کلمه جو
صفحه اصلی

قسط


مترادف قسط : دادگری، داد، عدل، منصفت، بخش، حصه، قسمت

برابر پارسی : داد، بازپرداخت، مانده

فارسی به انگلیسی

installment, repayment, tranche, instalment

instalment


installment, repayment, tranche


فارسی به عربی

قشة

مترادف و متضاد

payment (اسم)
پرداخت، پول، وجه، قسط، تادیه، کارسازی

installment (اسم)
بخش، قسط

instalment (اسم)
قسط

دادگری، داد، عدل، منصفت


بخش، حصه، قسمت


۱. دادگری، داد، عدل، منصفت
۲. بخش، حصه، قسمت


فرهنگ فارسی

عدل، داد ، حصه، نصیب ، مقدار، میزان، پرداخت یک قسمت ازوامی که به چندقسمت تقسیم شده
( اسم ) ۱ - گیاهی است از تیره زنجبیلها که در حدود ۱۵ گونه از آن شناخته شده و همه متعلق به منطقه حاره کره شده و همه متعلق به منطقه حاره کره زمینند . گیاهی است علفی و پایا و دارای ساقه زیرزمینی غده یی شکل . برگهایش ضخیم و گوشت دار و گلهایش بشکل سنبله در انتهای ساقه قرار دارند . کوبیده ریشه این گیاه را که شیرین مزه و سفید رنگ و خوشبو است در تداوی به عنوان ضد سم مصرف می کنند و همچنین چون مانند هل معطر است به عنوان خوشبو کردن ادویه و اغذیه نیز به کار می رود کست کت کوشنا قشنا قوشنا کته قسطس قست قسط شیرین قسط عربی قسط سفید قسط ابیض قسطا جزرالبحر قسط بحری کشط قسط الساذج بستک بستج . توضیح ۱ این گونه قسط بیشتر در جزایر سوند می روید توضیح ۲ در برخی ماخذ قسط مرادف با زنجبیل شامی و قولنجان نیز ذکر شده است . یا قسط ابیض . قسط . یا قسط اسود . قسط تلخ . یا قسط بحری . قسط . یا قسط تلخ . گونه ای قسط که در نواحی کشمیر می روید و برخلاف قسط سفید طعم تلخ دارد و سیاه رنگ است و مانند قسط سفید در تداوی بکار می رود قسط هندی قسط کشمیری قسط سیاه قسط مر . یا قسط رومی .قسط .یا قسط سیاه . قسط تلخ . یا قسط سفید . قسط . یا قسط شیرین . قسط . یا قسط عربی . قسط . یا قسط کشمیری . قسط تلخ . یا قسط مر . قسط تلخ . یا قسط هندی . قسط تلخ .
جمع قسطائ

فرهنگ معین

(قِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - عدل و داد. ۲ - بهره ، نصیب . ۳ - قسمتی از یک کل که در فاصله های مساوی با کمیت های مساوی دریافت یا پرداخت می شود.

لغت نامه دهخدا

قسط. [ ق َ س َ ] ( ع اِمص )خشکی در گردن. || راستی استخوانهای ساق ستور، و آن عیب است. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).من عیوب الخلقیة للفرس و هو ان تری رجلاء منتصبین غیر محنبین . ( صبح الاعشی ج 2 ص 26 ). || ( مص ) خشک شدن. گویند: قَسِطَت ْ عنقه قسطاً؛ کانت یابسة. و قسطت عظام الفرس ؛ یبست من الهزال. || راست شدن استخوان. گویند: قسطت الدابة؛ کانت رجلاها منتصبتین. ( از اقرب الموارد ).

قسط. [ ق َ س ُ ] ( ع ص ) رَجُل قسطالرِّجْل ، مرد راست استخوان پای. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

قسط. [ ق َ ] ( ع مص ) عدل و داد کردن. ( اقرب الموارد )( منتهی الارب ). و این از مصادری است که صفت واقع میشود، مانند عدل. گویند: رجل قسط، چنانکه گویند: شاهد عدل ، و واحد و جمع در آن یکسان است. ( منتهی الارب ).

قسط. [ ق ِ ] ( ع اِ ) عدل و داد. || بهره از هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). حصه و نصیب. ( اقرب الموارد ). || پیمانه که نیمه صاع باشد. ( منتهی الارب ). مکیال یسع نصف صاع. ( اقرب الموارد ). || حنین گوید قسط سه رطل است و ثابت قره گوید قسط چهار رطل است و قسط عسل یک رطل و نیم است. قسط رومی بیست اوقیه. قسط انطاکی و قسط مصری هیجده اوقیه. و گفته اند چهار رطل ، قسط عسل در یونان یک رطل و گفته اند رطلی و نیم و نیز دو رطل و نیم. قسط شراب بیست اوقیه... و قسط عطری بیست وچهار اوقیه. ( مفاتیح ) ( بحر الجواهر ). || شش یک فرق ، و آن شش قسط باشد و گاهی بدان وضوکنند، و به همین معنی است قسط در حدیث زیر: ان النساء من اسفه السفهاء الا صاحبة القسط و السراج ؛ گویا مراد آن زنی است که خدمت شوهر کند و وسیله وضوی او را فراهم سازد و بالای سر او با چراغ ایستد. || مقدار. || رزق. || ترازو. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || کوزه. ( منتهی الارب ). الکوز عند اهل الامصار. ( اقرب الموارد ). || جزء از دَین تقسیط شده و بدان نجم نیز گویند و جمع آن اقساط است. || ( ص ) عادل و دادگر. واحد و جمع در وی یکسان است. ( ناظم الاطباء ).

قسط. [ ق َ ] ( ع مص ) جور و بیدادگری کردن و از حق بازگردیدن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || پریشان و پراکنده نمودن چیزی را. ( منتهی الارب ). قسوط به هر دو معنی. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قسوط شود. || گران شدن نرخ. ( تاج المصادر بیهقی ).

قسط. [ ق َ ] (ع مص ) عدل و داد کردن . (اقرب الموارد)(منتهی الارب ). و این از مصادری است که صفت واقع میشود، مانند عدل . گویند: رجل قسط، چنانکه گویند: شاهد عدل ، و واحد و جمع در آن یکسان است . (منتهی الارب ).


قسط. [ ق َ ] (ع مص ) جور و بیدادگری کردن و از حق بازگردیدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || پریشان و پراکنده نمودن چیزی را. (منتهی الارب ). قسوط به هر دو معنی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قسوط شود. || گران شدن نرخ . (تاج المصادر بیهقی ).


قسط. [ ق َ س َ ] (ع اِمص )خشکی در گردن . || راستی استخوانهای ساق ستور، و آن عیب است . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).من عیوب الخلقیة للفرس و هو ان تری رجلاء منتصبین غیر محنبین . (صبح الاعشی ج 2 ص 26). || (مص ) خشک شدن . گویند: قَسِطَت ْ عنقه قسطاً؛ کانت یابسة. و قسطت عظام الفرس ؛ یبست من الهزال . || راست شدن استخوان . گویند: قسطت الدابة؛ کانت رجلاها منتصبتین . (از اقرب الموارد).


قسط. [ ق َ س ُ ] (ع ص ) رَجُل قسطالرِّجْل ، مرد راست استخوان پای . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


قسط. [ ق ِ ] (ع اِ) عدل و داد. || بهره از هر چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). حصه و نصیب . (اقرب الموارد). || پیمانه که نیمه ٔ صاع باشد. (منتهی الارب ). مکیال یسع نصف صاع . (اقرب الموارد). || حنین گوید قسط سه رطل است و ثابت قره گوید قسط چهار رطل است و قسط عسل یک رطل و نیم است . قسط رومی بیست اوقیه . قسط انطاکی و قسط مصری هیجده اوقیه . و گفته اند چهار رطل ، قسط عسل در یونان یک رطل و گفته اند رطلی و نیم و نیز دو رطل و نیم . قسط شراب بیست اوقیه ... و قسط عطری بیست وچهار اوقیه . (مفاتیح ) (بحر الجواهر). || شش یک فرق ، و آن شش قسط باشد و گاهی بدان وضوکنند، و به همین معنی است قسط در حدیث زیر: ان النساء من اسفه السفهاء الا صاحبة القسط و السراج ؛ گویا مراد آن زنی است که خدمت شوهر کند و وسیله ٔ وضوی او را فراهم سازد و بالای سر او با چراغ ایستد. || مقدار. || رزق . || ترازو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || کوزه . (منتهی الارب ). الکوز عند اهل الامصار. (اقرب الموارد). || جزء از دَین تقسیط شده و بدان نجم نیز گویند و جمع آن اقساط است . || (ص ) عادل و دادگر. واحد و جمع در وی یکسان است . (ناظم الاطباء).


قسط. [ ق ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ قَسْطاء.(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قسطاء شود.


قسط. [ ق ُ] (ع اِ) کسد. کست . کسط، و آن دارویی است . (منتهی الارب ). عود هندی و عربی که بدان علاج کنند، مُدِرّ و نافع کبد است . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). بیخی است شبیه به بیخ لفاح و از نواحی هند خیزد و نباتش مفروش و بی ساق و برگش عریض و سه قسم میباشد: یکی شیرین و سبک و سفید و با عطریت و قسط بحری و عربی نامند و قسمی مایل به سیاهی و سبک و سطبر و کم بوی و تلخ و او را قسط هندی نامند و قسمی مایل به سرخی و سنگین ودر وزن شبیه به چوب شمشاد و خوشبو و بی تلخی است ، واز مطلق او مراد قسط شیرین است و بهترین او سفید تازه ٔ گرم نخورده است که اندک زبان را بگزد و قوتش تا چهار سال باقی است ، و فرق در میان او و راسن که قسط شامی نامند عدم عطریت راسن است و عدم گزندگی زبان و صلابت آن ، در سیُم گرم و خشک و مدرّ بول و حیض و جاذب خلط از عمق بدن و تریاق سموم حیوانی و مفتح سدّه ٔ جگر و قاطع خلاط غلیظه و لزجه و مبهّی و کشنده ٔ اقسام کرم معده و جهت درد رحم و درد سینه و شکافتگی عضل و تقویت معده و جگر و دردهای مزمنه ٔ دماغی و معده و عضلات و مفاصل و تحلیل ریاح و اخراج سنگ گرده و با سکنجبین جهت تب ربع و با عسل جهت ربو و ضیق النفس و سرفه ٔکهنه و یرقان و علل سپرز و استسقاء و تشنج و کزاز ورعشه و حذر نافع و بخور او قاتل جنین و رافع وبا و زکام و ضماد او جهت کلف و عرق النسا و دردهای بارده وبا روغن زیتون جهت رفع لرز و فالج و استرضاء و درد گوش و سعوط او جهت دردسر مزمن و ذرور او جهت قروح رطبه مفید و فرزجه ٔ او مُدرّ حیض و طلای او با سرکه و قطران و عسل جهت داءالثعلب و غش نافع و مضر مثانه و مصلحش گل انگبین و مضر ریه و مصلح او انیسون و قدر شربتش یک درهم و بدلش نصف وزن او عاقرقرحاست و روغن قسطساذج که قسط تلخ را به قدر چهل مثقال نیمکوب کرده یک شبانه روز در شراب خیسانیده با چهارصد مثقال روغن زیتون بجوشانند تا شراب سوخته ٔ روغن بماند گرم و خشک و محلل و مقوی و رافع برودت معده و جگر و لرز و تبهای بلغمی و سوداوی و مقوی موی و قدر شربتش تا هفت درهم و روغن غیرساذج او در دستورات مذکور است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به بحرالجواهر و مخزن الادویه شود.


فرهنگ عمید

۱. یک قسمت از وامی که به چند قسمت تقسیم شده باشد و هر قسمت را در مدت معین بپردازند.
۲. عدل، داد.
۳. حصه، نصیب.
۴. مقدار، میزان.
ریشۀ گیاهی بی ساقه با برگ های پهن و ضخیم، با رنگی مایل به زرد، و طعم شیرین که در طب به کاربرد دارد، کوشنه، قُسطُس.

۱. یک قسمت از وامی که به چند قسمت تقسیم شده باشد و هر قسمت را در مدت معین بپردازند.
۲. عدل؛ داد.
۳. حصه؛ نصیب.
۴. مقدار؛ میزان.


ریشۀ گیاهی بی‌ساقه با برگ‌های پهن و ضخیم، با رنگی مایل به زرد، و طعم شیرین که در طب به کاربرد دارد؛ کوشنه؛ قُسطُس.


فرهنگ فارسی ساره

مانده، بازپرداخت


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قِسْطِ: عدل
معنی غُصَّةٍ: تردد لقمه در حلق به طوری که خورنده نتواند به راحتی آن را فرو ببرد (عبارت "طَعَاماً ذَا غُصَّةٍ " یعنی غذایی گلوگیر)
معنی قَسَتْ: سنگ شد - سخت شد
معنی یَقُومَ: که بر خیزد ("لِیَقُومَ ﭐلنَّاسُ بِـﭑلْقِسْطِ ": که مردم به قسط و عدالت عادت کرده و خوی بگیرند)
تکرار در قرآن: ۲۷(بار)
(به کسر-ق) عدالت. و آن از مصادری است که وصف واقع شوند مثل عدل گویند«رَجُلٌ قِسْطٌ» چنانکه گویند «زِیْدٌ عَدْلٌ» و آن در عدالت و ظلم هر دو بکار می‏رود «قَسَطَ الْوالِیُ قِسْطاً»یعنی حمکران به عدالت رفتار کرد «قَسَطَ قَسْطاً وَ قُسُوطاً» یعنی ستم کرد و از حق منحرف شد ولی قاموس و اقرب صریح اند در اینکه قسط به کسر اول به معنی عدل و به فتح آن به معنی ظلم و انحراف است. . . ایضاً قسط نصیبی است که از روی عدالت باشد، جمع آن اقساط است در آیه . ممکن است مراد نصیب باشد. قاسط: دراقرب الموارد گفته :آن از اضداد است و به معنی عادل و ظالم آید ولی طبرسی فرموده: قاسط به معنی ظالم و مقسط به معنی عادل است . قاسط در هر دو آیه به معنی منحرف از حق است . مقسطین به معنی عادلان می‏باشد. اِقْساط:از باب افعال به معنی عدالت است. راغب گفته: اقساط آن است که نصیب دیگری را بدهی و آن انصاف است لذا گفته‏اند: . *** چنانکه گفته شده قسط از مصادری است که وصف واقع می‏شود، مفرد و جمع در آن یکسان است لذا در آیه . قسط صفت موازین آمده است یعنی در قیامت میزانهای عدالت می‏نهیم.

جدول کلمات

عدل, داد , حصه,

پیشنهاد کاربران

توانپرداخت

یه معنی قسط داد و . . . است که ربطی به پارسی ندارد و در واژه نامه های فارسی هم نباید باشد و معنی دیگر آن پرداخت ماهیانه در پی خرید چیزی است ، قسط در این معنی در زبان فارسی کاربرد دارد و برابر فارسی آن :
در اقساط چند ماهه: در بازپرداخت چند ماهه
فروش قسطی : فروش پسا دستی

مساوی=تقسیم برابر
عدل=پرداخت به یک اندازه
قسط=پرداخت درخور

قسطیدن = قسط پرداخت کردن.
قسطاندن = چیزی را قسطی دادن.

واژه قسط همان واژه پارسی کست میباشد که به نادرست قسط شده است، چیزی همانند واژه کران ک در گذار زمان به قران دگردیسیده است

هوالعلیم

قسط به کسر اول، عدالت و به فتح آن ، به معنی ظلم است.
قِسط: عدالت

قَسط: ظلم

باز پرداخت . باز پرداختی . .


کلمات دیگر: