کلمه جو
صفحه اصلی

شکردن

فارسی به انگلیسی

to drive away

فرهنگ فارسی

شکارکردن، جانوری راشکارکردن، شکریدن، شکاریدن
( مصدر ) ( شکرد شکرد خواهد شکرد بشکر شکرنده شکرده ) ۱ - شکار کردن . ۲ - شکستن .
مردن یا قتل کردن و کشتن .

فرهنگ معین

(ش کَ دَ ) (مص م . ) ۱ - شکار کردن . ۲ - شکستن .

لغت نامه دهخدا

شکردن. [ ش ِ ک َ دَ ] ( مص ) شکار کردن. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( غیاث ) ( از برهان ). قنص. اقتناص. صید. صید کردن. شکریدن. شکاریدن. شکار کردن. ( یادداشت مؤلف ).شکار کردن و شکستن انسان یا حیوانی را :
شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونکه تو اعدای ترا بشکری.
دقیقی.
چو بهرام دانست کآمَدْش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کَرگ.
فردوسی.
به پیر و جوان یک بیک بنگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد.
فردوسی.
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکار است و مرگش همی بشکرد.
فردوسی.
همان شیر درّنده را بشکرد
ز دامش تن اژدها نگذرد.
فردوسی.
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد.
فردوسی.
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری.
فرخی.
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای.
مسعودسعد.
اندر او مرغ خانگی نپرد
زآنکه باز از هوا ورا شکرد.
سنایی.
مرغ آز و نیاز عالمیان
باز برّ و عطای تو شکرد.
سوزنی.
به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش
هزاردل بربایی هزار جان شکری.
سوزنی.
چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر.
انوری.
چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری.
خاقانی.
- باز شکردن ؛ صید کردن. شکریدن :
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را
که خران را حکما باز به شیران شکرند.
ناصرخسرو.
- دل کسی را شکردن ؛ دل او را شکار کردن. دل او را بشکستن. کنایه از کشتن وی :
همان کن کجا از خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
|| گرفتن و اخذ کردن. ( ناظم الاطباء ). || شکستن. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( غیاث ) ( برهان ). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن ، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را :
که جام برادر برادر خورد
هزبر آنکه او جام می بشکرد.
فردوسی.
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
اگر گردن شیر نر بشکرد.
فردوسی.

شکردن . [ ش ِ ک َ دَ ] (مص ) شکار کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث ) (از برهان ). قنص . اقتناص . صید. صید کردن . شکریدن . شکاریدن . شکار کردن . (یادداشت مؤلف ).شکار کردن و شکستن انسان یا حیوانی را :
شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونکه تو اعدای ترا بشکری .

دقیقی .


چو بهرام دانست کآمَدْش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کَرگ .

فردوسی .


به پیر و جوان یک بیک بنگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد.

فردوسی .


کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکار است و مرگش همی بشکرد.

فردوسی .


همان شیر درّنده را بشکرد
ز دامش تن اژدها نگذرد.

فردوسی .


کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد.

فردوسی .


چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری .

فرخی .


گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای .

مسعودسعد.


اندر او مرغ خانگی نپرد
زآنکه باز از هوا ورا شکرد.

سنایی .


مرغ آز و نیاز عالمیان
باز برّ و عطای تو شکرد.

سوزنی .


به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش
هزاردل بربایی هزار جان شکری .

سوزنی .


چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر.

انوری .


چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری .

خاقانی .


- باز شکردن ؛ صید کردن . شکریدن :
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را
که خران را حکما باز به شیران شکرند.

ناصرخسرو.


- دل کسی را شکردن ؛ دل او را شکار کردن . دل او را بشکستن . کنایه از کشتن وی :
همان کن کجا از خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.

فردوسی .


|| گرفتن و اخذ کردن . (ناظم الاطباء). || شکستن . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (غیاث ) (برهان ). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن ، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را :
که جام برادر برادر خورد
هزبر آنکه او جام می بشکرد.

فردوسی .


ز فرمان یزدان کسی نگذرد
اگر گردن شیر نر بشکرد.

فردوسی .


بدان تا به گفتار تو می خوریم
دمی درد و اندوه را بشکریم .

فردوسی .


سوی بچگان برد تابشکرند
بدان ناله ٔ زار او ننگرند.

فردوسی .


شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری .

فرخی .


پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکرپرور و دشمن شکر.

عنصری .


بیایید تا لشکر آز را
به خرسندی از گرد خود بشکریم .

ناصرخسرو.


عشق تو بجای شکره دایم
تا عمر بسر رود شکردم .

سوزنی .


- جان کسی را شکردن ؛ او را کشتن . از بین بردن :
به مادر چنین گفت کای پرخرد
همی مهر جان مرا بشکرد.

فردوسی .


بدین شادمانی کنون می خوریم
به می جان اندوه را بشکریم .

فردوسی .


|| کشتن . (یادداشت مؤلف ) :
همه مر تو را پاک فرمان برند
گه رزم بدخواه را بشکرند.

فردوسی .


جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده ٔ خویش را بشکری
که هر کس که خون یل اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار.

فردوسی .


یکی اندرآید یکی بگذرد
که دیدی که چرخش همی نشکرد.

فردوسی .


همو دم زدن بر تو بر بشمرد
همو برفزاید همو بشکرد.

فردوسی .


جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ .

فرخی .


وگر گرگ برطاس را نشکرم
ز برطاسی روس روبه ترم .

نظامی .


|| چاره کردن و علاج نمودن . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ).
- غم کسی شکردن ؛ تیمار داشتن وی :
ما غم کس نخورده ایم مگر
که دگر کس نمی خورد غم ما
ما غم دیگران بسی خوردیم
دیگری نیز بشکرد غم ما.

خاقانی .


|| دارو دادن . (ناظم الاطباء).

شکردن . [ ش ُ ک ُ دَ] (مص ) مردن . || قتل کردن و کشتن . (ناظم الاطباء). لغت و معانی آن مختصر به همین مأخذ است .


فرهنگ عمید

۱. جانوری را شکار کردن، شکار کردن: بفرمود تا پیش دریا برند / مگر مرغ و ماهی وُرا بشکرند (فردوسی: ۵/۳۴۴ )، .چو باز او شکرد، صید او چه کبک و چه گرگ / چو اسب او گذرد، راه او چه بحر و چه بر (انوری: ۲۱۰ ).
۲. [مجاز] مغلوب ساختن و درهم شکستن و خرد کردن دشمن.

پیشنهاد کاربران

شکردن:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " شکردن" می نویسد : ( ( شکردن ریختی است کوتاه شده از " شکارْدن" و " شکاریدن " که مصدری است برساخته از " شکار " و به معنی شکار کردن . گویا این مصدر در پهلوی کاربرد نیافته است . در این زبان ، واژه ی دیگر شکار " نخچیر " بکار می رفته است . ) )
( ( جهانا چه بد مهر و بد گوهری
که پرورده ی خویش را بشکری . ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 324. )



کلمات دیگر: