(ش کَ ) (ص فا. ) ۱ - شکرریزنده . ۲ - بسیار شیرین .
شکربار
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
شکربار. [ ش َ ک َ / ش َک ْک َ ] ( نف مرکب ) شکرریز. ( ناظم الاطباء ) :
سوی شهر مداین شد دگر بار
شکر با او به دامنها شکربار.
نی ِ کلک تو از جایی شکربار است میدانم.
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست ؟
صدف لؤلؤ شهوار بود دیده آنک
دل او عاشق آن لعل شکربار بود.
لفظ شکّربار تو پرشکّرم کرده ست کام.
ای نه چون لفظ تو شکرباری.
گر بدهی بی جگر ازجان به است.
زبان چون تویی بادا شکربار.
شکرنامی به چنگ آرم شکربار.
اگرچه تلخ دهی در سخن شکرباری.
شدم غلام همه شاعران شیرازی.
دُر در میان لعل شکربار بنگرید.
بوسه ای زآن لعل شکّربار میخواهد دلم.
نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا.
- شکربار کردن ؛ پرشکر ساختن. شکرافشان کردن.
- || ساز کردن نغمه و آهنگ :
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار.
سوی شهر مداین شد دگر بار
شکر با او به دامنها شکربار.
نظامی.
ندارد تنگنای خاک صائب این قدر شکّرنی ِ کلک تو از جایی شکربار است میدانم.
صائب تبریزی ( از آنندراج ).
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست ؟
ملک الشعراء بهار ( در تضمین از غزل سعدی ).
|| بسیار شیرین. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). سخت شیرین ، خواه در معنی حقیقی و خواه در معنی مجازی چنانکه در گفتار و نغمه و جز آن : صدف لؤلؤ شهوار بود دیده آنک
دل او عاشق آن لعل شکربار بود.
امیرمعزی.
لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع لفظ شکّربار تو پرشکّرم کرده ست کام.
امیرمعزی.
راست کن لفظ خود به جود و کرم ای نه چون لفظ تو شکرباری.
سوزنی.
بوسی از آن لعل شکربار توگر بدهی بی جگر ازجان به است.
مجیر بیلقانی.
اگر خوردم زمان را من شکروارزبان چون تویی بادا شکربار.
نظامی.
ز شیرین دست بردارم به یکبارشکرنامی به چنگ آرم شکربار.
نظامی.
هزار نامه پیاپی نوشتمت که جواب اگرچه تلخ دهی در سخن شکرباری.
سعدی.
ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی شدم غلام همه شاعران شیرازی.
سعدی.
شیرین دهان آن بت عیار بنگریددُر در میان لعل شکربار بنگرید.
سعدی.
تا نگردیده ست از خط تنگ وقت آن دهان بوسه ای زآن لعل شکّربار میخواهد دلم.
صائب تبریزی ( از آنندراج ).
بس که می چسبد بهم کام و لب از شیرینیَش نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا.
صائب تبریزی ( از آنندراج ).
- زبان شکربار ؛ نیکو و شیرین سخن گوینده : هرچه اززبان شکربار آن مهتر بیرون رفت همه نیکو رفت. ( قصص الانبیاء ص 239 ).- شکربار کردن ؛ پرشکر ساختن. شکرافشان کردن.
- || ساز کردن نغمه و آهنگ :
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار.
نظامی.
- لب شکربار ؛ بسیار شیرین : هرکه لب شکربار ترا بمزد بشکرانه هزار جان فدا کند. ( سندبادنامه ص 130 ).شکربار. [ ش َ ک َ / ش َک ْک َ ] (نف مرکب ) شکرریز. (ناظم الاطباء) :
سوی شهر مداین شد دگر بار
شکر با او به دامنها شکربار.
ندارد تنگنای خاک صائب این قدر شکّر
نی ِ کلک تو از جایی شکربار است میدانم .
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست ؟
|| بسیار شیرین . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). سخت شیرین ، خواه در معنی حقیقی و خواه در معنی مجازی چنانکه در گفتار و نغمه و جز آن :
صدف لؤلؤ شهوار بود دیده ٔ آنک
دل او عاشق آن لعل شکربار بود.
لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکّربار تو پرشکّرم کرده ست کام .
راست کن لفظ خود به جود و کرم
ای نه چون لفظ تو شکرباری .
بوسی از آن لعل شکربار تو
گر بدهی بی جگر ازجان به است .
اگر خوردم زمان را من شکروار
زبان چون تویی بادا شکربار.
ز شیرین دست بردارم به یکبار
شکرنامی به چنگ آرم شکربار.
هزار نامه پیاپی نوشتمت که جواب
اگرچه تلخ دهی در سخن شکرباری .
ز لطف لفظ شکربار گفته ٔ سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی .
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
دُر در میان لعل شکربار بنگرید.
تا نگردیده ست از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زآن لعل شکّربار میخواهد دلم .
بس که می چسبد بهم کام و لب از شیرینیَش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا.
- زبان شکربار ؛ نیکو و شیرین سخن گوینده : هرچه اززبان شکربار آن مهتر بیرون رفت همه نیکو رفت . (قصص الانبیاء ص 239).
- شکربار کردن ؛ پرشکر ساختن . شکرافشان کردن .
- || ساز کردن نغمه و آهنگ :
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار.
- لب شکربار ؛ بسیار شیرین : هرکه لب شکربار ترا بمزد بشکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130).
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار.
- || لب که سخنان شیرین از آن برآید :
هرچه زآن تلختر نخواهد گفت
گو بگو از لب شکربارش .
من معتقدم به هرچه گویی
شیرین بود از لب شکربار.
|| کنایه از شیرین سخن . که سخنی چون شکر شیرین دارد. که گفتار و حرکاتی شیرین دارد. (یادداشت مؤلف ) :
جوابش داد شیرین شکربار
که باید بودنت در بند این کار.
به داور شدم با شکربارها
مرا بیش از او بود بازارها.
کجا آن تازه گلبرگ شکربار
شکر چیدن ز گلبرگش به خروار.
سوی شهر مداین شد دگر بار
شکر با او به دامنها شکربار.
نظامی .
ندارد تنگنای خاک صائب این قدر شکّر
نی ِ کلک تو از جایی شکربار است میدانم .
صائب تبریزی (از آنندراج ).
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست ؟
ملک الشعراء بهار (در تضمین از غزل سعدی ).
|| بسیار شیرین . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). سخت شیرین ، خواه در معنی حقیقی و خواه در معنی مجازی چنانکه در گفتار و نغمه و جز آن :
صدف لؤلؤ شهوار بود دیده ٔ آنک
دل او عاشق آن لعل شکربار بود.
امیرمعزی .
لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکّربار تو پرشکّرم کرده ست کام .
امیرمعزی .
راست کن لفظ خود به جود و کرم
ای نه چون لفظ تو شکرباری .
سوزنی .
بوسی از آن لعل شکربار تو
گر بدهی بی جگر ازجان به است .
مجیر بیلقانی .
اگر خوردم زمان را من شکروار
زبان چون تویی بادا شکربار.
نظامی .
ز شیرین دست بردارم به یکبار
شکرنامی به چنگ آرم شکربار.
نظامی .
هزار نامه پیاپی نوشتمت که جواب
اگرچه تلخ دهی در سخن شکرباری .
سعدی .
ز لطف لفظ شکربار گفته ٔ سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی .
سعدی .
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
دُر در میان لعل شکربار بنگرید.
سعدی .
تا نگردیده ست از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زآن لعل شکّربار میخواهد دلم .
صائب تبریزی (از آنندراج ).
بس که می چسبد بهم کام و لب از شیرینیَش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا.
صائب تبریزی (از آنندراج ).
- زبان شکربار ؛ نیکو و شیرین سخن گوینده : هرچه اززبان شکربار آن مهتر بیرون رفت همه نیکو رفت . (قصص الانبیاء ص 239).
- شکربار کردن ؛ پرشکر ساختن . شکرافشان کردن .
- || ساز کردن نغمه و آهنگ :
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار.
نظامی .
- لب شکربار ؛ بسیار شیرین : هرکه لب شکربار ترا بمزد بشکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130).
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار.
حافظ.
- || لب که سخنان شیرین از آن برآید :
هرچه زآن تلختر نخواهد گفت
گو بگو از لب شکربارش .
سعدی .
من معتقدم به هرچه گویی
شیرین بود از لب شکربار.
سعدی .
|| کنایه از شیرین سخن . که سخنی چون شکر شیرین دارد. که گفتار و حرکاتی شیرین دارد. (یادداشت مؤلف ) :
جوابش داد شیرین شکربار
که باید بودنت در بند این کار.
نظامی .
به داور شدم با شکربارها
مرا بیش از او بود بازارها.
نظامی .
کجا آن تازه گلبرگ شکربار
شکر چیدن ز گلبرگش به خروار.
نظامی .
فرهنگ عمید
شکرریز، بسیارشیرین.
کلمات دیگر: