کلمه جو
صفحه اصلی

قصاب


مترادف قصاب : سلاخ، گوشت فروش

برابر پارسی : گوشت فروش

فارسی به انگلیسی

butcher

butcher, meat- seller


فارسی به عربی

جزار

مترادف و متضاد

butcher (اسم)
سیاف، قصاب، سلاخ، ادم خونریز

meatman (اسم)
قصاب، گوشت فروش

سلاخ، گوشت‌فروش


فرهنگ فارسی

آملی احمد بن محمد بن عبدالکریم مکنی به ابوالعباس عارف معروف و شیخ طبرستان (نیمه دوم قر. ۴ ه. ) . وی مرید محمد بن عبدالله طبری و او مرید ابومحمد حریری بود . قصاب با ابوالحسن خرقانی صحبت داشته و دیری در خانقاه او گذرانیده است.
کسی که گاووگوسفندمی کشدوگوشت آنهارامی فروشد، گوشت فروش
( صفت اسم ) کسی که در نای دمد نای زن .
موید الدین بن محمد بن علی مکنی به ابو عبدالله بصفت تهور و تکبر و قلت عقل و تدبیر موصوف بود و در سنه تسعین و خمس ماه بحکم الناصرالدین الله منصب وزارت را تعهد نمود و با فوجی از سپاه بغداد روی بجانب خوزستان نهاد و آن ولایت را در سلک سایر قلمرو خلیفه سمت انتظام داد .

فرهنگ معین

(قَ صّ ) [ ع . ] (ص . اِ. ) نای زن ، کسی که در نای می دمد.
( ~ . ) [ ع . ] (ص . اِ. ) گوشت فروش ، کسی که چهارپایان (گاو و گوسفند و... ) را ذبح می کند.

(قَ صّ) [ ع . ] (ص . اِ.) نای زن ، کسی که در نای می دمد.


( ~ .) [ ع . ] (ص . اِ.) گوشت فروش ، کسی که چهارپایان (گاو و گوسفند و...) را ذبح می کند.


لغت نامه دهخدا

قصاب . [ ق َ ] (از ع ، ص ، اِ) قَصّاب است که در ضرورت شعری مخفف آمده است :
گوسفندان که بروننداز حساب
زَانبهیشان کی بترسد آن قصاب ؟

مولوی .


رجوع به قَصّاب شود.

قصاب .[ ق َص ْ صا ] (اِخ ) حبیب بن ابوعمره ٔ کوفی ، مکنی به ابوعبداﷲ. از محدثان است . وی از سعیدبن جبیر روایت دارد. به سال 142 هَ . ق . وفات یافت . (لباب الانساب ).


قصاب . [ ق َص ْ صا ] (اِخ ) مؤیدالدین بن محمدبن علی ،مکنی به ابوعبداﷲ به صفت تهور و تکبر و قلت عقل و تدبیر موصوف بود و در سنه ٔ 590 هَ . ق . به حکم الناصرلدین اﷲ منصب وزارت را تعهد نمود و با فوجی از سپاه بغداد روی به جانب خوزستان نهاد و آن ولایت را در سلک سایر قلمرو خلیفه سمت انتظام داد. به صحت پیوسته که چون تکش خان بلاد عراق را از تحت تصرف سلجوقیان برون آورده مسخر ساخت الناصرلدین اﷲ در طمع افتاد که خوارزمشاه بعضی از ولایت را به حوزه ٔ دیوان خلافت مسلم دارد ودر این باب رسل و رسائل نزد تکش خان فرستاد. تکش به قبول ملتمس خلیفه زبان گشاد و خلیفه مؤیدالدین را با خلع و تشریفات گرانمایه به جانب عراق عجم ارسال نمود تا عذرخواهی تکش خان نماید. وزیر بی تدبیر چون به اسدآباد رسید و از اکراد عراق و اجناد اعراب قرب ده هزار نفر به خدمت او توسل جسته مجتمع گشتند، او خبر به تکش خان فرستاد که : از دارالخلافه تشریف و منشور حکومت مبذول افتاده و کفیل مصالح مملکت یعنی جناب وزارت مآب جهت ایصال این بشارت تا بدین مقام آمده و تقضی از ادای شکر این موهبت مقتضی آن است که خوارزمشاه با عدد اندک و تواضع بسیار به استقبال آید و در رکاب وزارت مآب قدمی بر خاک نهاده پیاده سیر کند. چون تکش بر قلت عقل و تدبیر این قصاب اطلاع یافت فوجی از عساکر رابه تأدیب او نامزد کرد. این قصاب تاب حمله ٔ آنان را نیاورده فرار کرد. (از دستور الوزراء ص 95 و 96).


قصاب . [ ق َص ْ صا ] (اِخ ) حسن بن عبداﷲ از محدثان است . وی از نافعبن عمرو روایت کند و از او وکیعبن جراح روایت دارد. (لباب الانساب ).


قصاب . [ ق َص ْ صا ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر در 62500 گزی خاور کنگان و جنوب راه مالرو کنگان به اشکنان . سکنه ٔ آن 16 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


قصاب . [ ق َص ْ صا ] (اِخ ) محمدسلیم بن انیس دمشقی . از ادیبان قرن چهاردهم هجری است . او راست : نشاءة الصیا و نسمة الصبا، و این دیوان شعری است که آن را بر پنج باب مرتب ساخته و در دمشق به سال 1298 هَ . ق . در 160 صفحه طبع شده است . (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1515).


قصاب . [ ق َص ْ صا ] (ع ص ، اِ) نای زن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). زمار. (اقرب الموارد). نی نواز. (منتهی الارب ). نفخ کننده در نی . (اقرب الموارد). || شترکش . (منتهی الارب ). جَزّار. (اقرب الموارد). || برنده ٔ گوشت و روده و مانند آن . (منتهی الارب ). گوشت فروش . (مهذب الاسماء) :
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شودماهی بی حربه ٔ قصاب .

خاقانی .


هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد.

خاقانی .


آن کسان کآسمانْش میخوانند
نام قصاب بر شبان بستند.

خاقانی .


به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوسپندم ؟

نظامی .


چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی .

نظامی .


سعدیا گوسفند قربانی
به که نالد ز دست قصابش ؟

سعدی .


به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان .

سعدی .


توانگر از نشاط فربهی در خود نمیگنجد
از این غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابش .

صائب .



قصاب . [ ق ِ ] (ع اِ) بندهای آب و پشته ها که در پای دیوار سازند تا آب جمع نشود و اطراف دیوار نیفتد و ویران نگردد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || دیار. (اقرب الموارد). سرایها. (منتهی الارب ). یکی ِ آن قَصَبة است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قصبة شود.


قصاب . [ ق ُص ْ صا ] (ع ص ، اِ) ج ِ قاصب . (اقرب الموارد). رجوع به قاصب شود.


قصاب. [ ق ِ ] ( ع اِ ) بندهای آب و پشته ها که در پای دیوار سازند تا آب جمع نشود و اطراف دیوار نیفتد و ویران نگردد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || دیار. ( اقرب الموارد ). سرایها. ( منتهی الارب ). یکی ِ آن قَصَبة است. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قصبة شود.

قصاب. [ ق ُص ْ صا ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ قاصب. ( اقرب الموارد ). رجوع به قاصب شود.

قصاب. [ ق َ ] ( از ع ، ص ، اِ ) قَصّاب است که در ضرورت شعری مخفف آمده است :
گوسفندان که بروننداز حساب
زَانبهیشان کی بترسد آن قصاب ؟
مولوی.
رجوع به قَصّاب شود.

قصاب. [ ق َص ْ صا ] ( ع ص ، اِ ) نای زن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). زمار. ( اقرب الموارد ). نی نواز. ( منتهی الارب ). نفخ کننده در نی. ( اقرب الموارد ). || شترکش. ( منتهی الارب ). جَزّار. ( اقرب الموارد ). || برنده گوشت و روده و مانند آن. ( منتهی الارب ). گوشت فروش. ( مهذب الاسماء ) :
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شودماهی بی حربه قصاب.
خاقانی.
هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد.
خاقانی.
آن کسان کآسمانْش میخوانند
نام قصاب بر شبان بستند.
خاقانی.
به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوسپندم ؟
نظامی.
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی.
نظامی.
سعدیا گوسفند قربانی
به که نالد ز دست قصابش ؟
سعدی.
به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان.
سعدی.
توانگر از نشاط فربهی در خود نمیگنجد
از این غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابش.
صائب.

قصاب. [ ق َص ْ صا ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر در 62500 گزی خاور کنگان و جنوب راه مالرو کنگان به اشکنان. سکنه آن 16 تن است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ).

قصاب.[ ق َص ْ صا ] ( اِخ ) حبیب بن ابوعمره کوفی ، مکنی به ابوعبداﷲ. از محدثان است. وی از سعیدبن جبیر روایت دارد. به سال 142 هَ. ق. وفات یافت. ( لباب الانساب ).

قصاب. [ ق َص ْ صا ] ( اِخ ) حسن بن عبداﷲ از محدثان است. وی از نافعبن عمرو روایت کند و از او وکیعبن جراح روایت دارد. ( لباب الانساب ).

فرهنگ عمید

کسی که گاو و گوسفند و مانند آن ها را می کشد، گوشت فروش.

دانشنامه عمومی

قصاب به فردی گفته می شود که کارش احتمالاً کشتار حیوانات، قطعه قطعه کردن و فروش آن هاست. این حیوانات می توانند چهارپایان، مرغ ها و ماهی ها باشند. این کار در قصابی ها و سوپر مارکتها انجام می شود. قصابی شغلی باستانی و کهن محسوب می شود.
قناره

واژه نامه بختیاریکا

گِلورنا

جدول کلمات

سلاخ

پیشنهاد کاربران

سلاخ، پوست کن

گوشت فروش


جان گیرنده

کاس آب : کسی که شستسو می دهد
فارسی باستانی
باستانیان کوسفند رو مشستند و بعد میکشتند.

قصاب به ظاهر عربی است چون ص دارد ( غین وقاف در عربی و تورکی مشترک است. . . غین وقاف در فارسی وجود ندارد ) . . حروف ( ح ع ث ص ض ذ ط ظ ) مخصوص زبان عربی است. و در هیچ زبان دیگری وجود ندارد. . . کلمات تورکی را عمدا با حروف مخصوص عربی می نویسند . تا به کلمات تورکی هویت عربی بدهند. مثلا اصلان=اسلان. . . . . حوله=هوله. . . شمع=شام. . . روستای باباطاهر عریان=اوریان. . . قصاب ( قس اب ) از دسته کلمات تورکی که آخرشان آب=ابادانیق دارند. مثل میناب ( مین آب ) =جایی که هزار تا آبادی دارد. . . بناب ( بین آب ) =هزارتا آبادی

قصاب= کذاب . . . . یعنی کسی که برای فروختن گوشت مانده و حیوان مریضی که مجبور به قربانی کردن آن مجبور میشه دروغ گفتن را پیشه خود کند


کلمات دیگر: