مترادف فرومانده : بیچاره، بی نوا، تهی دست، حیران، درمانده، سرگشته، عاجز، متحیر، وامانده
فرومانده
مترادف فرومانده : بیچاره، بی نوا، تهی دست، حیران، درمانده، سرگشته، عاجز، متحیر، وامانده
فارسی به انگلیسی
weary, unable(to do anything), astonished
فارسی به عربی
عاجز
مترادف و متضاد
بیچاره، بینوا، تهیدست، حیران، درمانده، سرگشته، عاجز، متحیر، وامانده
ناسازگار، فرومایه، پست، غریب، بی پول، محتاج، فقیر، بی چاره، فرومانده، نا مرغوب، بی نوا، معدود، ناچیز، دون، لات، مستمند، ضعیف الحال
خسته، بیزار، خسته کننده، فرومانده، کسل، مانده
بسیار سخت، از جان گذشته، ناامید، بسیار بد، بی امید، بی چاره، فرومانده
سرگردان، بی چاره، فرومانده، درمانده، مورد حمایت، نا گزیر، زله
فرومایه، فرومانده، پریشان، پریشان حال
فرهنگ فارسی
متحیر . سرگشته
لغت نامه دهخدا
فرومانده. [ ف ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) متحیر. سرگشته. سراسیمه. ( یادداشت بخط مؤلف ). || متعجب. درشگفت :
از این بستدی چیز و دادی بدان
فرومانده از کار او موبدان.
از آن رنگ و آن بازوی وفر و چهر
فرومانده بد دختر از وی بمهر.
متواری است و خوار و فرومانده
هر جا که هست پاک مسلمانی.
فرومانده هم زود خواهد گذشت.
چون فروماندگان بماند بجای.
که صعبم فرومانده ، فریادرس.
که مقبول را رد نباشد سخن.
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای ؟
از این بستدی چیز و دادی بدان
فرومانده از کار او موبدان.
فردوسی.
|| گرفتارشده : از آن رنگ و آن بازوی وفر و چهر
فرومانده بد دختر از وی بمهر.
اسدی.
|| عاجز و ناتوان : متواری است و خوار و فرومانده
هر جا که هست پاک مسلمانی.
ناصرخسرو.
گذشته چنان شد که بادی به دشت فرومانده هم زود خواهد گذشت.
نظامی.
باز ماهان دراوفتاد ز پای چون فروماندگان بماند بجای.
نظامی.
بر نیکمردی فرستاد کس که صعبم فرومانده ، فریادرس.
سعدی.
فروماندگان را دعایی بکن که مقبول را رد نباشد سخن.
سعدی.
|| مانده. برجای مانده : فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای ؟
سعدی.
رجوع به فروماندن شود.فرهنگ عمید
۱. درمانده، بیچاره.
۲. عاجز، ناتوان.
۳. خسته.
۲. عاجز، ناتوان.
۳. خسته.
پیشنهاد کاربران
حیرت زده
شکست خورده
کلمات دیگر: