کلمه جو
صفحه اصلی

کاهل


مترادف کاهل : بی عار، بی غیرت، بیکاره، تن آسا، تنبل، تن پرور، سست، مسامح، ناتوان، هیچکاره

متضاد کاهل : زرنگ

برابر پارسی : تنبل، تن پرور، سست، جایمند

فارسی به انگلیسی

dotard, draggy, idle, inert, lazy, shiftless, slothful, sluggard, indolent

indolent, lazy


dotard, draggy, idle, inert, lazy, shiftless, slothful, sluggard


فارسی به عربی

تکاسل

مترادف و متضاد

lagging (اسم)
کاهل

laze (اسم)
کاهل

بی عار، بی‌غیرت، بیکاره، تن‌آسا، تنبل، تن‌پرور، سست، مسامح، ناتوان، هیچکاره ≠ زرنگ


فرهنگ فارسی

پیر، ناتوان، سست وتنبل
( اسم ) میان دو شانه پشت گردن جمع : کواهل : [ بر آوردم زمامش تا بنا گوش فرو هشتم هویدش تا بکاهل ] . ( منوچهری )

فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع . ] (اِ. ) شانه ، کتف .
(هِ ) [ ع . ] (اِفا. ) تنبل .

( ~ .) [ ع . ] (اِ.) شانه ، کتف .


(هِ) [ ع . ] (اِفا.) تنبل .


لغت نامه دهخدا

کاهل. [ هَِ ] ( ع اِ ) میان دو کتف ستور. ( غیاث ). قسمت بالای پشت بدن که گردن بدان پیوندد و آن ثلث بالای ستون فقرات است و در آن شش مهره است. یا میان دو کتف یا پیوندگاه گردن در پشت... ج ، کواهل. ( از اقرب الموارد ). سر کتف و استخوان برآمده کرانه دوش ستور یا عام است یا دوش که سه یک حصه پشت سر است محتوی شش مهره یا مابین دو کتف ، یا بن گردن از پشت. ج ، کواهل. ( منتهی الارب ) :
برآوردم زمامش تا بناگوش
فروهشتم هویدش تا به کاهل.
منوچهری.
|| ( ص ) مرد کهل گردیده یعنی سیاه و سپید موی شده. ( منتهی الارب ) ( محیطالمحیط ). || گشن جوشان تیز شهوت. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) ذوکاهل ، کنایه از مرد خشمناک است. ( منتهی الارب ). || شدیدالکاهل ، بلندجانب صاحب شوکت و قوت. ( منتهی الارب ).

کاهل. [ هَِ ] ( ص ) تن آسان. تن پرور. تنبل. ( یادداشت مؤلف ). سست. ( غیاث )[ : چغانیان ] ناحیتی بزرگ است وبسیار کشت و برز و برزیگران کاهل. ( حدود العالم ).
که اندر جهان سود بی رنج نیست
کسی را که کاهل بود گنج نیست.
فردوسی.
چو کاهل شود مرد هنگام کار
از آن پس نیاید چنان روزگار.
فردوسی.
نگویی مرا کز چه ای روزگار
گریزانی از من چو کاهل ز کار.
فردوسی.
هرگز نشود خسیس وکاهل
اندر دو جهان به خیر مشهور.
ناصرخسرو.
آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.
مولوی.
گفت هرچه کاله سیم و زر است
آن برد زان هر سه کو کاهلتر است.
مولوی.
هرک او عمل نکرد و عنایت امید داشت
دانه نکشت کاهل و دخل انتظار کرد.
سعدی.
ترکیب ها:
- کاهلانه . کاهل رو. کاهل شدن. کاهل قدم. کاهل مزاج. کاهل وار. کاهلی. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود.

کاهل . [ هَِ ] (ص ) تن آسان . تن پرور. تنبل . (یادداشت مؤلف ). سست . (غیاث )[ : چغانیان ] ناحیتی بزرگ است وبسیار کشت و برز و برزیگران کاهل . (حدود العالم ).
که اندر جهان سود بی رنج نیست
کسی را که کاهل بود گنج نیست .

فردوسی .


چو کاهل شود مرد هنگام کار
از آن پس نیاید چنان روزگار.

فردوسی .


نگویی مرا کز چه ای روزگار
گریزانی از من چو کاهل ز کار.

فردوسی .


هرگز نشود خسیس وکاهل
اندر دو جهان به خیر مشهور.

ناصرخسرو.


آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.

مولوی .


گفت هرچه کاله ٔ سیم و زر است
آن برد زان هر سه کو کاهلتر است .

مولوی .


هرک او عمل نکرد و عنایت امید داشت
دانه نکشت کاهل و دخل انتظار کرد.

سعدی .


ترکیب ها:
- کاهلانه . کاهل رو. کاهل شدن . کاهل قدم . کاهل مزاج . کاهل وار. کاهلی . رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود.

کاهل . [ هَِ ] (ع اِ) میان دو کتف ستور. (غیاث ). قسمت بالای پشت بدن که گردن بدان پیوندد و آن ثلث بالای ستون فقرات است و در آن شش مهره است . یا میان دو کتف یا پیوندگاه گردن در پشت ... ج ، کواهل . (از اقرب الموارد). سر کتف و استخوان برآمده ٔ کرانه ٔ دوش ستور یا عام است یا دوش که سه یک حصه پشت سر است محتوی شش مهره یا مابین دو کتف ، یا بن گردن از پشت . ج ، کواهل . (منتهی الارب ) :
برآوردم زمامش تا بناگوش
فروهشتم هویدش تا به کاهل .

منوچهری .


|| (ص ) مرد کهل گردیده یعنی سیاه و سپید موی شده . (منتهی الارب ) (محیطالمحیط). || گشن جوشان تیز شهوت . (منتهی الارب ). || (اِ) ذوکاهل ، کنایه از مرد خشمناک است . (منتهی الارب ). || شدیدالکاهل ، بلندجانب صاحب شوکت و قوت . (منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

۱. سست، تنبل.
۲. [قدیمی] پیر.
۳. [قدیمی] ناتوان.
۴. (اسم )[جمع: کواهِل] [قدیمی] بالای شانه تا زیر گردن، میان دو کتف چهارپایان، پشت گردن.

فرهنگ فارسی ساره

تنبل، سست


جدول کلمات

پیر , ناتوان, سست, تنبل

پیشنهاد کاربران

تنبل

ویم

نادان

تبنل


سست رگ. [ س ُ رَ ] ( ص مرکب ) ناتوان و کاهل و غافل وبی درد. ( ناظم الاطباء ) . || مهربان. باعاطفه. نرم خوی : و اگر این امیر یا والی سست رگ باشد و خواهد تا آن مردم را بلطف و نیکویی بدست آرد زبون و پایمال کنند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 169 ) .

سست خیز. [ س ُ ] ( نف مرکب ) تنبل . کند. کاهل : در عالم اگر چه سست خیزیم در کوچگه رحیل تیزیم . نظامی .


کلمات دیگر: