کلمه جو
صفحه اصلی

فصیح


مترادف فصیح : بلیغ، زبان دان، زبان آور، شیوا، غرا، گشاده زبان

برابر پارسی : زبان آور، خوش سخن، گویا، شیوا

فارسی به انگلیسی

articulate, coherent, eloquent, fluent, clear, rhetorical

eloquent, clear, rhetorical


articulate, coherent, eloquent, fluent


فارسی به عربی

صریح , طلیق

فرهنگ اسم ها

اسم: فصیح (پسر) (عربی) (تلفظ: fasih) (فارسی: فصیح) (انگلیسی: fasih)
معنی: خوش سخن، تر زبان، ویژگی سخن یا بیانی که روان، روشن و شیواست و شنونده و خواننده آن را به سهولت در می یابد، دارای فصاحت، ویژگی آن که سخنش روان، خالی از ابهام و دارای فصاحت باشد، ( در قدیم ) به طور روشن و آشکار، دور از ابهام، همراه با فصاحت، ( اعلام ) فصیح خوافی [، قمری] احمدبن جلال الدین محمدبن نصیرالدین یحیی، تاریخ نگار، ملقب به فصیح بود، در هرات به دنیا آمد و عهده دار خدمات دیوانی شد، در سال قمری، در زمان سلطنت شاهرخ در خراسان مأمور شد برای تحویل گرفتن خزانه ی شاهی به سمرقند برود، از سال تا قمری در دربار شاهرخ بهادر و فرزندش بایسنقر تقرب یافت و به مقاماتی رسید، مدتی نیز مورد خشم شاهرخ قرار گرفت و زندانی شد، در سال قمری از زندان آزاد گردید، مجمل فصیحی از آثار اوست که کتابی تاریخی است مشتمل بر سه قسمت: از هبوط آدم ( ع ) تا ولادت پیامبر اسلام ( ص )، از ولادت پیامبر اسلام ( ص ) تا هجرت او و از آغاز هجرت تا پایان سال قمری، ویژگی سخن روشن و آشکار و دور از ابهام

مترادف و متضاد

eloquent (صفت)
سخنگو، سخن آرا، سلیس، فصیح، سخنور، شیوا، خوش زبان

communicative (صفت)
خوش برخورد، گویا، فصیح، معاشر

silver-tongued (صفت)
سخن آرا، فصیح، خوش زبان، چرب زبان

oratorial (صفت)
فصیح

فرهنگ فارسی

خوافی احمد بن جلال الدین محمد از رجال و نویسندگان نیمه اول قر. ۹ ه. ( و. ۷۷۷ - ف.پس از ۸۴۵ ه ق. ) . از مردم خواف بود و نسبش به ابوامامه صدی بن عجلان بن وهب باهلی صحابی میرسد و محل تحصیل و نشو نمای او ظاهرا هرات بود . در سال ۸٠۷ بعد از مرگ تیمور شاهرخ او را از هرات با دو تن از امرا بسمرقند برای تحویل گرفتن خزانه خاصه شاهرخ از عمر شیخ خازن فرستاد . وی تا سال ۸۱۸ در خدمت یکی از امرای بزرگ علائ الدین علی ترخان کار میکرد و از آن سال بملازمت شاهرخ در آمد و در سال ۸۱۹ ترقی کرد و منصب [ موجه دیوان ] بدو ارزانی شد. در سال ۸۲٠ بشرکت دو تن دیگر بتصدی دیوان اعلی ( شاهرخ ) تعیین شد ولی در ۸۲۱ معزول گردید. باز در۸۳۴ جهت مهمات دیوانی مامور کرمان گردید. در ۸۲۷ مراجعت کرد و در بادغیس هرات بحضور شاه شرفیاب شد. در ۸۲۸ موجهی دیوان امیرزاده بایسنغر بدو داده شد و چند سال درین سمت بود تا در۸۳۶ بخدمتش خاتمه دادند . بعد ازین سال - که معزول و مورد جریمه واقع شد - از احوال او اطلاع دقیقی در دست نیست . در ۸۴۳ مورد غضب گوهر شاد آغازن شاهرخواقع شد و در خانه امیر بیگ محبوس گردید و بار دیگر خلاص شد . اثر مهم او مجمل التواریخ معروف به مجمل فصیخی است .
تیززبان، زبان آور، ترزبان، خوش سخن، کسی که خوب سخن بگویدوکلامش بدون تعقیدباشد
( صفت ) کسی که کلامش دارای فصاحت باشد زیان آور ترزبان جمع : فصحا (ئ ) .

فرهنگ معین

(فَ ) [ ع . ] (ص . ) زبان آور، خوش سخن .

لغت نامه دهخدا

فصیح. [ ف َ ] ( ع ص ) زبان آور. ( منتهی الارب ). دارای فصاحت : رجل فصیح. ( از اقرب الموارد ) : وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟... دانشمند به سخن آمد و فصیح بود. ( تاریخ بیهقی ).
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی.
نظامی.
گر ز فرید در جهان نیست فصیح تر کسی
رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو.
عطار.
هان تا سپر نیفکنی از حمله فصیح
کو را جز این مبالغه مستعار نیست.
سعدی.
من در همه قولها فصیحم
در وصف شمایل تو اخرس.
سعدی.
رجوع به فصاحت شود. || ماننده سخن را آنجا که خواهد. ( منتهی الارب ). ج ، فصحاء، فُصُح ، فصاح. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). آنکه سخن را هر کجا خواهد رساند. ( ناظم الاطباء ). || لفظ که حسن و خوبی آن بسمع دریافت شود. || لسان فصیح ؛ زبان تیز. ( منتهی الارب ). روان. ( از اقرب الموارد ) : لقایی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت. ( تاریخ بیهقی ).
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر سخف کرده دل و خاطر منیر.
ناصرخسرو.
|| لبن فصیح ؛ شیر کف برگرفته. ( منتهی الارب ). رجوع به فصاحت شود.

فصیح. [ ف َ ] ( اِخ ) مولانا فصیح. شخصی تواناست و در دانش بی نظیر و بی همتا و در خدمت جوکی میرزا می بود و کتابت قصرهای باغات او از شعر فصیح است و تتبع قصیده ٔمصنوع سلمان کرده و مخزن الاسرار نظامی را نیز جواب گفته ، و این بیت در باب نهان داشتن اسرار از اوست :
هر نفسی کز تو کسی بشنود
بی شک از او همنفسی بشنود.
و قبراو در هری است. ( از مجالس النفائس ص 205 ).

فصیح . [ ف َ ] (اِخ ) مولانا فصیح . شخصی تواناست و در دانش بی نظیر و بی همتا و در خدمت جوکی میرزا می بود و کتابت قصرهای باغات او از شعر فصیح است و تتبع قصیده ٔمصنوع سلمان کرده و مخزن الاسرار نظامی را نیز جواب گفته ، و این بیت در باب نهان داشتن اسرار از اوست :
هر نفسی کز تو کسی بشنود
بی شک از او همنفسی بشنود.
و قبراو در هری است . (از مجالس النفائس ص 205).


فصیح . [ ف َ ] (ع ص ) زبان آور. (منتهی الارب ). دارای فصاحت : رجل فصیح . (از اقرب الموارد) : وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟... دانشمند به سخن آمد و فصیح بود. (تاریخ بیهقی ).
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی .

نظامی .


گر ز فرید در جهان نیست فصیح تر کسی
رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو.

عطار.


هان تا سپر نیفکنی از حمله ٔ فصیح
کو را جز این مبالغه ٔ مستعار نیست .

سعدی .


من در همه قولها فصیحم
در وصف شمایل تو اخرس .

سعدی .


رجوع به فصاحت شود. || ماننده سخن را آنجا که خواهد. (منتهی الارب ). ج ، فصحاء، فُصُح ، فصاح . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آنکه سخن را هر کجا خواهد رساند. (ناظم الاطباء). || لفظ که حسن و خوبی آن بسمع دریافت شود. || لسان فصیح ؛ زبان تیز. (منتهی الارب ). روان . (از اقرب الموارد) : لقایی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت . (تاریخ بیهقی ).
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر سخف کرده دل و خاطر منیر.

ناصرخسرو.


|| لبن فصیح ؛ شیر کف برگرفته . (منتهی الارب ). رجوع به فصاحت شود.

فرهنگ عمید

۱. ویژگی کسی که خوب سخن بگوید و کلامش بدون ابهام باشد.
۲. (قید ) همراه با شیدایی

جدول کلمات

السن

پیشنهاد کاربران

لسن

فصیح در پارسی " گشواد" ، فصاحت = گشوادی .

communicator
آدم فصیح و خوش بیان، ارتباط برقرار کننده

بلیغ، زبان دان، زبان آور، شیوا، غرا، گشاده زبان

فصیح:گویا

فصیح اسم اموزشگاه زبان انگلیسی در سرایان است که بسیار مربی های فوق العاده دارد

رسا . . .


کلمات دیگر: