کلمه جو
صفحه اصلی

والس خداحافظی

دانشنامه عمومی

والس خداحافظی (چکی: Valčík na rozloučenou) نام یکی از رمان های میلان کوندرا است که به زبان چکی در سال ۱۹۷۲ منتشر شد و در سال ۱۹۷۶ ترجمه فرانسوی این رمان به چاپ رسید.

نقل قول ها

والس خداحافظی یا مهمانی خداحافظی (چکی: Valčík na rozloučenou) نام یکی از رمان های میلان کوندرا است که به زبان چکی در سال ۱۹۷۲ منتشر شد و در سال ۱۹۷۶ ترجمه فرانسوی این رمان به چاپ رسید.
• «یاکوب می دانست که همه انسان ها در نهان آرزوی مرگ کسی را دارند و فقط دو چیز مانع از متحقق کردن آرزویشان می شود: ترس از مجازات و دردسرهای عینی و واقعی ناشی از ارتکاب قتل.»• «این دیدار بیش از همه چیز فقط یک پیام بود، و نه بیشتر. یاکوب تا دو ساعت دیگر می رفت و این موجود زیبا را برای همیشه از دست می داد. این زن خودش را فقط به عنوان محرومیت به او نشان داد؛ زن را فقط به این دلیل دیده بود که پی ببرد هرگز نمی تواند متعلق به او باشد. او را به مثابه مظهر هر آنچه داشت با عزیمتش از دست می داد، ملاقات کرده بود.»• «ناگهان به فکرش رسید که می تواند همه چیز را به او بگوید، زیرا تا چند ساعت دیگر می رفت و حرف هایش نه برای خودش و نه برای او، هیچ گونه عواقبی نمی توانست دربرداشته باشد. این آزادی ناگهان کشف شده گیجش کرد.»• «به طور تفننی به سیاست پرداخته بود و این تقریباً به قیمت زندگی اش تمام شده بود. همیشه فکر کرده بود که به ضربان قلب کشورش گوش می دهد. اما واقعاً چه چیزی را شنیده بود؟ نبض یک ملت را؟ ولی شاید آن فقط یک ساعت شماطه دار قدیمی، ساعتی کند و قدیمی بود که زمان غلطی را نشان می داد. آیا تمام آن مبارزه های سیاسی چیزی جز تصور باطلی بود که توجه او را از چیزهای واقعاً مهم زندگی منحرف کرده بود؟»• «مادری نفرین است، قیدی ظالمانه تر از قید میان مادر و فرزند وجود ندارد؛ و به علاوه باید فکر کنم که بچه ام را وارد چگونه دنیائی می کنم. او به یک چشم بهم زدن به مدرسه خواهد رفت وکله اش پر از دروغ های محض و چرندیاتی خواهد شد که در تمام عمر سعی کرده ام با آنها مبارزه کنم. آیا باید ناظر تدریجی فرزندم به یک ابله همرنگ جماعت بشوم؟ یا باید میراث عقلی خود را به او بدهم و در مقابل، ناظر خوردگی روز افزونش در رؤیائی با همان تضادهای قدیمی باشم؟ و البته باید به فکر خودم هم باشم. در این مملکت والدین را به خاطر نافرمانی فرزندانشان و بچه ها را به خاطر خلافکاری والدینشان مجازات می کنند…»• «بی اعتنایی به زن کفر کبیر و بی احترامی عظیمی به مخلوقات خداوند است.»• «هیچ کس این را درک نمی کند و از همه کمتر زنم، او فکر می کند که نشانه استوار عشق مرد بیعلاقگی او نسبت به زن های دیگر است؛ ولی این حرف بی ربطی است. چیزی همیشه مرا به سمت زن دیگری می کشد، اما به محض اینکه تصاحبش می کنم نوعی نیرو که خاصیت فنری دارد دوباره به طرف کامیلا پرتابم می کند. بعضی وقتها احساس می کنم که فقط به خاطر پیوند دوباره، آن پرواز شگفت انگیز بازگشت (سرشار از محبت، اشتیاق، افتادگی) به سوی همسرم که با هر بی وفایی تازه بیشتر دوستش می دارم، است که دنبال زن های دیگری می افتم.»• «عزیزم من آرزوی تشکیل خانواده را ندارم. آرزوی عشق را دارم. عشق من تویی، و بچه هر عشقی را به خانواده تبدیل می کند. به ملال. نگرانیها. اجبار. معشوقه به مادری عادی تبدیل می شود. نمی توانم تو را به عنوان مادر ببینم. تو عزیز من هستی، و نمی خواهم تو را با کس دیگری شریک باشم. حتی با بچه.»• «از حاملگیش به عنوان رویدادی بزرگ در زندگیش و به مثابه فرصتی که دیگر به این زودیها دوباره فرا نمی رسید آگاه بود. احساس پیاده ای را داشت که به انتهای صفحه شطرنج رسیده و به وزیر تبدیل شده باشد. طعم قدرت جدید و نامنتظرش را چشید. دید که تلفنش باعث به حرکت درآمدن انواع و اقسام رویدادها شده است: نوازنده ترومپت مشهور خانه اش را ترک کرد تا با عجله به سوی او بیاید، با اتومبیل قشنگش او را همراه خود به اینجا و آنجا ببرد، با او عشقبازی کند. آشکار، میان حاملگیش و این قدرت ناگهانی رابطه ای وجود داشت، و ممکن بود صرف نظر کردن از این یک به معنای محروم شدن از آن یکی باشد.»• «هر بار که از برج رصد خانه صعود می کردیم، کهوهتا سعی می کرد مرا به ازدواج ترغیب کند، و من همیشه بالای برج که می رسیدم آنقدر درب و داغان می شدم که احساس پیری و خستگی می کردم و آمادگی ازدواج را پیدا می کردم. اما همیشه می توانستم بموقع خودم را کنترل کنم. هنگام پایین آمدن از برج دوباره تمام توش و توانم بازمی گشت و از مجرد ماندنم بسیار خشنود بودم. هر چند، یک روز یکشنبه نحس، کهوهتا مرا از یک مسیر انحرافی بالا برد و صعود آنقدر دشوار بود که حتی پیش از این که به قله برسیم نفس زنان بله را دادم.»• «از خودم می پرسیدم که آیا مردم درست همان کاری را با او نکردمد که او با دیگران کرده بود؟ هر چه باشد آنهایی که او را پای چوبه دار کشاندند درست مثل خودش بودند: همان اعتقادها را داشتند، همان متعصبها بودند. آنها معتقد بودند که هر عقیده مخالف – هر قدر هم جزئی و بی اهمیت – تهدید مهلکی برای انقلاب است. آنها به طرزی بیمار گونه بدگمان بودند. آنها به نام اصول جزمی مقدسی که خود او به آنها اقرار داشت باعث مرگش شدند. پس چرا اینقدر مطمئنی که او عیناً همان کار را با دیگران نکرده بوده است؟»• «کلیما خم شد و روزنا را بوسید. دهانی پاکیزه، جوان و زیبا بود با دندان هایی خوب مسواک زده. همه چیزش دلپذیر بود، اما درست به همین دلیل آن را در میان ابری از هوس دید و چیزی از شکل واقعی آن نفهمید. اما دهانی که هیچ جاذبه ای برایش نداشت دهان واقعی بود، حفره ای پرکار که یک عالم خمیر نان پخته، سیب زمینی و سوپ از آن رد می شد. دهانی با دندان هایی کرم خورده و بزاقی که نه سُکر آور، بلکه به یک قلنبه تف می مانست!»• «این جا مردم قدر صبح را نمی دانند، با بیدار باش زنگ ساعت که همچون تیشه ای خوابشان را قطع می کند به طرز خشنی از خواب برمی خیزند و بلافاصله خود را به دست تعجیلی شوم می سپارند، می توانی به من بگویی روزی که با چنین عمل خشنی شروع شود چگونه روزی خواهد بود؟ باور کن همین صبح هاست که خلق و خوی آدم را تعیین می کند.»


کلمات دیگر: