ایل بختیاری گروهی از ایل لر بختیاروند توسط دولت مرکزی به استان فارس و بوشهر کوچ داده شد



کلمات دیگر: