فروکردن
فارسی به انگلیسی
insert, stab
فارسی به عربی
( فروکردن (نوک خنجر وغیره ) ) اثقب
اسلق , اغرس , حفر , دفع , زرع , مربی
( فرو کردن (در مایع ) ) حاد
اسلق , اغرس , حفر , دفع , زرع , مربی
( فرو کردن (در مایع ) ) حاد
مترادف و متضاد
سوراخ کردن، سفتن، شکافتن، سپوختن، رسوخ کردن، فروکردن، خلیدن
خیساندن، فرو کردن، اشباع کردن، شیب دادن
جا دادن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، فرو کردن، نشاندن، جاسازی کردن، در درون کار کردن
جا دادن، فرو کردن، نشاندن
جا دادن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، فرو کردن، نشاندن، در درون کار کردن
دزدیدن، لگد زدن، راندن، فرو کردن، بهم زدن، تجاوز کردن به، هل دادن، اب پز کردن، دزدکی شکار کردن، برخلاف مقررات شکار صید کردن
متراکم کردن، بستن، مسدود کردن، شلوغ کردن، منقبض کردن، چپاندن، فرو کردن، گنجاندن، پارازیت دادن
سوراخ کردن، رخنه کردن در، انداختن، چپاندن، فرو کردن، بزور باز کردن، پرتاب کردن
تحمیل کردن، فرو کردن
فهماندن، فرو کردن، پایمال کردن، جایگیر ساختن، تلقین کردن
کندن، کاوش کردن، فرو کردن
دفع کردن، به زور پیش بردن، فرو کردن
فرو کردن
فرو کردن، کاشتن، القاء کردن، جای دادن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - داخل کردن چیزی را در جایی یا در چیزی ۲ - فرو افکندن انداختن ۳ - بیرون ریختن خالی کردن ۴ - خاموش کردن ( چراغ و مانند آن ) .
لغت نامه دهخدا
فروکردن. [ ف ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) چیزی را به درون چیزی دربردن ، چنانکه سوزن را به تن آدمی. ( یادداشت بخط مؤلف ). در میاه چیزی داخل کردن. ( ناظم الاطباء ). فروبردن : بوالقاسم دست بساق موزه فروکرد و نامه برآورد. ( تاریخ بیهقی ).
مبادا لب تو بگفتار چاک
سخن را فروکن هم اینجا بخاک.
به گل فروکنی اندر کنار دریابار.
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر فرو همی کردند.
نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
از پشت سیاه زین فروکرد
بر زرده گامران برافکند.
زرین رسن فروکن وز چه مرا برآور.
چون قهقهه قِنینه که می زو فروکنی
کبک دری بخندد شبگیر تاضحی.
در گلوی او بطی باده فروکردنا.
نه آنگهی که بمیرم در آب دیده بشویی.
یکی چون بنفشه فروکرده بر گل
یکی چون گل نافروکرده از بر.
- نافروکرده. رجوع به شاهد بالا ( بیت فرخی ) شود.
|| پیوستن و آغازیدن سخن :
نشسته پیش او شاپور تنها
فروکرده ز هر نوعی سخنها.
فروکن نطع آزادی ، برافکن لام درویشی
که با لام سیه پوشان نماند لاف دانایی.
- چشم فروکردن ؛ اغماض. ( از مصادراللغه زوزنی ).
مبادا لب تو بگفتار چاک
سخن را فروکن هم اینجا بخاک.
فردوسی.
نه عود گردد هر چوب کآن به رنج و به جهدبه گل فروکنی اندر کنار دریابار.
فرخی.
- سر فروکردن ؛ سرکوب کردن. به تسلیم واداشتن : مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر فرو همی کردند.
رودکی.
|| پایین آوردن : نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
ناصرخسرو.
سیمرغ درآمد، دست فروکرد و آن را برداشت. ( قصص الانبیاء ).از پشت سیاه زین فروکرد
بر زرده گامران برافکند.
خاقانی.
ذره چه سایه دارد؟ آن سایه ام بعینه زرین رسن فروکن وز چه مرا برآور.
خاقانی.
|| ریختن آب یا شراب یا هر مایع دیگر : چون قهقهه قِنینه که می زو فروکنی
کبک دری بخندد شبگیر تاضحی.
منوچهری.
مطرب سرمست را باز هش آوردنادر گلوی او بطی باده فروکردنا.
منوچهری.
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن نه آنگهی که بمیرم در آب دیده بشویی.
سعدی.
|| چیدن و ریزانیدن بار درخت و گل : یکی چون بنفشه فروکرده بر گل
یکی چون گل نافروکرده از بر.
فرخی.
زیتون آنجا فروکنند و ساکنان آنجا برمیدارند. ( مجمل التواریخ و القصص ). الهش ؛ برگ درخت فروکردن برای گوسفند. ( تاج المصادر بیهقی ).- نافروکرده. رجوع به شاهد بالا ( بیت فرخی ) شود.
|| پیوستن و آغازیدن سخن :
نشسته پیش او شاپور تنها
فروکرده ز هر نوعی سخنها.
نظامی.
|| گستردن : فروکن نطع آزادی ، برافکن لام درویشی
که با لام سیه پوشان نماند لاف دانایی.
خاقانی.
|| پایین کشیدن پلیته چراغ تا نور آن کم شود. ( از یادداشتهای مؤلف ). || افکندن. ( یادداشت بخط مؤلف ). || فروهشتن. فروگذاشتن. ارخاء. استرخاء. ( یادداشت بخط مؤلف ).- چشم فروکردن ؛ اغماض. ( از مصادراللغه زوزنی ).
فرهنگ عمید
۱. داخل کردن چیزی درون چیزی یا جایی.
۲. [قدیمی] گستردن.
۳. [قدیمی] ریختن.
۴. [قدیمی] پایین آوردن.
۵. [قدیمی] چیدن یا ریزانیدن بار درخت یا گل.
۲. [قدیمی] گستردن.
۳. [قدیمی] ریختن.
۴. [قدیمی] پایین آوردن.
۵. [قدیمی] چیدن یا ریزانیدن بار درخت یا گل.
کلمات دیگر: