کلمه جو
صفحه اصلی

قرین


مترادف قرین : انیس، محشور، مصاحب، مقارن، مقرب، مقرون، ندیم، همنشین، یار، بسان، سان، شبیه، عدیل، مانند، مثل، نظیر، وش، همال، همتا

برابر پارسی : برابر، همانند، یکسان

فارسی به انگلیسی

coupled, joined, allied, cognate, symmetrical, associate, companion, peer, match, fellow, matscn, coubled

associate, companion, peer, matscn


coubled, allied, cognate, symmetrical


فارسی به عربی

مثل , معلق

عربی به فارسی

همسر , شريک , مصاحب , هم نشين شدن , جور کردن


مترادف و متضاد

compeer (اسم)
همراه، قرین، هم دوش

doublet (اسم)
لنگه، قرین، کلیجه، نوعی یل یا نیم تنه

cobber (اسم)
جفت، دوست صمیمی، قرین

correlate (اسم)
قرین

counterpart (اسم)
هم کار، قرین، رونوشت، همتا، نقطه مقابل

tally (اسم)
حساب، نشان، نظیر، برچسب، تطبیق کردن، قرین، شمارش، علامت، اتیکت، چوب خط، شمارشگر، جای چوب خط

like (صفت)
شبیه، همانند، مانند، متشابه، هم جنس، قرین، همچون، هم شکل، همگونه

similar (صفت)
مطابق، یکسان، مشابه، شبیه، همانند، مانند، متشابه، قرین، یک دست، همسان

انیس، محشور، مصاحب، مقارن، مقرب، مقرون، ندیم، همنشین، یار


بسان، سان، شبیه، عدیل، مانند، مثل، نظیر، وش، همال، همتا


۱. انیس، محشور، مصاحب، مقارن، مقرب، مقرون، ندیم، همنشین، یار
۲. بسان، سان، شبیه، عدیل، مانند، مثل، نظیر، وش، همال، همتا


فرهنگ فارسی

نزدیک، همدم، همسر، یار، مصاحب، قرنائ جمع
( صفت ) ۱ - نزدیک ۲ - مصاحب همنشین یار ۳ - مثل نظیر مانند جمع : قرنا (ئ ) اقران .
ابن عمرو از محدثان است

فرهنگ معین

(قَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - همسر، همدم . ۲ - یار. ۳ - نزدیک . ج . قرنا(ء )، اقران .

لغت نامه دهخدا

قرین.[ ق َ ] ( ع اِ ) همسر. ( ترجمان ترتیب عادل ). همسر و همسال مرد. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) :
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی.
سعدی.
|| یار. || شتر که با دیگری با هم بندند. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || نزدیک. || همنشین. ( منتهی الارب ). عشیر:
عن المرء لاتسئل و سل عن قرینه.
( از اقرب الموارد ).
ج ، قُرَناء. ( منتهی الارب ). || دیو که همیشه با مردم باشد و گاهی جدا نشود. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || حج مقرون به عمره. ( از اقرب الموارد ). || نَفْس. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

قرین. [ ق َ ] ( اِخ ) شمشیر زیدخیل. ( منتهی الارب ).

قرین. [ ق ُ رَ ] ( اِخ ) دهی است در طائف. ( منتهی الارب ).

قرین. [ ق ُ رَ ] ( اِخ ) جائی است در یمامه ، و نجده حروزی نزدیک آن به قتل رسیده است. ( از معجم البلدان ).

قرین. [ ] ( اِخ ) جائی است ، و ذوالرمة دراشعار خود از آن یاد کرده است. ( از معجم البلدان ).

قرین. [ ق ُ رَ ] ( اِخ ) لقب وی عثمانی جد موسی بن جعفربن قرین است. ( اللباب فی تهذیب الانساب ). رجوع به قرینی ( موسی... ) شود.

قرین. [ ق ُ رَ ]( اِخ ) ابن ابراهیم. از محدثان است. ( منتهی الارب ).

قرین. [ ق َ ] ( اِخ ) ابن سهل بن قرین. از محدثان است. ( منتهی الارب ).

قرین. [ ق ُ رَ ] ( اِخ ) ابن عامربن سعدبن ابی وقاص. از محدثان است. ( منتهی الارب ).

قرین. [ ق ُ رَ ] ( اِخ ) ابن عمرو. از محدثان است. ( منتهی الارب ).

قرین . [ ق ُ رَ ] (اِخ ) ابن عمرو. از محدثان است . (منتهی الارب ).


قرین . [ ] (اِخ ) جائی است ، و ذوالرمة دراشعار خود از آن یاد کرده است . (از معجم البلدان ).


قرین . [ ق َ ] (اِخ ) ابن سهل بن قرین . از محدثان است . (منتهی الارب ).


قرین . [ ق َ ] (اِخ ) شمشیر زیدخیل . (منتهی الارب ).


قرین . [ ق ُ رَ ] (اِخ ) ابن عامربن سعدبن ابی وقاص . از محدثان است . (منتهی الارب ).


قرین . [ ق ُ رَ ] (اِخ ) جائی است در یمامه ، و نجده ٔ حروزی نزدیک آن به قتل رسیده است . (از معجم البلدان ).


قرین . [ ق ُ رَ ] (اِخ ) دهی است در طائف . (منتهی الارب ).


قرین . [ ق ُ رَ ] (اِخ ) لقب وی عثمانی جد موسی بن جعفربن قرین است . (اللباب فی تهذیب الانساب ). رجوع به قرینی (موسی ...) شود.


قرین . [ ق ُ رَ ](اِخ ) ابن ابراهیم . از محدثان است . (منتهی الارب ).


قرین .[ ق َ ] (ع اِ) همسر. (ترجمان ترتیب عادل ). همسر و همسال مرد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) :
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی .

سعدی .


|| یار. || شتر که با دیگری با هم بندند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || نزدیک . || همنشین . (منتهی الارب ). عشیر:
عن المرء لاتسئل و سل عن قرینه .
(از اقرب الموارد).
ج ، قُرَناء . (منتهی الارب ). || دیو که همیشه با مردم باشد و گاهی جدا نشود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || حج مقرون به عمره . (از اقرب الموارد). || نَفْس . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

۱. نزدیک.
۲. (اسم ) [قدیمی] همدم، همسر، یار، مصاحب.

دانشنامه عمومی

قرین ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
قرین (روستا)
قرین (یمن)

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قَرِینٌ: همنشین -همراه- قرین
معنی زُوِّجَتْ: قرین و جفت شود ( در عبارت "وَإِذَا ﭐلنُّفُوسُ زُوِّجَتْ " منظور این است که در قیامت هرکس با همسان خود قرین و جفت شود ،خوبان با خوبان و بدان با بدان)
معنی قَدَرِهَا: اندازه اش - وسعش (کلمه قدر به معنای قرین شدن چیزی است به چیزی دیگری ، بطوری که از آن چیز هیچ کم و زیادی نداشته باشد ، که در این صورت یعنی در صورتی که مساوی آن شد قدر آن میشود )
معنی مُّقَرَّنِینَ: به هم بسته شده ها (کلمه مقرنین از ماده تقرین است که به معنای جمع نمودن چیزی است با فرد دوم همان چیز و قرین کردن دو چیز و عبارت "مُّقَرَّنِینَ فِی ﭐلْأَصْفَادِ "یعنی اسیرانی که با زنجیر کنار هم قرار داده شده اند)
معنی دُعَائِکَ: خواندن تو -طلب کردن ازتو(عبارت "وَلَمْ أَکُن بِدُعَائِکَ رَبِّ شَقِیّاً " به این معنی است که : پروردگارا ! من همواره به سبب دعای خود قرین سعادت بودهام و هر وقت تو را میخواندم اجابتم میفرمودی ، بدون اینکه مرا شقی و محروم سازی )
معنی لِزَاماً: لازم - ملازم - قرین و همراه (کلمه لزاما به معنای ملازمه باشد ، چون هر دو ، مصدر باب مفاعله ، یعنی لازم - یلازم است عبارت "قُلْ مَا یَعْبَأُ بِکُمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُکُمْ فَقَدْ کَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ یَکُونُ لِزَاماً " به این معنی است که :بگواگر دع...
ریشه کلمه:
قرن (۳۳ بار)

جدول کلمات

نزدیک

پیشنهاد کاربران

قرین :شامل ، داری

نزدیک و یار

نزدیک ، همدم، یار

هم طویله. [ هََ طَ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) دو چهارپا که آنها را در یک آخور یا استبل بندند: دو خر را که هم طویله کنند، هم بو نشوند هم خو میشوند. || هم رشته، چه طویله به معنی سمط و رشته بود. || قرین. مقارن : اگر با متانت قلم مهابت شمشیر هم طویله نباشد. . . ( سندبادنامه ) .
تا دری یافت هم طویله ٔ آن
شبچراغی هم از طویله ٔ آن.
نظامی.
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله.
نظامی.
پارسا را بس اینقدر زندان
که بود هم طویله ٔ رندان.
سعدی.
|| همانند. نظیر. شبیه :
در کون هم طویله ٔ خاقانیند لیک
از نقش و فطرتند، ز نفس و فطن نیند.
خاقانی.
سیر ارچه هم طویله ٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ او بود آن بوی گند او.
خاقانی.
خاقانیا هوان و هوا هم طویله اند
تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان.
خاقانی.


کلمات دیگر: