کلمه جو
صفحه اصلی

شکوهیدن

فارسی به انگلیسی

boast, flaunt

فرهنگ فارسی

( شکوهید شکوهد خواهد شکوهید شکوهنده شکوهیده ) اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن احتشام یافتن محترم شدن .

فرهنگ معین

(شُ دَ) (مص ل .) محترم شدن .


(ش دَ) (مص ل .) ترسیدن .


(شُ دَ ) (مص ل . ) محترم شدن .
(ش دَ ) (مص ل . ) ترسیدن .

لغت نامه دهخدا

شکوهیدن. [ ش ِ دَ ] ( مص ) ترسیدن. بیم بردن. واهمه کردن. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( آنندراج ).ترسیدن. ( غیاث ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ فارسی معین ). واهمه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). ترسیدن. هراسیدن. شکهیدن. بیمناک شدن. ( یادداشت مؤلف ) :
اشتر گرسنه کسیمه خورد
کی شکوهد ز خار چیره خورد.
رودکی.
همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم ، بکشم. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). مردی بود از فرزندان هرون...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته ، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
نباید شکوهید از ایشان به جنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ.
فردوسی.
خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد
کز دور چشم او بشکوهد زمنکری.
فرخی.
تواضع کرد بسیارو مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر.
لبیبی.
نه بشکوهد دل من زآن سپاهت
نه نیز امید دارد در پناهت.
( ویس و رامین ).
نه از مردم بترسی نه ز یزدان
نه از بندم شکوهی نه ز زندان.
( ویس و رامین ).
سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379 ). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348 ). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685 ). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485 ). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. ( تاریخ بیهقی ). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149 ).
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران.
قطران ( از جهانگیری ).
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب.
ناصرخسرو.
اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ).

شکوهیدن . [ ش ِ دَ ] (مص ) ترسیدن . بیم بردن . واهمه کردن . (ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ).ترسیدن . (غیاث ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ فارسی معین ). واهمه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). ترسیدن . هراسیدن . شکهیدن . بیمناک شدن . (یادداشت مؤلف ) :
اشتر گرسنه کسیمه خورد
کی شکوهد ز خار چیره خورد.

رودکی .


همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم ، بکشم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). ... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). مردی بود از فرزندان هرون ...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته ، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت ... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
نباید شکوهید از ایشان به جنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ .

فردوسی .


خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد
کز دور چشم او بشکوهد زمنکری .

فرخی .


تواضع کرد بسیارو مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر.

لبیبی .


نه بشکوهد دل من زآن سپاهت
نه نیز امید دارد در پناهت .

(ویس و رامین ).


نه از مردم بترسی نه ز یزدان
نه از بندم شکوهی نه ز زندان .

(ویس و رامین ).


سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی ). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149).
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران .

قطران (از جهانگیری ).


قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب .

ناصرخسرو.


اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و تریاک هست هم در کوه .

سنایی .


چون والی یا امیری که به پارس رود باسیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع گردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 169). و غنیمتهای بی اندازه برداشت و همه ٔ ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 50). با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه می شکوهید. (راحةالصدور راوندی ).
شکوهید دارا ز نزلی چنان
حسد را بر او تیزتر شد عنان .

نظامی .


چو خاقان خبر یافت زآن بخردی
شکوهید از آن فرّه ٔ ایزدی .

نظامی .


شه از خلوتی آن چنان خواستن
شکوهید در خلوت آراستن .

نظامی .


و رجوع به مترادفات کلمه شود.

شکوهیدن . [ ش ُ دَ ] (مص ) اظهار بزرگی کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (فرهنگ خطی ). عظمت خویش اظهار کردن . (غیاث ). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن . احتشام یافتن . محترم شدن . (فرهنگ فارسی معین ).
- شکوهیدن کسی را ؛ احترام کردن او را. (یادداشت مؤلف ) :
یکی گوید بنشکوهید ما را
ز بهر آنکه نپسندید ما را.

(ویس و رامین ).


|| محترم و بزرگوار شدن . || با حسن و جمال شدن . (از ناظم الاطباء). زیبا شدن . (آنندراج ) (برهان ) (فرهنگ خطی ). || گوش به سخن کسی دادن . اطاعت و احترام کردن .(ناظم الاطباء). گوش به سخن انداختن . (برهان ) (آنندراج ). || باوقار بودن . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

ترسیدن، واهمه کردن: جهانداران ز خشم او شکوهند / چو غمازان شکوهند از عیاران (قطران: ۲۳۸ ).
اظهار بزرگی و جاه وجلال کردن.

ترسیدن؛ واهمه کردن: ◻︎ جهانداران ز خشم او شکوهند / چو غمازان شکوهند از عیاران (قطران: ۲۳۸).


اظهار بزرگی و جاه‌وجلال کردن.



کلمات دیگر: