کلمه جو
صفحه اصلی

کارسون مک کالرز

دانشنامه عمومی

لولا کارسون اسمیت مک کالرز، (به انگلیسی: Lula Carson Smith McCullers) (زاده ۱۹ فوریه، ۱۹۱۷ – درگذشته ۲۹ سپتامبر ۱۹۶۷)نویسندهٔ و نمایش نامه نویس آمریکایی.
۱۹۴۱، بازتاب در چشم طلایی
۱۹۵۱، بالاد کافهٔ غم زده (قصیده کافهٔ غم)
۱۹۵۹، ساعت بدون عقربه
۱۹۶۰، قلب شکارچی تنهایی است
۱۹۶۵، ساقدوش عروس
۱۹۷۱، مجموعه داستان دل در گرو
لولا کارسون اسمیت در ۱۹ فوریه ۱۹۱۷ در شهر کلمبو ایالت جورجیا آمریکا به دنیا آمد. پدرش مغازهٔ ساعت سازی داشت و مردی فرهیخته و فرهنگ دوست بود. لولا وقتی دختر بچهٔ پنج ساله ای بود پیانو می نواخت و در پانزده سالگی توسط پدرش ماشین تحریری هدیه گرفت. در ۱۷ سالگی برای ادمهٔ تحصیلات به نیویورک رفت. دو روز بعد از اقامتش در نیویورک پول شهریه خود و هم اتاقی اش را گم کرد و از رفتن به دانشگاه کلمبیا باز ماند و به کار در معاملات ملکی روی آورد. اولین داستان کارسون به نام پسرک نابغه در مجلهٔ استوری چاپ شد. او در بیست سالگی در ۱۹۳۷ با ریوز مک کولرز که داستان نویسی شکست خورده و الکلی بود ازدواج کرد. پس از ازدواج با ریوز به کارولینای شمالی رفتند و مدتی در آنجا زندگی کردند. در ۱۹۴۰ از همسرش جدا شد و به قصد زندگی با جرج دیویس سردبیر مجله ٔ هاپرز بازار به نیویورک بازگشت. چند سال بعد به پاریس رفت و مدتی در پاریس زندگی کرد به آمریکا باز گشت و در ۱۹۴۵ مجدداً با ریوز ازدواج کرد.
در ۱۹۴۸ در اوج افسردگی خودکشی کرد اما زنده ماند. او و شوهرش ریوز هر دو الکلی بودند و هر دو روابطی با همجنس های خود داشتند سرانجام در سفر مشترک شان به پاریس ریوز طرح خودکشی مشترکشان را به میان می کشد کارسون سراسیمه هتل را ترک می کند و به آمریکا باز می گردد ریوز با خورد قرص خواب آور دست به خودکشی می زند و می میرد.
لولا کارسون از کودکی بیمار بود و جسم ضعیفی داشت در ۱۹۶۱ دو بار عمل شد در ۱۹۶۱ پستان چپش را جراحی کردند و کاملاً برداشتند و سرانجام در سپتامبر ۱۹۶۷ دچار خون ریزی مغزی شد و در ۲۹ سپتامبر در سن پنجاه سالگی درگذشت.

نقل قول ها

کارسون مک کالرز (به انگلیسی: Lula Carson Smith McCullers) (زاده ۱۹ فوریه، ۱۹۱۷ – درگذشته ۲۹ سپتامبر ۱۹۶۷) نویسنده و نمایش نامه نویس آمریکایی بود.
• «شاید وقتی آدم ها آن قدر شدید، آرزوی داشتن چیزی را داشتند، آن آرزو وادارشان می کرد که به هر چیزی که ممکن بود خواسته شان را برآورده کند، اعتماد کنند.»• «می خواهم، می خواهم، می خواهم، تنها چیزی بود که می توانست به آن فکر کند؛ اما نمی دانست که این خواستهٔ شدید چیست.»• «در چهره اش، آرامشی عمیق پدیدار شد که بیشتر در چهرهٔ آدم های خیلی غمگین یا افراد خیلی دانا دیده می شود. اما او همچنان، همیشه ساکت و تنها، در خیابان های شهر پرسه می زد.»


کلمات دیگر: