مترادف قبضه : مشت، دسته، تصرف، ملک، اقتدار، سلطه، قدرت
قبضه
مترادف قبضه : مشت، دسته، تصرف، ملک، اقتدار، سلطه، قدرت
فارسی به انگلیسی
corners, grip
handle, hilt, grasp, fist's length
فارسی به عربی
عربی به فارسی
مشت , مشت زدن , بامشت گرفتن , کوشش , کار , چنگ زني , چنگ , نيروي گرفتن , ادراک و دريافت , انفلوانزا , گريپ , نهر کوچک , نهر کندن , محکم گرفتن , چسبيدن به , نگهداشتن , نگاه داشتن , دردست داشتن , گرفتن , جا گرفتن , تصرف کردن , چسبيدن , نگاهداري
مترادف و متضاد
۱. مشت
۲. دسته
۳. تصرف، ملک
۴. اقتدار، سلطه، قدرت
مشت
دسته
تصرف، ملک
اقتدار، سلطه، قدرت
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - آنچه را با انگشتان یا مشت گیرند یک مشت از هر چیز ۲ - واحد طول مشت هر گز ۶ قبضه و هر قبضه چهار انگشت است . یا یک قبضه ریش . ریشی که بپهنای کف مجموع سبابه و وسطی و خنصر و بنصر چون فراهم آرند ۳ - ملک تصرف : در قبضه اوست . ۴ - قدرت اقتدار ۵ - گرفتنگاه از شمشیر و کارد و کمان و جز آن دسته : قبضه شمشیر . یا قبضه بهرامی . نوعی از گرفت قبضه کمان است و آن چنان باشد که که بخنصر و بنصر و وسطی قبضه را می گیرند و سبابه و ابهام را حلقه وار کرده چند تیر بان می گیرند تا بوقت زود افکنی هر بار بکشیدن تیر از ترکش نیفتد . و این گرفت قبضه کمان منسوب است به بهرام که یکی از استادان فن تیر - اندازی بود . یا قبض قص . قسمت انتهایی فوقانی استخوان جناغ سینه را گویند که بشکل دسته خنجر بود .
مقبض مقبضه
بخش مرکزی و سخت کمان که بازوها به آن متصل میشوند
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
قبضة. [ ق ُ ض َ ] (ع اِ) یک مشت از هر چیزی . بمشت گرفته . گویند: صار الشی ٔ فی قبضتک ؛ ای فی ملکک . (منتهی الارب ). رجوع به قَبْضَة شود.
- در قبضه مراد حاصل کردن ؛ در قبضه گرفتن. تصرف کردن : جمله با تصرف گرفت و به معتمدان خویش سپرد و نواحی آن صیاصی در قبضه مراد حاصل کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). رجوع به قُبْضَة شود.
- یک قبضه خاک ؛ یک مشت خاک.
|| چهار انگشت با هم نهاده. ( یواقیت العلوم ). || ملک. تصرف. تملک. ( ناظم الاطباء ). در قبضه اوست ؛ در ملک اوست. در تصرف اوست. در دست اوست.
- روح را قبضه کردن ؛ جان را گرفتن.
قبضة. [ ق ُ ب َ ض َ ] ( ع ص ) گیرنده زود رهاکننده. || نیکوسیاست مر گوسپندان را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). گویند: راع قبضه ؛ یعنی شبان نیکو سیاست کننده گوسپندان. ( ناظم الاطباء ).
قبضة. [ ق ُ ض َ ] ( ع اِ ) یک مشت از هر چیزی. بمشت گرفته. گویند: صار الشی فی قبضتک ؛ ای فی ملکک. ( منتهی الارب ). رجوع به قَبْضَة شود.
قبضة. [ ق َ ض َ ] ( ع اِ ) قبضه. مقبض. مقبضة.( منتهی الارب ). گرفتنگاه از شمشیر و کارد و کمان و جز آن. ( منتهی الارب ). قائم. قائمه شمشیر و جز آن. دسته. دستگیره :
تهمتن بیازید چنگال شیر
سر قبضه بگرفت مرد دلیر.
فلک را کمان پشت کردی به تیر.
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.
قبضة. [ ق َ ض َ ] (ع اِ) آنچه را با انگشتان یا با مشت گیرند. (ناظم الاطباء). یک مشت از هر چیزی . (منتهی الارب ). بمشت گرفته . (منتهی الارب ). یک قبضه ریش ، به پهنای کف مجموع سبابه و وسطی و خنصر و بنصر چون فراهم آرند : انواع تیر سه است : دراز، کوتاه ، میانه . دراز پانزده قبضه ، میانه ده قبضه و کوتاه هشت قبضه و نیم . (نوروزنامه ). گز عبارت است از شش قبضه وقبضه عبارت است از چهار انگشت . (تاریخ قم ص 109).
- در قبضه ٔ مراد حاصل کردن ؛ در قبضه گرفتن . تصرف کردن : جمله با تصرف گرفت و به معتمدان خویش سپرد و نواحی آن صیاصی در قبضه ٔ مراد حاصل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). رجوع به قُبْضَة شود.
- یک قبضه خاک ؛ یک مشت خاک .
|| چهار انگشت با هم نهاده . (یواقیت العلوم ). || ملک . تصرف . تملک . (ناظم الاطباء). در قبضه ٔ اوست ؛ در ملک اوست . در تصرف اوست . در دست اوست .
- روح را قبضه کردن ؛ جان را گرفتن .
تهمتن بیازید چنگال شیر
سر قبضه بگرفت مرد دلیر.
فردوسی .
چو رومی کمان را شدی قبضه گیر
فلک را کمان پشت کردی به تیر.
فردوسی .
قمر ز قبضه ٔ شمشیر تست ناایمن
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.
معزی .
|| یک قبضه شمشیر. یک شمشیر. یک قبضه کارد. یک کارد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
قبضة. [ ق ُ ب َ ض َ ] (ع ص ) گیرنده ٔ زود رهاکننده . || نیکوسیاست مر گوسپندان را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گویند: راع قبضه ؛ یعنی شبان نیکو سیاست کننده ٔ گوسپندان . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۲. یک مشت از چیزی.
۳. واحد اندازه گیری سلاح های جنگی کوچک.
* قبضه کردن: به دست آوردن، تصرف کردن.
۱. دستۀ شمشیر.
۲. یک مشت از چیزی.
۳. واحد اندازهگیری سلاحهای جنگی کوچک.
〈 قبضه کردن: بهدست آوردن؛ تصرف کردن.
دانشنامه عمومی
۲۰ مه ۱۹۸۸ (۱۹۸۸-05-۲۰)
فرهنگستان زبان و ادب
دانشنامه اسلامی
معنی یَمِینِهِ: دست راست او - دست قدرت او ("مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ": در قبضه قدرت اوست)
ریشه کلمه:
قبض (۹ بار)
«قَبْضَة» از مادّه «قَبْض» به معنای چیزی است که در مشت می گیرند، و معمولاً کنایه از قدرت مطلقه و سلطه کامل بر چیزی است، همان گونه که در تعبیرات روزمره می گوئیم: فلان شهر در دست من است و یا فلان ملک در قبضه و مشت من، می باشد.
پیشنهاد کاربران
واحد حجم به اندازه ی گنجایش مشت