مثنی
فارسی به انگلیسی
duplicate
double(d), dual
فرهنگ فارسی
( اسم ) ثناگوی ستایشگر : و ایشان داعی و ذاکر و مثنی و شاکر ببلاد و دیار خود مراجعت نمودند .
ابن عمران مردی شجاع
فرهنگ معین
(مُ ) [ ع . ] (اِفا. ) ثناگوی ، ستایشگر.
(مُ ثَ نّا) [ ع . ] (اِ.) 1 - دو دو، دوتا دوتا. 2 - حرفی که دارای دو نقطه باشد.
(مُ) [ ع . ] (اِفا.) ثناگوی ، ستایشگر.
لغت نامه دهخدا
مثنی . [ م ُ ث َن ْ نا ] (اِخ ) رجوع به ابوغفار المثنی بن سعد الطائی بصری شود.
مثنی . [ م ُ ] (ع ص ) ثناگو. آنکه ثنا گوید : و ایشان داعی و ذاکر و مثنی و شاکر به بلاد و دیار خود مراجعت نمودند. (ظفرنامه ٔ یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 401). و رجوع به اثناء شود.
مثنی. [ م ُ ث َن ْ نا ] ( ع ص ) دوبار کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). || مضاعف. ( ناظم الاطباء ). دو برابر : گرگ چون مراد خویش مثنی یافت به طمع آن سر برداشت. ( کتاب النقض ص 174 ). سلطان از این سبب در خشم شد و نیت غزو مثنی کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 29 ).
از فیض فضل ایزد اقسام این مؤلف
روزی که شد مثنی گفتم شود مثلث.
|| مأخوذ از تازی ، نسخه دوم از هر مکتوبی و سواد و مسوده آن و المثنی نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). || ( در علم استیفاء ) عبارت است از مکتوب دوم که بر امضای برات یا تعلیق و ذکر نویسند وقتی که عامل یا محصل دعوی کند که برات یا تعلیق ضایع شد و در آنجاذکر کند که پیش از این در حوالت فلانی چندین دینار حوالت کرده براتی نوشته بودم و در تاریخ فلان نمودند که آن وجوه نرسید و برات ضایع شد باید که آن وجوه که نرسانیده باشند برسانند و حکم آن برات و این مکتوب مثنی یکی دانند و ذکر تسلیم در تعلیق و مثنی نیز واجب باشد و نشاید که حاکم بر مثنی برسانند یا بدهند بنویسد بلکه بر این جمله روند و امثال آن باید نوشتن. ( نفایس الفنون ، قسم اول ص 84 ). || دوم گردانیده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). دوبار. مکرر :
مثنی . [ م َ نا ] (ع ص ، ق ) دو دو. (ترجمان القرآن ). دوگان دوگان . (دهار). دو دو و گویند جاؤا مثنی ، ای اثنین اثنین و اثنتین اثنتین . (از محیط الحیط) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) : قل انما اعظکم بواحدة ان تقوموا ﷲ مثنی و فرادی ثم تتفکروا ما بصاحبکم من جنة. (قرآن 46/34). الحمدﷲ فاطرالسموات والارض جاعل الملائکة رسلا اولی اجنحة مثنی و ثلاث ورباع یزید فی الخلق مایشاء ان اﷲ علی کل شی ٔ قدیر. (قرآن 1/35). || (اِ) نام تاری از چهار تار بر بط که بعد از مَثلَث است . (مفاتیح العلوم ). تاردوم عود. ج ، مثانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). و رجوع به مثانی شود. || جای گشت وادی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خم رود و جای گشت وادی . (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || دو زانوی ستور و دو آرنج آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مثنی الایادی ؛ اعاده ٔ احسان بار دوم یا زیاده از آن . || بخشهای زیاد آمده از جزور قمار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مثنی . [ م َ نی ی ] (ع ص ، اِ) دو تا ثوب . (السامی ). اسم پارچه ای است که آن را دو تا و دو تاه گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جامه ٔ دوتاه . || شترعقال بسته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مثنی . [ م ُ ث َن ْ نا ] (اِخ ) ابن حارثه ٔ شیبانی . وی در دوره ٔ جاهلیت سیادت داشته و در عصر اسلام نیز از فرماندهان سپاه بود و قسمتی از سواد را فتح کرد. (از الانساب سمعانی ). ابن حارثةبن سلمةبن ضمضم الربعی الشیبانی (متوفی به سال 14 هَ .ق ) از صحابه و از فاتحان اسلام و از سرداران بزرگ است . به سال نهم هجری اسلام آورد و در زمان ابوبکر در سواد عراق به غارت پرداخت و ابوبکر خالدبن ولید رابه یاری وی فرستاد و چون خلافت به عمر رسید وی نیز ابوعبیدبن مسعود ثقفی پدر مختار رابا سپاهی به یاری او گسیل داشت و ابوعبید در جنگ کشته شد و مثنی مجروح گردید و عمر دوباره سپاهی به سرداری سعدبن ابی وقاص به کمک وی روانه کرد امامثنی پیش از آنکه سعد به وی پیوندد بر اثر جراحتهایی که برداشته بود درگذشت . (از اعلام زرکلی ). و رجوع به تجارب السلف ص 26 و تاریخ گزیده چ لندن ص 170 و 171 و تاریخ اسلام تألیف فیاض چ 1 ص 122، 123، 126 شود.
مثنی . [ م ُ ث َن ْ نا ] (اِخ ) ابن عمران العائذی مردی شجاع بود و هنگامی که ضحاک بن قیس در عراق خروج کرد با وی بود، ضحاک او را فرمانروایی کوفه داد وهبیره آهنگ وی کرد و زمانی با هم جنگ کردند و سر انجام مثنی کشته شد. (127 هَ .ق ) (از اعلام زرکلی ج 3 ص 834).
مثنی . [ م ُ ث َن ْ نا ] (اِخ ) رجوع به ابوعبداﷲ المثنی بن صباح شود.
مثنی . [ م ُ ث َن ْ نا ] (اِخ ) رجوع به ابومحمد مثنی القطان شود.
مثنی . [ م ُ ث َن ْ نا ] (اِخ ) لقب حسن بن حسن بن علی (ع ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از فیض فضل ایزد اقسام این مؤلف
روزی که شد مثنی گفتم شود مثلث .
(از حبیب السیر چ قدیم تهران ، ج 3 ص 2).
- کوکب مثنی ؛ دوکوکب که به علت کمال قرب به چشم بیننده یک ستاره نماید. کوکب مزدوج . کوکب مزدوجه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مأخوذ از تازی ، نسخه ٔ دوم از هر مکتوبی و سواد و مسوده ٔ آن و المثنی نیز گویند. (ناظم الاطباء). || (در علم استیفاء) عبارت است از مکتوب دوم که بر امضای برات یا تعلیق و ذکر نویسند وقتی که عامل یا محصل دعوی کند که برات یا تعلیق ضایع شد و در آنجاذکر کند که پیش از این در حوالت فلانی چندین دینار حوالت کرده براتی نوشته بودم و در تاریخ فلان نمودند که آن وجوه نرسید و برات ضایع شد باید که آن وجوه که نرسانیده باشند برسانند و حکم آن برات و این مکتوب مثنی یکی دانند و ذکر تسلیم در تعلیق و مثنی نیز واجب باشد و نشاید که حاکم بر مثنی برسانند یا بدهند بنویسد بلکه بر این جمله روند و امثال آن باید نوشتن . (نفایس الفنون ، قسم اول ص 84). || دوم گردانیده شده . (غیاث ) (آنندراج ). دوبار. مکرر :
تا مثنی بشنوم من نام تو
عاشقم بر نام جان آرام تو.
مولوی .
و رجوع به مثنا شود.
|| اسم تثنیه شده . (ناظم الاطباء). اسمی که به آخر آن الف یا یاء ما قبل مفتوح و نون مکسور افزوده شده باشد. (از تعریفات جرجانی ). و رجوع به تثنیه شود. || دوتاه . دولاه . (ناظم الاطباء). دو تا کرده . بخم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || چون پدر و پسر هر دو دارای یک نام باشند پسر را مثنی گویند مانند «الحسن المثنی ». (ناظم الاطباء). و رجوع به مثنی (اِخ ) شود.
مثنی . [ م ُ ث َن ْ نا ](اِخ ) رجوع به ابومنازل مثنی بن مأوی العبدی شود.
مثنی . [ م ُ ث َن ْ نی ] (ع ص ) کسی که دو تا می کند و مضاعف می نماید. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثنیه شود.
مثنی . [ م ُ ث َن ْنا ] (اِخ ) ابن اسد خیاط از مشایخ شیعه و روات فقه از ائمه . (ابن الندیم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مثنی .[ م ُ ث َن ْ نا ] (اِخ ) رجوع به ابومنصور مثنی شود.
پیشنهاد کاربران
مثنی همان سنگ ازاره یا سنگ تیشه
سنگ ازاره جهت جلوگیری از تخریب پای دیوار آجری در مقابل نزولات جوی و پوشش کرسی چینی به همراه جلوه بخشی به دیوار آجری استفاده میشود