کلمه جو
صفحه اصلی

اغر

عربی به فارسی

فريفتن , اغواکردن , تطميع , بدام کشيدن , جلب کردن , اغوا کردن , دچار وسوسه کردن


فرهنگ فارسی

( آغر ) ( اسم ) رود خشک که سیلاب از آن قطع شده و جای جای آب ایستاده باشد .
خشک رود که سیلاب از آن قطع شده
خشک رود، رودخانه خشک، مسیل که پس ازعبورسیلاب دربعضی جاهایش کمی آبی باشد
( اسم ) شگون : بداغر .
بطن اغر در راه کوفه بمکه بین خزیمیه و اجفر در سه میلی خزیمیه قرار دارد .

فرهنگ معین

( آغر ) (غَ ) ( اِ. ) خشک رود، مسیر سیلاب که در بعضی جاهای آن آب مانده باشد.
(اُ غُ ) [ تر. ] ( اِ. ) برکت ، شگون .
(اَ غَ رّ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - سفید. ۲ - اسبی که پیشانی اش سفید است . ۳ - شهره ، معروف .

(اُ غُ) [ تر. ] ( اِ.) برکت ، شگون .


(اَ غَ رّ) [ ع . ] (ص .) 1 - سفید. 2 - اسبی که پیشانی اش سفید است . 3 - شهره ، معروف .


لغت نامه دهخدا

( آغر ) آغر. [ غ َ ] ( اِ ) خشک رود که سیلاب از آن قطع شده و جاجا آب ایستاده بود :
فرازش پر از خون چوکوه تبرخون
نشیبش ز اشکم چو ارغاب و آغر.
عمعق.

اغر. [ اُ غ ُ ] ( اِ ) فال. شگون. آغار. آغال.( یادداشت بخط مؤلف ). و رجوع به آغار و آغال شود.
- اغر بخیر ؛ کجا میروی ؟ با دعای خیر برای مخاطب که میرود. ( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به آغار بخیر شود.
- بداغر ؛ در تداول عامه ، نحس. شوم. بدیمن. فال بد. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- بداغری کردن ؛ در تداول عامه ، فال بد زدن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خوش اغر ؛ میمون. مبارک. فرخ. فرخنده. خجسته. ( یادداشت بخط مؤلف ).
رجوع به آغار و بدآغار و آغال شود.

اغر. [ اَ غ ِ ] ( اِ ) ترکی است. زبان. ( شرفنامه منیری ).

اغر. [ اِ غ ِ ] ( مص ) کردن. ( شرفنامه منیری ).

اغر. [ اَ غ َرر ] ( ع ص ، اِ ) سپیدپیشانی. ( آنندراج ). سپیدروی. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). سفیدروی. ( مهذب الاسماء خطی ). || مرد نیکو. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). نیک مرد. الحسن. ( از اقرب الموارد ). || کریم افعال. نمایان کردار. الکریم الافعال الواضحها. ( از اقرب الموارد ). مرد نمایان کردار. ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || آنکه ریش وی اندک از روی او گذشته باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آنکه موی ، همه روی وی را مگر اندکی فراگرفته باشد. ( ناظم الاطباء ). کسی که ریش تمام روی او فراگرفته بجز اندکی از آن. ( از اقرب الموارد ). || شریف قوم. ج ، غُرَر، غُرّان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). شریف. ( اقرب الموارد ). شریف مشهور. ( آنندراج ). || اسب غره دار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). اسبی که به پیشانی سپیدی دارد: الاغر من الخیل ؛ ما کان بجبهته غرة. ( از اقرب الموارد ). اسب پلنگ رنگ. ( مؤید الفضلاء ). اسپ سفیدروی. ( مهذب الاسماء خطی ) : مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد. ( تاریخ بیهقی ص 282 ).
پرده بر روی سپیدان سمنبر ببرید
ساخت از پشت سیاهان اغر بگشائید .
خاقانی.
و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد. ( سندبادنامه ص 251 ). || سپید از هر چیزی. ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). هر چیز سپید. ( از اقرب الموارد ). || روز سخت گرم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بسیار گرم. مؤنث : غَرّاء. ج ،غُرَر. غُران. ( از اقرب الموارد ). قال امروءالقیس : «و اوجههم بیض المسافر غران ». ( اقرب الموارد ). || ( ن تف ) فریبنده تر. غافل تر. ( یادداشت بخط مؤلف ).

اغر. [ اَ غ َرر ] (اِخ ) بطن اغر در راه کوفه به مکه بین خزیمیه و اجفر در سه میلی خزیمیه قرار دارد. || نصر گوید: اغر، کوهی است در بلاد طی و در آنجا آبیست که درختان نخل را آبیاری میکند. (از معجم البلدان ).


اغر. [ اَ غ َرر ] (اِخ ) معروف به این لقب عبداﷲبن ابی عبداﷲ الاغر است . او را بجهت سپیدی روی به این لقب خواندند. او از مردم مدینه بود و مالک از وی روایت کرد. (از لباب الانساب ). || مؤلف منتهی الارب آرد: و اغر غفاری و اغر جهنی و اغر مزنی ، صحابیان اند یا هر سه نام یک کس است یا هر دو آخر مر یک را. و نیز اغر نام دو کس از تابعی و نام جماعتی از محدثان است . (منتهی الارب ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. || نام اسب ضُبیعةبن حارث و عمربن ابی ربیعه و شدادبن معاویةبن ثور بکائی [ بدون تشدید است ] و عمروبن ناسی کنانی (در تاج العروس عمروبن ناسی آمده ) و طریف بن تمیم عنبری و مالک بن حمار (در تاج العروس مالک بن حماد) و بلعادبن قیس کنعانی و یزیدبن سنان مری و اشعری جُعفی . تاج العروس می افزاید: اغر، نام اسب بنی جعدةبن کعب بن ربیعه . و شارح گوید:در لسان نام فرس طریف بن تمیم را غراء آورده و کذلک اسب بنی جعل و هو من ولد الحرون و فیه یقول العجلی :
اغر من خیل بنی میمون

بین الجمیلیات و الحرون . (از تاج العروس ).



اغر. [ اَ غ َرر ] (ع ص ، اِ) سپیدپیشانی . (آنندراج ). سپیدروی . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). سفیدروی . (مهذب الاسماء خطی ). || مرد نیکو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نیک مرد. الحسن . (از اقرب الموارد). || کریم افعال . نمایان کردار. الکریم الافعال الواضحها. (از اقرب الموارد). مرد نمایان کردار. (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آنکه ریش وی اندک از روی او گذشته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه موی ، همه ٔ روی وی را مگر اندکی فراگرفته باشد. (ناظم الاطباء). کسی که ریش تمام روی او فراگرفته بجز اندکی از آن . (از اقرب الموارد). || شریف قوم . ج ، غُرَر، غُرّان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شریف . (اقرب الموارد). شریف مشهور. (آنندراج ). || اسب غره دار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اسبی که به پیشانی سپیدی دارد: الاغر من الخیل ؛ ما کان بجبهته غرة. (از اقرب الموارد). اسب پلنگ رنگ . (مؤید الفضلاء). اسپ سفیدروی . (مهذب الاسماء خطی ) : مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد. (تاریخ بیهقی ص 282).
پرده بر روی سپیدان سمنبر ببرید
ساخت از پشت سیاهان اغر بگشائید .

خاقانی .


و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد. (سندبادنامه ص 251). || سپید از هر چیزی . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). هر چیز سپید. (از اقرب الموارد). || روز سخت گرم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بسیار گرم . مؤنث : غَرّاء. ج ،غُرَر. غُران . (از اقرب الموارد). قال امروءالقیس : «و اوجههم بیض المسافر غران ». (اقرب الموارد). || (ن تف ) فریبنده تر. غافل تر. (یادداشت بخط مؤلف ).
- امثال :
اغر من الامانی .
اغر من الدباء .
اغر من السراب .
اغر من ظبی القمر .

(مجمع الامثال میدانی ).


و برای توضیح بیشتر امثله ٔمذکور، رجوع به کتاب فوق ذیل «غر» شود.

اغر. [ اَ غ ِ ] (اِ) ترکی است . زبان . (شرفنامه ٔ منیری ).


اغر. [ اِ غ ِ ] (مص ) کردن . (شرفنامه ٔ منیری ).


اغر. [ اُ غ ُ ] (اِ) فال . شگون . آغار. آغال .(یادداشت بخط مؤلف ). و رجوع به آغار و آغال شود.
- اغر بخیر ؛ کجا میروی ؟ با دعای خیر برای مخاطب که میرود. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به آغار بخیر شود.
- بداغر ؛ در تداول عامه ، نحس . شوم . بدیمن . فال بد. (یادداشت بخط مؤلف ).
- بداغری کردن ؛ در تداول عامه ، فال بد زدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خوش اغر ؛ میمون . مبارک . فرخ . فرخنده . خجسته . (یادداشت بخط مؤلف ).
رجوع به آغار و بدآغار و آغال شود.


فرهنگ عمید

( آغر ) = آغردن
۱. یمن، شگون، فال نیک.
۲. خیر و برکت.
۳. عزم سفر.
پیشانی سفید (اسب ).

پیشانی‌سفید (اسب).


۱. یمن؛ شگون؛ فال نیک.
۲. خیر و برکت.
۳. عزم سفر.


گویش مازنی

/oghor/ طرف – سوی - پرسش از قصد مسافرت مخاطب

۱طرف – سوی ۲پرسش از قصد مسافرت مخاطب


جدول کلمات

آغر
رودخانه خشک

پیشنهاد کاربران

آغَر ( اوستایی ) بصیرت در دعا، دعا کردن از ته دل، نیایش کردن با آگاهی

اُغُریدن = کاری را شانسی انجامیدن.


کلمات دیگر: