کلمه جو
صفحه اصلی

مثول

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بحضور آمدن بخدمت ایستادن : عتب. خدمت را بلب استکانت بوسه داد و با اقران و امثال خویش در پیشگاه مثول سر افکند. خجلت بایستاد . ۲ - مانند کردن کسی را بکسی تشبیه کردن. ۳ - افتادن از موضع و جای خود . ۴ - چسبیدن بزمین . ۵ - بریدن گوش و بینی کشته برای عبرت دیگران . ۶ - بعضی از فلاسفه علم انسان را باشیائ خارج به مثول بعنی تمثل اشیا نزد عالم و عاقل تعبیر کنند و این نظریه بعقید. محققان فلاسفه مردود است .

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع . ] (مص ل . ) ۱ - به حضور آمدن ، به خدمت ایستادن . ۲ - تشبیه کردن . ۳ - افتادن از موضع و جای خود. ۴ - چسبیدن به زمین . ۵ - بریدن گوش و بینی کشته برای عبرت دیگران .

لغت نامه دهخدا

مثول. [ م ُ ] ( ع مص ) بر پای ایستادن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). ایستادن و به خدمت ایستادن. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). به خدمت پیش ایستادن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) ( از اقرب الموارد ) : قصه به حضرت سلطان بنوشتند و راه وصول به خدمت مثول التماس کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 249 ). عتبه خدمت را به لب استکانت بوسه داد و با اقران و امثال خویش در پیشگاه مثول سر افکنده خجلت ایستاد. ( مرزبان نامه ص 136 ). || ( اصطلاح فلسفی ) بعضی علم انسان را به اشیاء خارج به مثول یعنی تمثل اشیاء نزد عالم و عاقل میدانند و این نظریه به عقیده محققان فلاسفه مردود است. ( از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ). || به زمین بازدوسیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). به زمین چفسیدن. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || از جای خود افتادن. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ عمید

۱. به خدمت ایستادن.
۲. به حضور آمدن.


کلمات دیگر: