کلمه جو
صفحه اصلی

دمار

فارسی به انگلیسی

perdition, destruction, debacle, ravage

perdition


debacle, ravage


عربی به فارسی

خرابي , ويراني , تخريب , اتلا ف , انهدام , تباهي


مترادف و متضاد

perdition (اسم)
ضلالت، فنا، تباهی، مرگ روحانی، دمار

فرهنگ فارسی

هلاک شدن، تباه شدن، هلاک، تباهی
۱ - ( مصدر ) هلاک کردن ۲ - ( اسم ) هلاک . ۳ - انتقام .
آرند. دم ای آرنده خون .

فرهنگ معین

(دَ ) [ ع . ] (اِمص . ) ۱ - تباه ، هلاک . ۲ - انتقام .

لغت نامه دهخدا

دمار. [ دَ ] ( ع اِمص ) هلاک. ( منتهی الارب ) ( انجمن آرا ) ( از لغت محلی شوشتر ) ( شرفنامه منیری ) ( ناظم الاطباء ). انقراض. زوال. محو شدن. ( فرهنگ لغات شاهنامه ). هلاکی. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). هلاک و بوار و در فارسی که به کسر اول شهرت دارد نوعی تفریس است از عالم [از قبیل ] خراج و رواج و به معنی دماغ غلط محض است. ( آنندراج ) ( از غیاث ) :
ای تن به یقین دان که ترا عاقبت کار
چون گرد تو پیچیده دو مار است دمار است.
ناصرخسرو.
با دل دوست کسی را نبود بیم دمار
کی بود بر لب دریای دمان بیم دمار.
ادیب صابر.
چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار
زآنکه ضد از ضدّ گردد آشکار.
مولوی.
کآنکه از زخم تو میرد در دمار
بر تو تاوان نیست باشد آن جبار.
مولوی.
بعضی در دام طمع گرفتار دمار و خسار گشت.( ترجمه تاریخ یمینی ).
- صرصردمار ؛ مرگبار همچون باد هلاک :
وگر هست او به خلقت عادپیکر
چو آمد رخش تو صرصردمار است.
مسعودسعد.
|| هلاک. انتقام. کینه. ( ناظم الاطباء ).
- کیوان دمار ؛ مرگبار و هلاک آور چون کیوان ( در نحوست ). منتقم :
ماه طلعت ، مهردولت ، زهره زینت ، تیرفهم
مشتری اخلاق و بهرام آفت و کیوان دمار.
عنصری.
|| ( اِ ) منزل دائم و همیشگی. ( ناظم الاطباء ). || آنچه مردم بدان محتاج باشند در زندگانی مطلقاً. ( برهان ) ( لغت محلی شوشتر ) ( ناظم الاطباء ).

دمار. [ دَ ] ( اِ ) دم و نفس. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). بقیه نفس. ( یادداشت مؤلف ). فارسی است به معنی بقیه نفس ، و ذمار معرب آن است. ( از المعرب جوالیقی ص 156 ).

دمار. [ دَ ] ( ترکی ، اِ ) چوبها که در میان برگ است : دمار تنباکو. دمار توتون ، و آن از «دمار» ترکی است که به معنی رگ و رگه می باشد. ( از یادداشت مؤلف ). || ریشه های گوشت. رگ و ریشه های گوشت. || پی. عصب. رگ .
- دمار از جان ( نهاد، هستی ، دماغ ، مغز ) کسی برآوردن ( درآوردن ) ؛ او را بسیار عذاب دادن. سخت شکنجه دادن. کنایه است از به هلاکت افکندن و هلاک کردن و کشتن او. ( از یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت سرخه که ای شهریار
ز جان تهمتن برآرم دمار.
فردوسی.
گر او درنیاید درین کارزار

دمار. [ دَ ] (اِ) دم و نفس . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ) (ناظم الاطباء). بقیه ٔ نفس . (یادداشت مؤلف ). فارسی است به معنی بقیه ٔ نفس ، و ذمار معرب آن است . (از المعرب جوالیقی ص 156).


دمار. [ دَ ] (ترکی ، اِ) چوبها که در میان برگ است : دمار تنباکو. دمار توتون ، و آن از «دمار» ترکی است که به معنی رگ و رگه می باشد. (از یادداشت مؤلف ). || ریشه های گوشت . رگ و ریشه های گوشت . || پی . عصب . رگ .
- دمار از جان (نهاد، هستی ، دماغ ، مغز) کسی برآوردن (درآوردن ) ؛ او را بسیار عذاب دادن . سخت شکنجه دادن . کنایه است از به هلاکت افکندن و هلاک کردن و کشتن او. (از یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت سرخه که ای شهریار
ز جان تهمتن برآرم دمار.

فردوسی .


گر او درنیاید درین کارزار
برآریم از جان دیوان دمار.

فردوسی .


براند از برش رخش وبسپرد خوار
برآوردش از مغز یکسر دمار.

فردوسی .


هر کجا گردنکشی اندر جهان سر برکشید
تو برآوردی به شمشیر از تن و جانش دمار.

فرخی .


و مسلمانان بر اثر کافران همی رفتند و می کشتند تا دمار از نهادکافران برآوردند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 54).
که گر بازکوبد درِ کارزار
برآرند عام ازدماغش دمار.

سعدی (بوستان ).


یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار.

سعدی (بوستان ).


هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر و زود از جان برآرندش دمار.

سعدی .


و رجوع به ترکیب «دمار از سر کسی برآوردن » و «دمار از روزگار کسی برآوردن » شود.
- دمار ازدل خود برآوردن ؛ خود را در معرض زبونی و هلاک و آزار قرار دادن :
پشیمان شد از بد کجا کرده بود
دمار از دل خود برآورده بود.

فردوسی .


- دمار از سر (تارک ) کسی برآوردن ؛ او را به هلاکت افکندن . هلاک ساختن وی را :
سگالیده ام دوش با پنج یار
که از تارک او برآرم دمار.

فردوسی .


جنگها کرده فراوان و به جنگ
از سر گرد برآورده دمار.

فرخی .


ای برون برده به جود از دل خلق آز و نیاز
ای برآورده به رادی ز سر بخل دمار.

فرخی .


مخالفان تو موران بدند مار شدند
برآر از سر موران مارگشته دمار.

مسعودی رازی .


همچنانک آنگه برآورد از سر کافر علی
من برآرم از سرت گرد و دمار ای ناصبی .

ناصرخسرو.


زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حَزَن خیز و برآور دمار.

خاقانی .


- دمار از کسی برآمدن ؛ کنایه است از هلاک شدن وی . به هلاکت رسیدن و کشته شدن او:
گر اینجا به سنگی نیایی فرود
هم از تو به سنگی برآید دمار.

خاقانی .


جهان سوزد گر از پرده برآیی
دمار از خلق سرگردان برآید.

عطار.


که چندان امانم ده از روزگار
که زین نحس ظالم برآید دمار.

سعدی (بوستان ).


پسندد که از من برآید دمار
مبادا که رازش کنم آشکار.

سعدی (بوستان ).


- دمار از کسی (کسانی ، حیوانی ) برآوردن ؛ بقیه ٔ نفس او را گرفتن . کنایه از هلاک کردن و به هلاکت افکندن و کشتن اوست . (یادداشت مؤلف ) :
مار است این جهان و جهانجوی مارگیر
از مارگیر مار برآرد همی دمار.

عماره ٔ مروزی .


به نیزه درآیید در کارزار
مگر کاندرآرید زیشان دمار.

فردوسی .


ز زخم سر گرز سندان شکن
برآرد دمار از دوصد انجمن .

فردوسی .


که گر چشم من در گه کارزار
به پیران فتد زو برآرم دمار.

فردوسی .


سواران شایسته ٔ کارزار
ببر تا برآری ز ترکان دمار.

فردوسی .


لشکر او پیش دشمن ناکشیده صف هنوز
او به تیغ از لشکر دشمن برآورده دمار.

فرخی .


هنوز میر خراسان به راه بود که بود
طلایه دار برآورده زآن سپاه دمار.

فرخی .


برو به فرخی و فال نیک و طالع سعد
به تیغ تیز ز دشمن برآر زود دمار.

فرخی .


نوروزماه گفت به جان و سر امیر
تا چند گه برآرم از ماه دی دمار.

منوچهری .


اگر عیاذ باﷲ شغبی و تشویشی کنید... این شش هزار سوار و حاشیت دمار از شما برآرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). چون دمار از چغانیان برآورده بودند از راه دارزنگی به ترمذ آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473). محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده بودند تا دمار از غازی برآرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232).
جهان با هیچکس صحبت نجوید
کز او برناوردآخر دماری .

ناصرخسرو.


چو دندان مار است خارت ، برآرد
دمار از کسی کش به خارت بخاری .

ناصرخسرو.


سه روز مهلت دادم اگر شهر بازپردازی فبها نعم والاّ دمار از تو و لشکر تو برآرم . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
سپه به غزو فروبرده و برآورده
به آتش سر خنجر ز شرک دود و دمار.

مسعودسعد.


جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.

سنایی .


ندیدم از وصالش هیچ شادی
فراق او دمار از ما برآورد.

انوری .


سر زآن فروبرم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم .

خاقانی .


عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار دمار.

خاقانی .


تا بتوانی برآر از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار.

سعدی .


دشمن قصد این دیار کند و به قلع و استیصال کوشد و دمار از اهل این دیار برآرد. (سندبادنامه ص 348).
خواست که بقایای آن اعمار را بدست آورد و از اعدای دین و عبده ٔ اوثان دمار برآورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 348).
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم .

حافظ.


- دمار از روزگار کسی برآمدن ؛ به پایان رسیدن روزگار وی . پایان گرفتن عمر و مردن وی : اگر برکت صحبت تو نبودی دمار از روزگار من برآمده بود. (سندبادنامه ص 196).
- دمار از روزگار کسی برآوردن (درآوردن ) ؛ به پایان رساندن روزگار و عمر وی . کنایه است ازهلاک کردن و کشتن او. (از یادداشت مؤلف ) : غافلی را شنیدم که خانه ٔ رعیت خراب کردی تا خزانه ٔ سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته اند هر که خدای را عزوجل بیازارد تا دل مخلوقی بدست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرند. (گلستان ). سنگ خرده نگه می دارند تا به هنگام فرصت دمار از روزگار ظالم برآرند. (گلستان ).
|| دود و دخان . (لغت محلی شوشتر) (برهان ) (ناظم الاطباء).
- دمار از جایی برآمدن ؛ ویران گشتن آن جای :
برآمد ز کشور سراسر دمار
برین گونه فرسنگ بیش از هزار.

فردوسی .


به دین یافته این جهان پایداری
اگر دین نباشد برآید دمارش .

ناصرخسرو.


- دمار از جایی برآوردن ؛ آتش زدن و دود برآوردن از آن جای . ویران ساختن و کشتن افراد و ساکنان آن . به باد فنا دادن آن جای . (از یادداشت مؤلف ) :
بپردخت از ارجاسپ اسفندیار
به کیوان برآورد زایوان دمار.

فردوسی .


نترسیدم از دولت شهریار
برآوردم از رزمگه شان دمار.

فردوسی .


سیاوخش رد را به فرجام کار
بکشت و برآورد از ایران دمار.

فردوسی .


به جان و سر خسرو نامدار
که از مرزتوران برآرم دمار.

فردوسی .


گر ازبوم ترکان برآری دمار
همان کین بخواهند فرجام کار.

فردوسی .


و آتش فراق دمار از خرمن صبر برآورده . (سندبادنامه ص 188).
گر آری یک زمان اندر شمارم
دمار از سنگ و ازگوهر برآرم .

نظامی .


- دمار از جایی برخاستن ؛ دود بلند شدن از آن جای . کنایه از سوختن و ویران شدن آن جای و کشته شدن ساکنان آن :
پشیمانی آنگه نیاید بکار
چو برخیزد از بوم و کشور دمار.

فردوسی .



دمار. [ دَ ] (ع اِمص ) هلاک . (منتهی الارب ) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). انقراض . زوال . محو شدن . (فرهنگ لغات شاهنامه ). هلاکی . (دهار) (مهذب الاسماء). هلاک و بوار و در فارسی که به کسر اول شهرت دارد نوعی تفریس است از عالم [از قبیل ] خراج و رواج و به معنی دماغ غلط محض است . (آنندراج ) (از غیاث ) :
ای تن به یقین دان که ترا عاقبت کار
چون گرد تو پیچیده دو مار است دمار است .

ناصرخسرو.


با دل دوست کسی را نبود بیم دمار
کی بود بر لب دریای دمان بیم دمار.

ادیب صابر.


چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار
زآنکه ضد از ضدّ گردد آشکار.

مولوی .


کآنکه از زخم تو میرد در دمار
بر تو تاوان نیست باشد آن جبار.

مولوی .


بعضی در دام طمع گرفتار دمار و خسار گشت .(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- صرصردمار ؛ مرگبار همچون باد هلاک :
وگر هست او به خلقت عادپیکر
چو آمد رخش تو صرصردمار است .

مسعودسعد.


|| هلاک . انتقام . کینه . (ناظم الاطباء).
- کیوان دمار ؛ مرگبار و هلاک آور چون کیوان (در نحوست ). منتقم :
ماه طلعت ، مهردولت ، زهره زینت ، تیرفهم
مشتری اخلاق و بهرام آفت و کیوان دمار.

عنصری .


|| (اِ) منزل دائم و همیشگی . (ناظم الاطباء). || آنچه مردم بدان محتاج باشند در زندگانی مطلقاً. (برهان ) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء).

دمار. [ دَ ] (ع مص ) هلاک شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 1) (المصادر زوزنی ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || هلاک کردن . (منتهی الارب ).


دمار. [ دَ ] (نف مرکب ) آرنده ٔ دم ، ای آرنده ٔ خون . (شرفنامه ٔ منیری ):
آرد برون زچشم بداندیش جان به دم
تیغت که هست چشم بداندیش را دمار .

سلمان (از شرفنامه ٔ منیری ).



فرهنگ عمید

هلاک شدن، تباه شدن، هلاک، تباهی.

جدول کلمات

هلاک ، تباهی

پیشنهاد کاربران

هلاک

تباهی

دمار در ترکی همان دامار هست به معنی رگ و پی می باشد دمار از کسی درآوردن یعنی بیچاره کردن. در قدیم برای افکندن اسب جنگجویان اسب را پی می کردند . یک نوع شکنجه بوده که رگ یا زرد پی طرف را می بریدند و زمین گیر و بیچاره می کردند . دمار از روزگار کسی در آوردن در همین معنی بوده در تهدید دشمنان به کار می بردند





دمار از کسی درآوردن یعنی دهن کسی رو سرویس کردن
مثلا : دَماری از ما درآوردن که خدا میدونه
یعنی خیلی اذیتمون کرد

دمار یا دامار واژه ای ترکی هست به معنی رگ و هر دم به معنی ریشه.

دمار از روزگار در اوردن یعنی رگ و ریشش رو در اوردن و نابودش کردن


مثال: دوکتور منیم بو بوغازیمدا دامار لاریمچوخلو توتولور آغریدیر

معنی دکتر بیشتر رگ گردنم میگیره و اذیتم میکنه

همان طور که لغات نامه دهخدا هم گفته این واژه ترکی هست


کلمات دیگر: