کشان
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
توضیح منسوب بدان [ کشانی ] است .
( اسم ) خیمه ای که بیک ستون بر پای باشد قلندری آفتاب گردان .
( اسم ) خیمه ای که بیک ستون بر پای باشد قلندری آفتاب گردان .
فرهنگ معین
(کَ ) ۱ - (ص فا. ) کشنده . ۲ - (اِ. ) خیمه ای که به یک ستون برپا کنند.
لغت نامه دهخدا
کشان. [ ک َ ] ( اِ ) خیمه ای که به یک ستون برپا باشد و چادر یک دیرکی. ( ناظم الاطباء ).خیمه ای را گویند که به یک ستون برپا باشد و گنبدی گویند و گنبدی گویند و چنین خیمه در این روزگار به قلندری معروف و مشهور شده چه درویشان در اعیاد چنین خیمه ها بر در خانه های اعیان زنند و چیزی طلب کنند و سپاهیان خاصه پیادگان لشکر در اسفار هرچند تن در یکی از این گونه خیمه منزل دارند. ( از انجمن آرا ). آفتاب گردان. || ( نف ، ق ) در حال کشیدن. ( یادداشت مؤلف ). کشنده که فاعل کشیدن است. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). صفت بیان حالت از کشیدن :
فرنگیس را دیدچون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان.
مر او را کشیدند چون بیهشان.
دوان و پر از درد چون بیهشان.
ببردند پیش سکندر کشان.
چو جان شد کشان افکنندش بخاک.
آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان.
چون نرود که بیدلم شوق همی برد کشان.
بعنفش کشان میبرد لطف دوست.
|| کشنده. جذب کننده. برنده. بزور برنده. ( ناظم الاطباء ) : آن را که کمند سعادت کشان می برد چه کند که نرود؟ ( گلستان ).
- دامن کشان ؛ کنایه از با طنازی. با عشوه گری :
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری.
- در پای کشان ؛ به روی زمین کشنده :
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن.
موکشان بر لب چه آرد زود
نیز نه بان کندنه ویل و نه وای.
فرنگیس را دیدچون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان.
فردوسی.
بفرمود تا روزبانان کشان مر او را کشیدند چون بیهشان.
فردوسی.
بخواری ببردش پیاده کشان دوان و پر از درد چون بیهشان.
فردوسی.
چو دیدند گردان کسی زان نشان ببردند پیش سکندر کشان.
فردوسی.
گرامیست تن تا بود جان پاک چو جان شد کشان افکنندش بخاک.
اسدی.
بوی بهشت می دمد ما بعذاب در گروآب حیات میرود ما تن خویشتن کشان.
سعدی ( دیوان چ مصفا ص 545 ).
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مروچون نرود که بیدلم شوق همی برد کشان.
سعدی.
نه خود میرود هرکه جویان اوست بعنفش کشان میبرد لطف دوست.
سعدی ( بوستان ).
- کشان برکشان ؛ در حال کشیدن.|| کشنده. جذب کننده. برنده. بزور برنده. ( ناظم الاطباء ) : آن را که کمند سعادت کشان می برد چه کند که نرود؟ ( گلستان ).
- دامن کشان ؛ کنایه از با طنازی. با عشوه گری :
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری.
سعدی.
رجوع به دامن کشان شود.- در پای کشان ؛ به روی زمین کشنده :
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن.
سعدی.
- موکشان ؛ در حال کشیدن مو با گرفتن موی سر : موکشان بر لب چه آرد زود
نیز نه بان کندنه ویل و نه وای.
خسروی.
|| ج ِ کش در ترکیباتی چون ، دردکشان ، بارکشان ، می کشان. ( از انجمن آرا ). || متمایل. مجذوب : از بالشها هنوز بعضی نگرفته بود که تسلیم کرد و بدین سان آوازه او... و بسیار کسان کشان جناب او شدند. ( جهانگشای جوینی ). || ( فعل امر ) امر بکشیدن از کشاندن. ( از انجمن آرا ) : کشان . [ ک َ ] (اِ) خیمه ای که به یک ستون برپا باشد و چادر یک دیرکی . (ناظم الاطباء).خیمه ای را گویند که به یک ستون برپا باشد و گنبدی گویند و گنبدی گویند و چنین خیمه در این روزگار به قلندری معروف و مشهور شده چه درویشان در اعیاد چنین خیمه ها بر در خانه های اعیان زنند و چیزی طلب کنند و سپاهیان خاصه پیادگان لشکر در اسفار هرچند تن در یکی از این گونه خیمه منزل دارند. (از انجمن آرا). آفتاب گردان . || (نف ، ق ) در حال کشیدن . (یادداشت مؤلف ). کشنده که فاعل کشیدن است . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صفت بیان حالت از کشیدن :
فرنگیس را دیدچون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان .
بفرمود تا روزبانان کشان
مر او را کشیدند چون بیهشان .
بخواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان .
چو دیدند گردان کسی زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان .
گرامیست تن تا بود جان پاک
چو جان شد کشان افکنندش بخاک .
بوی بهشت می دمد ما بعذاب در گرو
آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان .
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو
چون نرود که بیدلم شوق همی برد کشان .
نه خود میرود هرکه جویان اوست
بعنفش کشان میبرد لطف دوست .
- کشان برکشان ؛ در حال کشیدن .
|| کشنده . جذب کننده . برنده . بزور برنده . (ناظم الاطباء) : آن را که کمند سعادت کشان می برد چه کند که نرود؟ (گلستان ).
- دامن کشان ؛ کنایه از با طنازی . با عشوه گری :
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری .
رجوع به دامن کشان شود.
- در پای کشان ؛ به روی زمین کشنده :
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن .
- موکشان ؛ در حال کشیدن مو با گرفتن موی سر :
موکشان بر لب چه آرد زود
نیز نه بان کندنه ویل و نه وای .
|| ج ِ کش در ترکیباتی چون ، دردکشان ، بارکشان ، می کشان . (از انجمن آرا). || متمایل . مجذوب : از بالشها هنوز بعضی نگرفته بود که تسلیم کرد و بدین سان آوازه ٔ او ... و بسیار کسان کشان جناب او شدند. (جهانگشای جوینی ). || (فعل امر) امر بکشیدن از کشاندن . (از انجمن آرا) :
گوش ما گیر و بدان مجلس کشان .
|| (اِ مرکب ) کهکشان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کهکشان شود.
فرنگیس را دیدچون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان .
فردوسی .
بفرمود تا روزبانان کشان
مر او را کشیدند چون بیهشان .
فردوسی .
بخواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان .
فردوسی .
چو دیدند گردان کسی زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان .
فردوسی .
گرامیست تن تا بود جان پاک
چو جان شد کشان افکنندش بخاک .
اسدی .
بوی بهشت می دمد ما بعذاب در گرو
آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان .
سعدی (دیوان چ مصفا ص 545).
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو
چون نرود که بیدلم شوق همی برد کشان .
سعدی .
نه خود میرود هرکه جویان اوست
بعنفش کشان میبرد لطف دوست .
سعدی (بوستان ).
- کشان برکشان ؛ در حال کشیدن .
|| کشنده . جذب کننده . برنده . بزور برنده . (ناظم الاطباء) : آن را که کمند سعادت کشان می برد چه کند که نرود؟ (گلستان ).
- دامن کشان ؛ کنایه از با طنازی . با عشوه گری :
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری .
سعدی .
رجوع به دامن کشان شود.
- در پای کشان ؛ به روی زمین کشنده :
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن .
سعدی .
- موکشان ؛ در حال کشیدن مو با گرفتن موی سر :
موکشان بر لب چه آرد زود
نیز نه بان کندنه ویل و نه وای .
خسروی .
|| ج ِ کش در ترکیباتی چون ، دردکشان ، بارکشان ، می کشان . (از انجمن آرا). || متمایل . مجذوب : از بالشها هنوز بعضی نگرفته بود که تسلیم کرد و بدین سان آوازه ٔ او ... و بسیار کسان کشان جناب او شدند. (جهانگشای جوینی ). || (فعل امر) امر بکشیدن از کشاندن . (از انجمن آرا) :
گوش ما گیر و بدان مجلس کشان .
مولوی .
|| (اِ مرکب ) کهکشان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کهکشان شود.
کشان . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش جالق شهرستان سراوان . واقع در یک هزارگزی جنوب جالق کنار راه فرعی سراوان به جالق با 100تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است . ساکنان از طایفه ٔ بزرگ زاده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کشان . [ ک َ / ک ُ ] (اِخ ) نام ولایتی است به ماوراءالنهر واز آنجاست کاموس کشانی و اشکبوس که به حمایت افراسیاب آمده در دست رستم کشته شدند. (از انجمن آرا) (آنندراج ). نام ولایتی که کاموس کشانی منسوب به آن ولایت است . (برهان ) :
قلون بستد آن مهر و همچون تذرو
بیامد ز شهر کشان تا به مرو.
ترا کرد سالار گردنکشان
شدی مهتر اندر زمین کشان .
قلون بستد آن مهر و همچون تذرو
بیامد ز شهر کشان تا به مرو.
فردوسی .
ترا کرد سالار گردنکشان
شدی مهتر اندر زمین کشان .
فردوسی .
کشان . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) (از: ک ، مخفف که + شان ، ضمیر) مخفف که ایشان را. (یادداشت مؤلف ) : باران خواهند بوقتی کشان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم ).
بچه گونه گون خلق چندین هزار
کشان پروراند همی در کنار.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش .
جزای ایشان ... آن است کشان بکشند یا بیاویزند یا دست و پاهاشان مخالف ببرند. (راحة الصدور راوندی ).
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست .
بچه گونه گون خلق چندین هزار
کشان پروراند همی در کنار.
اسدی .
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش .
ناصرخسرو.
جزای ایشان ... آن است کشان بکشند یا بیاویزند یا دست و پاهاشان مخالف ببرند. (راحة الصدور راوندی ).
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست .
مولوی .
کشان . [ ک ُ ] (نف ، ق ) صفت بیان حالت از کشتن . قتل کنان . ذبح کنان و این صفت که دلالت بر کثرت می کند همیشه مرکب با موصوف استعمال میشود چون آدم کشان . (از ناظم الاطباء). || درحال کشتن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ز کیخسرو ایدر نیابم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان .
|| (اِمص ) کشتن کسی یا حیوانی .
- عُمَرکشان ؛ کشتن عُمَر.
- گوسپندکشان ؛ عید اضحی . عید قربان .
ز کیخسرو ایدر نیابم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان .
فردوسی .
|| (اِمص ) کشتن کسی یا حیوانی .
- عُمَرکشان ؛ کشتن عُمَر.
- گوسپندکشان ؛ عید اضحی . عید قربان .
فرهنگ عمید
۱. خیمه ای که با یک ستون برپا کنند.
۲. گنبدی.
۳. خیمۀ سپاهی.
۴. چادر قلندری.
۱. =کشاندن
۲. کشاننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): دامن کشان.
۳. (قید ) [قدیمی] = * کشان کشان
* کشان کشان: (قید ) در حال کشیدن و بردن.
۲. گنبدی.
۳. خیمۀ سپاهی.
۴. چادر قلندری.
۱. =کشاندن
۲. کشاننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): دامن کشان.
۳. (قید ) [قدیمی] = * کشان کشان
* کشان کشان: (قید ) در حال کشیدن و بردن.
۱. خیمهای که با یک ستون برپا کنند.
۲. گنبدی.
۳. خیمۀ سپاهی.
۴. چادر قلندری.
۱. =کشاندن
۲. کشاننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دامنکشان.
۳. (قید) [قدیمی] = 〈 کشانکشان
〈 کشانکشان: (قید) در حال کشیدن و بردن.
دانشنامه عمومی
کشان به یکی از موارد زیر اشاره دارد:
کشان (فرانسه)، شهری در فرانسه
کشان (ترکیه)، شهری در ترکیه
کشان (فرانسه)، شهری در فرانسه
کشان (ترکیه)، شهری در ترکیه
wiki: ول دو مرن در ناحیه ایل-دو-فرانس با جمعیت ۲۷٬۵۹۰ نفر در کشور فرانسه واقع شده است
فرانسه
فهرست شهرهای فرانسه
۱ داده های فرانسه رودخانه و دریاچه و یخچال ها را در نظر نگرفته است > ۱ km² (۰٫۳۸۶ مایل مربع یا ۲۴۷ هکتار)
فرانسه
فهرست شهرهای فرانسه
۱ داده های فرانسه رودخانه و دریاچه و یخچال ها را در نظر نگرفته است > ۱ km² (۰٫۳۸۶ مایل مربع یا ۲۴۷ هکتار)
wiki: کشان (فرانسه)
گویش مازنی
/kashaan/ بغل، در بغل گرفتن
بغل،در بغل گرفتن
کلمات دیگر: