کلمه جو
صفحه اصلی

کفات

فرهنگ فارسی

جمع کافی، مردان کاردان وباکفایت
( صفت ) جمع کافی مردان با کفایت رجال کاردان کار گزاران : باب ششم در لطایف اشعار وزرائ و صدور و کفاه ( کفات ) .
فراهم آورد - نگاه چیزی را. بناگاه مردن

فرهنگ معین

(کُ ) [ ع . کفاة ] جِ کافی . مردان کامل و فاضل .

لغت نامه دهخدا

کفأت. [ ک َ ءَ ] ( ع اِمص ) کفاءة. همتایی. مانندی. ( یادداشت مؤلف ). تساوی. ( ناظم الاطباء ) : چه در معالی کفأت نزدیک اهل مروت معتبر است. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 72 ). از انوار کفایت اقتباس کردی و از کفأت حضرت او رادر عقد گرفتی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 363 ).
- کفأت داشتن ؛ هم مرتبه بودن. هم درجه بودن. ( فرهنگ فارسی معین ) : و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد و با کسانی که کفأت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 345 ). || برابری و یکسانی زن و شوی : کریمه ای که به جلالت اصالت و کفایت کفأت آراسته بود از بهر او بخواست. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 397 ). و رجوع به کفاءة شود.

کفات. [ ک ِ ] ( ع مص ) با کسی پیشی گرفتن در دویدن. مکافتة. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). پیشی گرفتن. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به کَفت ( ع مص ) شود.

کفات. [ ک َف ف ] ( ع اِ ) شیر بیشه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). شیر. اسد. ( از اقرب الموارد ).

کفات. [ ک ِ ] ( ع اِ ) فراهم آوردنگاه چیزی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). جایی که درآن فراهم آیند و جمع شوند. ( از اقرب الموارد ). جایی که مردم جمع شوند. ( یادداشت مؤلف ) : الم نجعل الارض کفاتاً. ( قرآن 25/77 ). || ( مص ) بناگاه مردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). مکافتة. ( منتهی الارب ): مات کفاتاً. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). و رجوع به اقرب الموارد شود.

کفات. [ ک ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ کافی. مردان کافی و با کفایت و درست و کامل و فاضل و کارکن و مردان قابلی که از عهده تکالیف امور محوله بخود بخوبی برمی آیند. ( از ناظم الاطباء ). مردان با کفایت. رجال کاردان. کارگزاران. ( فرهنگ فارسی معین ). دانایان کارگزار. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
خواجه بزرگ بوعلی آن سید کفات
خواجه بزرگ بوعلی آن مفخر گهر.
فرخی.
در همه معانی مقابله کفات نزدیک اهل مروت معتبر است. ( کلیله ودمنه ). از کفات ایام و دهات روزگار کس در گرد او نرسد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 357 ). رجوع به کافی و کفاة شود.

کفاة. [ ک ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ کافی. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). کفات : سه کس از دهات عالم و کفاة بنی آدم بر سبیل مشارکت متاجرت می کردند. ( سندبادنامه ص 293 ). باب ششم در لطایف اشعار وزراء و صدور و کفاة. ( لباب الالباب چ نفیسی ص 9 ).

کفات . [ ک َف ف ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شیر. اسد. (از اقرب الموارد).


کفات . [ ک ِ ] (ع اِ) فراهم آوردنگاه چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). جایی که درآن فراهم آیند و جمع شوند. (از اقرب الموارد). جایی که مردم جمع شوند. (یادداشت مؤلف ) : الم نجعل الارض کفاتاً. (قرآن 25/77). || (مص ) بناگاه مردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مکافتة. (منتهی الارب ): مات کفاتاً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به اقرب الموارد شود.


کفات . [ ک ِ ] (ع مص ) با کسی پیشی گرفتن در دویدن . مکافتة. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). پیشی گرفتن . (از اقرب الموارد). و رجوع به کَفت (ع مص ) شود.


کفات . [ ک ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کافی . مردان کافی و با کفایت و درست و کامل و فاضل و کارکن و مردان قابلی که از عهده ٔ تکالیف امور محوله ٔ بخود بخوبی برمی آیند. (از ناظم الاطباء). مردان با کفایت . رجال کاردان . کارگزاران . (فرهنگ فارسی معین ). دانایان کارگزار. (غیاث ) (آنندراج ) :
خواجه ٔ بزرگ بوعلی آن سید کفات
خواجه ٔ بزرگ بوعلی آن مفخر گهر.

فرخی .


در همه ٔ معانی مقابله ٔ کفات نزدیک اهل مروت معتبر است . (کلیله ودمنه ). از کفات ایام و دهات روزگار کس در گرد او نرسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 357). رجوع به کافی و کفاة شود.

فرهنگ عمید

= کافی

کافی#NAME?


پیشنهاد کاربران

کفات معنی جذب کننده هم میدهد

که حکایت از قانون جاذبه زمین باشد


دربرگیرنده را هم از مجموع معانی می توان استخراج نمود

درقرآن به معنی اجتماع هس.

الم نجعل الارض کفاتا:
آیا زمین را اجتماع مردگان قرار ندادیم؟؟


کلمات دیگر: