کلمه جو
صفحه اصلی

جان چیور

دانشنامه عمومی

جان ویلیام چیور (به انگلیسی: John William Cheever) نویسنده رمان و داستان کوتاه آمریکایی است. از او گاهی به نام "چخوف حومه ها" یاد می شود. داستان های چیور عموماً در آپر ایست ساید منهتن،حومه وسچستر،جزایز قدیمی نیوانگلند که در ساحل جنوبی کوئینسی ماساچوست واقع است و محل تولد چیور هم بوده و ایتالیا،خصوصاً رم، اتفاق می افتد.از جان چیور به عنوان یکی از مهم ترین نویسنده های داستان کوتاه قرن یاد می شود. با اینکه چیور بیشتر برای داستان های کوتاه خود شناخته شده اما چهار رمان نیز به رشته تحریر درآورده است.
روشی که بعضی از آدم ها زندگی می کنند - مجموعه داستان کوتاه ۱۹۴۳
رادیوی عظیم و دیگر داستان ها - مجموعه داستان کوتاه ۱۹۵۳
داستان ها - مجموعه داستان کوتاه به همراه جین استفورد،دانیل فوکس و ویلیام مکسول ۱۹۵۶
رسوایی ویشات - رمان ۱۹۶۴
فرمانده و بیوه خلیج - مجموعه داستان کوتاه ۱۹۶۴
پارک گلوله - رمان ۱۹۶۴
دنیای سیب ها - مجموعه داستان کوتاه ۱۹۷۳
فالکونر - رمان ۱۹۷۷
داستان های جان چیور - مجموعه داستان کوتاه ۱۹۷۸
اوه چه بهشتی به نظر می رسد - رمان ۱۹۸۲
نامه های چان چیور - ۱۹۸۸
ژورنال های جان چیور - ۱۹۹۱
مجموعه داستان و دیگر نوشته ها - مجموعه داستان کوتاه ۲۰۰۹
مجموعه رمان ها - ۲۰۰۹
تم اصلی داستان های چیور تهی بودن احساسی و معنوی زندگی بود. او خصوصاً رفتار و اخلاق مردم طبقه متوسط حومه های آمریکا را با طنزی کنایه آمیز توصیف می کرد که باعث می شد تصویر اساساً سیاه و تیره اش نرم تر به نظر برسد. هر چند او اغلب از خانواده اش به عنوان ماده اولیه استفاده می کند اما دخترش سوزان چیور یادآوری کرده است که: «هیچ کدام از ما انتظار دقت و صحت از پدرمان نداشتیم. او زندگی را از طریق داستان سرایی می گذراند.»
در سال ۱۹۷۹ مجموعه داستان های کوتاه چیور جایزه پولیتزر و جایزه مجمع ملی منتقدان کتاب را برد.در ۲۷ آوریل ۱۹۸۲ شش هفته قبل از مرگ چیور آکادمی هنر و ادب آمریکا مدال ادبی به چیور اهدا کردند.تمامی آثار چیور در کتابخانه آمریکا موجود است.

نقل قول ها

جان ویلیام چیور (به انگلیسی: John William Cheever) نویسنده رمان و داستان کوتاه آمریکایی است.
• «عید چه روز غم انگیزی است. لحظه ای پس از آن که چارلی با زنگ ساعت از خواب بیدار شد، این جمله به ذهنش رسید و یک هو دلیل آن دل تنگی مبهمی را که سراسر شب پیش آزارش داده بود، درک کرد. آسمان پشت پنجره تیره و تار بود. روی تخت خواب نشست و زنجیر چراغی را که پیش رویش آویزان بود کشید و با خود اندیشید عید کریسمس، چه روز واقعاً غم انگیزی است، از میان میلیون ها جمعیت نیویورک، من در واقع تنها آدمی هستم که باید ساعت شش صبح این روز سرد و سیاه عید کریسمس از خواب بیدار شوم. بله، من تنها آدم این شهرم که باید بیدار باشم.»• «چهره اش گل انداخته بود. عاشق دنیا بود و دنیا هم عاشق او. به زندگی گذشته اش که فکر کرد، گذشته را در هاله ای از نور دلپذیر و رنگارنگ دید و انباشته از تجربه های حیرت انگیز و دوستان غیر معمول. با خود اندیشید که شغلش، شغل متصدی آسانسور ـبالا و پایین رفتن و پیمودن صدها متر فضای پر خطر- نیاز به اعصاب فولادین و هوش فضانوردان داشت. خاطرهٔ همهٔ فشارها و سختی های زندگی –دیوارهای نمور اتاقش و ماه ها بی کاری- به یک باره از ذهنش پاک شد. هر چند دیگر کسی زنگ نزد به درون آسانسور رفت و در را بست و با سرعت زیاد تا آخرین طبقه بالا رفت و دوباره پایین آمد، بالا و باز پایین تا مهارت شگرفش را در پیمودن فضا بیازماید.»• «اگر خواننده ای نباشد، نمی توانم بنویسم. دقیقاً به بوسه می ماند-تنهایی نمی شود.»• «آخر چطور می توانم با تمام وجود کسی را در آغوش بگیرم که فکر می کنم می خواهد مرا بکشد؟ آیا من ناامیدی را در آغوش گرفته بودم و این شوری مستهجن و کثیف بود؟ نکند چندین سال پیش در آن جشن عروسی آنچه در چشم های درشتش دیدم نه زیبایی بلکه بی رحمی بود؟ من در تخیلاتم از او یک ماهی قرمز و یک زن قاتل ساختم، کسی که اگر او را در آغوش بگیرم به قو یا پلکان و شاید به فواره تبدیل شود و به جایی بی مرز و بیکران برسد، دشتی گسترده و بدون نگهبان و محافظ که به خود باغ بهشت ختم می شود. اما به جای رسیدن به بهشت، ساعت سهٔ نیمه شب از خواب پریدم و بدجوری احساس غم و گرفتگی می کردم، احساسی به مراتب بدتر از اندوه و جنون و مالیخولیا و از این حرف ها. اما من بنا نداشتم این ها را به خودم راه بدهم و دوست داشتم از پیروزی و کشف دوبارهٔ عشق حرف بزنم: همهٔ آنچه پاک و معصوم و درخشان و پرنور در این جهان است. بعد واژهٔ «عشق»، انگیزهٔ شدید دوست داشتن، جایی در وجودم جوشید. عشق انگار در همهٔ جوانب وجودم، همچون آب، سرشار و جاری بود، عشق به کورا، عشق به فلورا، به همهٔ دوستان و همسایگانم، عشق به پنومبرا، این جریان خروشان سرزندگی هستی بخش در یک کلمه نمی گنجید. شاید باید ماژیکی برمی داشتم و «عشق» را روی دیوار، همه جا می نوشتم، روی پله ها، در انباری، در فر، در ماشین رختشویی و قهوه جوش تا وقتی صبح کورا بیاید طبقهٔ پایین (من دیگر جایی آن اطراف نیستم) به هر جا که چشمش بیفتد آن را ببیند. همه جا عشق!»• «پسرهایش با تفنگ های تیربارشان افتاده اند به جان هم. یادآوری آزاردهنده ای از گذشتهٔ اوست. گندِ تلویزیون است که نشسته روی شانه های معصوم شان. وقتی بچه های دهاتی می زنند و می رقصند و می خوانند و گل های وحشی جمع می کنند، پسرهای خودش از صخره ای به صخرهٔ دیگر می پرند و مثلن آدم می کُشند. این کار خطاست، و همین اعصاب ش را خراب می کند، اما دل ندارد صداشان کند و توضیح بدهد که تقلید کردنِ عربده کشی ها و ادای آدم های رو به مرگ را درآوردن باعث دامن زدن به سوءتفاهمی جهانی ست. همه دچار سوءتفاهم ند، این را از سر تکان دادن های زن ها موقع فکر کردن به کشوری که حتی اسباب بازی کودکان ش هم تفنگ است، می فهمد. سال ها پیش شنیدم که می گفت ما و رفقامان و آن ملتی که مثل مایند چون قادر نیستیم با مسائل حال حاضر روبه رو شویم مثل یک آدم بزرگ فلک زده رو می آوریم به دورانی که فکر می کنیم همه چیز شادتر و ساده تر بود و میل مان به بازسازی گذشته نتیجهٔ همین عیبِ بی درمان است.»• «بعضی ها بیش تر هوس های شان را نمایش می دهند تا واقعن حوادثی را از سر بگذرانند. این ها واقعن عاشق نمی شوند و رفاقت نمی کنند بلکه با همهٔ مردان و زنان و بچه ها و سگ های شان نمایش پرهیجانی اجرا می کنند که از بدو تولد متعهد خلقش شده اند. این مخصوصن در نقش آن هایی که بازی شان با بودجهٔ کم محدود شده قابل توجه ست. این بازی های ناشیانه حواس مان را جمع نمایش اصلی می کند و نمایش با همان وحشت و ترحم نمایش های باشکوه پیش می رود. کنون باران گرفت. صدای باران عاشقان را بیدار می کند و صدای ش بخشی از همان نیرویی است که آن ها را بغل هم می اندازد. بعد در تخت می نشینم و بلند با خود می گویم: شجاعت. عشق. فضیلت. شفقت. جلال. مهربانی. خرد. زیبایی. کلمه ها رنگ زمینی دارند و همان طور که از بر می خوانم شان حس می کنم سرشار امید می شوم، آرام می شوم و با شب کنار می آیم.»


کلمات دیگر: