کلمه جو
صفحه اصلی

کردار


مترادف کردار : رفتار، عمل، فعل، کار، کنش، صفت، رسم، روش، شیوه، شکل، هیئت

متضاد کردار : گفتار

فارسی به انگلیسی

action, act, behaviour, dealing, deed, demeanor, practice, behavior

act, deed


action, behavior, behaviour, dealing, deed, demeanor, practice


فارسی به عربی

دعابة , عمل , فعل , قضیة , ماثرة

مترادف و متضاد

act (اسم)
رساله، عمل، فعل، کنش، کار، سند، کردار، حقیقت، فرمان قانون، تصویب نامه، اعلامیه، پرده نمایش، امر مسلم

action (اسم)
گزارش، عمل، فعل، کنش، کار، کردار، جدیت، اقدام، بازی، حرکت، رفتار، نبرد، جنبش، تاثیر، تعقیب، اشاره، وضع، پیکار، طرز عمل، تمرین، سهم، سهام شرکت، جریان حقوقی، اقامهء دعوا، اشغال نیروهای جنگی، اثر جنگ، جریان

deed (اسم)
عمل، فعل، کار، سند، کردار

karma (اسم)
کار، کردار، سرنوشت، مراسم دینی، حاصل کردار انسان

issue (اسم)
عمل، کردار، نژاد، اولاد، فرزند، سرانجام، پی امد، بر امد، نسخه، موضوع، شماره، نشریه، نتیجه بهی

exploit (اسم)
کردار، رفتار، شاهکار، کار برجسته

jest (اسم)
کردار، کنایه، گوشه، مسخره، شوخی، بذله، لطیفه، خوش مزگی، طعنه، تمسخر، مزاح، بذله گویی

رفتار، عمل، فعل، کار، کنش ≠ گفتار


صفت


رسم، روش، شیوه


شکل، هیئت


۱. رفتار، عمل، فعل، کار، کنش
۲. صفت
۳. رسم، روش، شیوه
۴. شکل، هیئت ≠ گفتار


فرهنگ فارسی

کار، عمل، رز، روش، قاعده
( اسم ) ۱ - عمل فعل رفتار : [ کردار اهل صومعه ام کرد می پرست این دود بین که نام. من شد سیاه ازو ] . ( حافظ ) ۲ - روش رسم قاعده . ۳ - هیئت صورت شکل . یا بر کردار . بشکل بصورت : [ چون زنی نشسته بر تختی بر کردار منبر ] . ( التفهیم ) یا به کردار . مانند همچون : [ یکی نام. نغز پیکر نوشت بنغزی بکردار باغ بهشت ] . ( نظامی گنجوی ) ۴ - صنعت ( لغت بیهقی . پارسی نغز ) .
مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد.

فرهنگ معین

(کِ ) [ په . ] (اِ مص . ) کار، عمل .

لغت نامه دهخدا

کردار. [ ک ِ ] ( اِمص ، اِ ) کرده. شغل و عمل و کار. ( برهان ). فعل. ( آنندراج ) ( یادداشت مؤلف ). کوشش پیوسته در کار.هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد. کسب. صنعت. پیشه. اشتغال. اهتمام. ( ناظم الاطباء ). || به فعل آوردنیها باشد از نیک و بد. ( برهان ). فعل خوب و یا بد. ( ناظم الاطباء ). رفتار. عمل :
کردار اهل صومعه ام کرد می پرست
این دود بین که نامه من شد سیاه از او.
حافظ.
- بدکردار؛ بدعمل. بدخواه. ( ناظم الاطباء ). || رفتار و کار خوب. ( از آنندراج ). || کار نیک. خوی نیک. اخلاق خوش :
کردار بود جاه گر نام بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.
فرخی ( از آنندراج ).
رجوع به کردار کردن شود. || طرز. روش. قاعده. ( برهان ). || هیئت. صورت. شکل. ( فرهنگ فارسی معین ).
- برکردارِ ؛ به شکل. به صورت. به هیأت. ( از فرهنگ فارسی معین ) : چون زنی نشسته بر تختی برکردارِ منبر. ( التفهیم ص 92 ).
- به کردار؛ مانند. همچون. ( فرهنگ فارسی معین ) :
یکی نامه نغزپیکر نوشت
به نغزی به کردار باغ بهشت.
نظامی ( از فرهنگ فارسی معین ).

کردار. [ ک ِ ] ( معرب ، اِ ) مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعة فیه لانه مما ینقل. و این کلمه فارسی است. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).

کردار. [ ک ِ ] (اِمص ، اِ) کرده . شغل و عمل و کار. (برهان ). فعل . (آنندراج ) (یادداشت مؤلف ). کوشش پیوسته در کار.هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد. کسب . صنعت . پیشه . اشتغال . اهتمام . (ناظم الاطباء). || به فعل آوردنیها باشد از نیک و بد. (برهان ). فعل خوب و یا بد. (ناظم الاطباء). رفتار. عمل :
کردار اهل صومعه ام کرد می پرست
این دود بین که نامه ٔ من شد سیاه از او.

حافظ.


- بدکردار؛ بدعمل . بدخواه . (ناظم الاطباء). || رفتار و کار خوب . (از آنندراج ). || کار نیک . خوی نیک . اخلاق خوش :
کردار بود جاه گر نام بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.

فرخی (از آنندراج ).


رجوع به کردار کردن شود. || طرز. روش . قاعده . (برهان ). || هیئت . صورت . شکل . (فرهنگ فارسی معین ).
- برکردارِ ؛ به شکل . به صورت . به هیأت . (از فرهنگ فارسی معین ) : چون زنی نشسته بر تختی برکردارِ منبر. (التفهیم ص 92).
- به کردار؛ مانند. همچون . (فرهنگ فارسی معین ) :
یکی نامه ٔ نغزپیکر نوشت
به نغزی به کردار باغ بهشت .

نظامی (از فرهنگ فارسی معین ).



کردار. [ ک ِ ] (معرب ، اِ) مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعة فیه لانه مما ینقل . و این کلمه فارسی است . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. کار، عمل، رفتار: کردار اهل صومعه ام کرد می پرست / این دوده بین که نامهٴ من شد سیاه از او (حافظ: ۸۲۶ حاشیه ).
۲. (اسم ) [قدیمی] طرز، روش، قاعده.

نقل قول ها

کردار
• «بزرگی سراسر به گفتار نیست/ دو صد گفته چو نیم کردار نیست.»• «مرد بزرگ دور وعده می دهد و زود عمل می کند.»• «عظمت زندگی در علم نیست در عمل است.»• «حرف و سخن باد هواست، تنها عمل را باور کنید.»

پیشنهاد کاربران

اکشن

/kerdAr/ در گویش شهرستان بهاباد به معنای آداب هم استفاده می شود. مثال آدم باید کردار داشته باشه

کردار:
دکتر کزازی در مورد واژه ی کردار می نویسد : ( ( کردار در پهلوی کرتار kartār " مانواژه ( ادات تشبیه است ) . ) )
( ( چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ ) )
استاد می گوید :با پدید آمدن آسمانها و جنبیدن آنها، پدیده های گیتی چون :دریا و کوه و دشت و راغ در وجود آمدند و زمین از فروغ و روشنی همانند چراغی تابان شد.
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 192 )


کردا:صفت
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
خلاص
تمام
پایان


من گنگم بالاس

رفتار

رفتار ، منش ، عمل


کلمات دیگر: