کلمه جو
صفحه اصلی

قد


مترادف قد : اندام، بالا، قامت، هیکل، اندازه

برابر پارسی : یک دنده، لجباز، درازا

فارسی به انگلیسی

determined, difficult, headstrong, height, stature

stature, size


فارسی به عربی

حجم , طول , قوام

عربی به فارسی

کيسه , کيسه کوچک , چنته , غلا ف سبوس , پوسته , فضاي داخل خليج يادرياچه , نوعي ماهي , فردا , روز بعد


امکان داشتن , توانايي داشتن , قادر بودن , ممکن است , ميتوان , شايد , انشاء الله , ايکاش , جشن اول ماه مه , بهار جواني , ريعان شباب , ماه مه , توانايي , زور , قدرت , نيرو , انرژي


مترادف و متضاد

length (اسم)
مد، درجه، طول، مدت، قد، درازا، امتداد

size (اسم)
میزان، مقدار، اندازه، قالب، قد، سایز، چسبزنی

stature (اسم)
رفعت، قد، قامت، قدر و قیمت، ارتفاع طبیعی بدن حیوان

اندام، بالا، قامت، هیکل


اندازه


۱. اندام، بالا، قامت، هیکل
۲. اندازه


فرهنگ فارسی

شکافتن، دونیمه کردن چیزی به درازی، اندازه، درازا، قامت، بالا، برز
( اسم ) پوست بزغاله جمع : قدود .
دراز از هر چیزی یا پوست بزغاله

فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع . ] (اِ. ) پوست بزغاله .
(قُ دّ ) (ص . ) (عا. ) یکدنده ، کله شق ، سرسخت .
(قَ دّ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - اندازه . ۲ - قامت ، بالا، برز. ، ~ُ نیم قد بزرگ و کوچک .

( ~ .) [ ع . ] (اِ.) پوست بزغاله .


(قُ دّ) (ص .) (عا.) یکدنده ، کله شق ، سرسخت .


(قَ دّ) [ ع . ] (اِ.) 1 - اندازه . 2 - قامت ، بالا، برز. ؛ ~ُ نیم قد بزرگ و کوچک .


لغت نامه دهخدا

قد. [ ق َدد ] ( ع ص ) دراز از هر چیزی. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) پوست بزغاله. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || در مثل گویند: ما یجعل قدک الی ادیمک ؛ ای شی یحملک علی ان تجعل امرک الصغیر عظیما؛ در حق شخصی گویند که از طور خود تجاوز کند و آنکه چیز حقیر را به چیزی خطیر قیاس کند. ( منتهی الارب ). رجوع به قِدّ شود. || قدر و اندازه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ): این جامه را به قد فلانی دوخته اند؛ به اندازه قامت فلانی و این مجاز به حذف است. ( آنندراج ). تقطیع و اعتدال آن. ( منتهی الارب ). مرادف قامت و تقطیع و اعتدال و به تخفیف دال نیز آمده است.( آنندراج ). ج ، اَقُدّ، قِداد، اَقُدَّة، قُدود. || بالا و قامت مرد. ( منتهی الارب ) :
ای دل از هر کسی مجوی وفا
کز همه نی بُنی نخیزد قد.
خاقانی.
میوه دل نیشکر خدشان
گلبن جان نارون قدشان.
نظامی.
و بدین معنی از فارسی بیشتر به تخفیف ( دال ) استعمال شود. فتنه زای ، فتنه خیز، دلکش ، دلارای ، دلجوی ، دل فریب ، رعنا، سرکش ، شوخی پناه ، محشرپناه ، جامه زیب ، موزون ، کشیده ، افراخته ، بلند، مستطیل ، نازک ، نازآفرین ، چست ، چالاک ، جلوه ساز، خمیده ، خم خورده ، خم شده ، خم گشته ، دوتا، چوگانی و سبک جولان از صفات آن است و نخل ، نهال ، سرو، شمشاد، عرعر، سدره ، نیشکر، چوب چینی ، گل پیاده ، تیر، خدنگ ، سنان ، عصا، مصرع ، شعله ، مینا و الف از تشبیهات آن است. ( آنندراج ) :
آه است که دادم به دل زار و دگر هیچ
کردم الف قدّ تو تکرار و دگر هیچ.
سراج ( از آنندراج ).
وصف قدت به الف چون کنم ای آب حیات
که الف ساکن و قد تو بود خوش حرکات.
؟ ( از آنندراج ).
چشم دو جهان واله آن قامت رعناست
خوش حلقه ربائی است قد همچو سنانش.
صائب ( از آنندراج ).
بر بیاض چشم دارم مصرع قدّ ترا
رتبت طبع بلند از انتخابم روشن است.
زمانای مشهور ( از آنندراج ).
چو شعله قدت آهنگ پیچ و تاب کند
کمر ز بیم گسستن میان خوف و رجاست.
فطرت ( از آنندراج ).
خلد از رخ تو شکفته تر نیست
با قدّ تو سدره آن قدر نیست.
ظهوری ( از آنندراج ).
این قوم که خسّت است سرمایه ٔشان
در بخل نموده آز پیرایه ٔشان
دزدند به خویش قد که هنگام خرام

قد. [ ق َ ] (ع اِ فعل ) مرادف یکفی . گویند: قدنی درهم و قد زیداً درهم . || (ص ) مرادف حسب . و این مبنی بر سکون غالباً به کار رود. گویند: قد زیداً درهم ؛ ای حسبه . و معرب نیز آید چون : قد زید درهم ؛ ای حسبه . (منتهی الارب ).


قد. [ ق َدد ] (ع ص ) دراز از هر چیزی . (منتهی الارب ). || (اِ) پوست بزغاله . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || در مثل گویند: ما یجعل قدک الی ادیمک ؛ ای شی ٔ یحملک علی ان تجعل امرک الصغیر عظیما؛ در حق شخصی گویند که از طور خود تجاوز کند و آنکه چیز حقیر را به چیزی خطیر قیاس کند. (منتهی الارب ). رجوع به قِدّ شود. || قدر و اندازه . (منتهی الارب ) (آنندراج ): این جامه را به قد فلانی دوخته اند؛ به اندازه ٔ قامت فلانی و این مجاز به حذف است . (آنندراج ). تقطیع و اعتدال آن . (منتهی الارب ). مرادف قامت و تقطیع و اعتدال و به تخفیف دال نیز آمده است .(آنندراج ). ج ، اَقُدّ، قِداد، اَقُدَّة، قُدود. || بالا و قامت مرد. (منتهی الارب ) :
ای دل از هر کسی مجوی وفا
کز همه نی بُنی نخیزد قد.

خاقانی .


میوه ٔ دل نیشکر خدشان
گلبن جان نارون قدشان .

نظامی .


و بدین معنی از فارسی بیشتر به تخفیف (دال ) استعمال شود. فتنه زای ، فتنه خیز، دلکش ، دلارای ، دلجوی ، دل فریب ، رعنا، سرکش ، شوخی پناه ، محشرپناه ، جامه زیب ، موزون ، کشیده ، افراخته ، بلند، مستطیل ، نازک ، نازآفرین ، چست ، چالاک ، جلوه ساز، خمیده ، خم خورده ، خم شده ، خم گشته ، دوتا، چوگانی و سبک جولان از صفات آن است و نخل ، نهال ، سرو، شمشاد، عرعر، سدره ، نیشکر، چوب چینی ، گل پیاده ، تیر، خدنگ ، سنان ، عصا، مصرع ، شعله ، مینا و الف از تشبیهات آن است . (آنندراج ) :
آه است که دادم به دل زار و دگر هیچ
کردم الف قدّ تو تکرار و دگر هیچ .

سراج (از آنندراج ).


وصف قدت به الف چون کنم ای آب حیات
که الف ساکن و قد تو بود خوش حرکات .

؟ (از آنندراج ).


چشم دو جهان واله ٔ آن قامت رعناست
خوش حلقه ربائی است قد همچو سنانش .

صائب (از آنندراج ).


بر بیاض چشم دارم مصرع قدّ ترا
رتبت طبع بلند از انتخابم روشن است .

زمانای مشهور (از آنندراج ).


چو شعله ٔ قدت آهنگ پیچ و تاب کند
کمر ز بیم گسستن میان خوف و رجاست .

فطرت (از آنندراج ).


خلد از رخ تو شکفته تر نیست
با قدّ تو سدره آن قدر نیست .

ظهوری (از آنندراج ).


این قوم که خسّت است سرمایه ٔشان
در بخل نموده آز پیرایه ٔشان
دزدند به خویش قد که هنگام خرام
بی صرفه نیفتد به زمین سایه ٔشان .

واله هروی (از آنندراج ).


- قد الف چو میم کردن ؛ کنایه از مراقبت و سر به جیب فروبردن باشد. (آنندراج ). قد الف چون میم کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 327).
- قد راست کردن ؛ برخاستن . قامت افراشتن :
گفتم که قدی راست کنم بخت نگون شد
گوئی فلک خم شده جائی به کمین بود.

سنجر کاشی (از آنندراج ).


چون تیر هر که راست کند قد بر این بساط
با قامت خمیده رود چون کمان به خاک .

صائب (از آنندراج ).


- قدکشیدن ؛ برخاستن ؛ قامت افراشتن :
باز آب از چشمه سار چشم تر قد میکشد
سرو بالای تو چون تیر نظر قد میکشد.

طاهر وحید (از آنندراج ).


میکشد زنگار قد چون سرو بر آئینه ام
تخم غم را بر زمین پاک من ریز و مبین .

صائب (از آنندراج ).


تا نهال تو قد از گلشن تقدیر کشید
سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشید.

صائب (از آنندراج ).


ز قمری کی تواند سرو دم زد پیش بالایش
که از بال پری قد میکشد سرو دلارایش .

قاسم مشهدی (از آنندراج ).


دهد باد را گرد راهش به باد
چسان قد کشد از رهش گردباد.

طغرا (از آنندراج ).


|| (مص ) بدرازا از بن بریدن . || بدرازا شکافتن چیزی را. || بریدن مسافت و بیابان را. || بریدن سخن را. || دردگین شکم شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).

قد. [ ق ِدد ] (ع اِ) ظرفی است چرمین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند: ما له قد و لاقِحْف ٌ؛ ای اناء من جلد و اناء من خشب . (منتهی الارب ). || تازیانه . || دوال از پوست ناپیراسته . ج ، اَقُدّ. (منتهی الارب ) (آنندراج ).


قد. [ ق ُدد ] (ع اِ) ماهی است دریائی .(منتهی الارب ) (آنندراج ). نوعی ماهی معروف به بکلاء که در اقیانوس اطلس و دریای بالتیک زندگی میکند. تازه ٔ آن سبزه ٔ خاکستری رنگ است و دارای شکمی سفید و تابناک میباشد. آن را صید کرده و نمک سود ساخته و کباب میکنند، از کبد آن روغن ماهی معروف میسازند. مهمترین نقاط صید این نوع ماهی آبهای نیوفنلاند و ایسلند و دریای شمال و خلیج بسکای است . (از الموسوعةالعربیة).


قد. [ق َ ] (ع حرف ) و این مختص است به فعل متصرف خبری مثبت و مجرد از جازم و ناصب و حرف تنفیس و دارای شش معنی است : 1 - توقع، چون قد یقدم الغائب و این برای کسی گفته میشود که در انتظار قدوم غائب است . 2 - تقریب ماضی به حال ، چون قد قام زید. 3 - تحقیق ، چون قد افلح من زکیها. 4 - نفی ، چون قد کنت فی خبر فتعرفه بنصب تعرف . 5 - تقلیل ، چون قد یصدق الکذوب . 6 - تکثیر، چون قد اترک القرن مصفراً انامله . (از منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. بلندی اندام، قامت، بالا، برز.
۲. [عامیانه، مجاز] اندازه.
۳. درازا.
* قد کشیدن: (مصدر لازم )
۱. بلندقد شدن.
۲. نمو کردن، رشد کردن.
* قد علم کردن: (مصدر لازم ) قد برافراشتن.
لجوج، خودرٲی.

۱. بلندی اندام؛ قامت؛ بالا؛ برز.
۲. [عامیانه، مجاز] اندازه.
۳. درازا.
⟨ قد کشیدن: (مصدر لازم)
۱. بلندقد شدن.
۲. نمو کردن؛ رشد کردن.
⟨ قد علم کردن: (مصدر لازم) قد برافراشتن.


لجوج؛ خودرٲی.


فرهنگ فارسی ساره

درازا


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قَدْ: محققاً - یقیناً - بی تردید (در کتب لغت مصارف دیگری نیز برای "قَدْ "گفته اند که در قرآن کاربرد ندارد)
معنی قُدَّ: پاره شد
معنی قَدِ: محققاً - یقیناً (در عباراتی نظیر " قفََدِ ﭐسْتَمْسَکَ"حر ف دال چون به حرف ساکن رسیده حرکت گرفته است)
معنی غَدٍ: فردا(البته همانطور که درفارسی هم میگوییم فردا که پیر شدی منظورمان از فردا دقیقاً روز بعد نیست در عربی نیز همین گونه است)
معنی قَدَّتْ: پاره کرد (کلمه قد و همچنین قط به معنای پاره کردن است ، اما قد به معنای پاره کردن از طول است ولی قط به معنای پاره کردن از عرض است )
معنی بَلَغْتَ: رسیدی(در جمله "قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنِّی عُذْراً ":از جانب من به عذر قابل قبولی رسیده ای )
معنی قَدْراً: اندازه ای( در عبارت "قَدْ جَعَلَ ﭐللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْراً ")
معنی لَقَدْ: حتماً و یقیناً - سوگند می خورم یا می خوریم که محققاً و یقیناً (ترکیب لـَ وقدْ ،در کتب لغت مصارف دیگری نیز برای "قَدْ "گفته اند که در قرآن کاربرد ندارد)
معنی ﭐسْتَکْثَرْتُم: از حد گذراندید (عبارت "یَا مَعْشَرَ ﭐلْجِنِّ قَدِ ﭐسْتَکْثَرْتُم مِّنَ ﭐلْإِنسِ "یعنی :ای گروه جن شما ولایت بر انسانها و گمراه نمودن آنان را از حد گذراندید(با وسوسه و اغواگری خود در بسیاری از انسانها میل و رغبت کردید))
معنی غَاسِقٍ: ابتدای تاریکی شب (کلمه غسق به معنای اولین مرحله از ظلمت شب است ، وقتی گفته میشود قد غسق اللیل معنایش این است که تاریکی شب فرا رسید ، و غاسق شب ، آن ساعتی است که شفق و سرخی سمت مغرب ناپدید شود . )
ریشه کلمه:
قدد (۵ بار)

پاره کردن از طول. طبرسی فرموده: «اَلْقَدُّ شَقُّ الشَّیْ‏ءِ طُولاً» راغب به جای شقّ قطع گفته است. پس معنای «قَدَّهُ بِنِصْفَیْنِ» آن است که آن را از طول برید و دو تکه کرد. . به طرف در سبقت کردند و زن پیراهن یوسف را از پس پاره کرد. . «قِدَد» بر وزن عنب جمع قده است به معنی قطعه و تکه، طرایق جمع طریقه است به معنی راه توصیف طرائق با قدد برای آن است که هر طریقه از طریقه دیگر مقدود و مقطوع است ظاهراً لفظ «ذوی» از طرائق حذف شده و تقدیر آن «ذوی طرائق» است یعنی: بعضی از ما نیکوکاران و بعضی از غیر از آنها یا پائینتر از آنهاست اهل طریقه‏های مختلفیم.

واژه نامه بختیاریکا

بالا؛ مثلا بالا بلند یعنی قد بلند
( قُد ) قُز؛ مَکَش؛ مَوُردار
( قَد ) کَد

پیشنهاد کاربران

قد قد. [ ق ُدد ] ( ع ص ) در تداول عامه به معنی خودبین و بیشتر در جوان گویند: بچه ٔ قدی است .

برای واژه "قُد": لجوج، یک دنده، لجباز، سرسخت.

نشاید کشد کس بار درشت
مگر تا به قد توانش به پشت
لا یکلف نفس الا و سعها

قد لقد
بی گمان

بلندی شخصی یا چیزی

کسی که خودش رو میگیره

برز


کلمات دیگر: