کلمه جو
صفحه اصلی

فرمانده


مترادف فرمانده : آمر، امیر، سالار، سپهسالار، سردار، سرکرده، سرلشکر

متضاد فرمانده : فرمانبر

فارسی به انگلیسی

commandant, chief, commander, leader

commander


chief, commander, leader


فارسی به عربی

حاکم , رییس , زعیم , عمید , قائد

مترادف و متضاد

admiral (اسم)
دریاسالار، فرمانده، امیرالبحر، عالی ترین افسر نیروی دریایی

commander (اسم)
فرمانده، رئیس، ضابط، تخماق، فرمانفرما، فرمانروا، سر کرده

chief (اسم)
سر، فرمانده، سالار، پیشرو، رئیس، متصدی، سرور، سید، قائد، سر دسته

leader (اسم)
فرمانده، راهنما، سالار، رئیس، رهبر، پیشوا، راس، سرور، قائد، سر دسته، سر کرده، سرمقاله، پیشقدم

commandant (اسم)
فرمانده، افسر فرمانده

prefect (اسم)
فرمانده، رئیس، افسر ارشد، بخشدار

commander-in-chief (اسم)
فرمانده، خیل باش، سپهبد، سردار

monarch (اسم)
فرمانده، خسرو، فرمانروای مطلق، خدیو، پادشاه، سلطان، شهریار، مرد کلاه دار

امیر، سالار، سپهسالار، سردار، سرکرده، سرلشکر


آمر ≠ فرمانبر


۱. آمر
۲. امیر، سالار، سپهسالار، سردار، سرکرده، سرلشکر ≠ فرمانبر


فرهنگ فارسی

فرمان دهنده، آنکه فرمان بدهدافسران ارتش که به عدهای سربازفرمان بدهد
۱ - آنکه فرمان دهد کسی که حکم کند ۲ - صاحب منصبی که به واحدی از سربازان ریاست کند . یا فرمانده کل قوی . بزرگ ارتشتاران فرمانده ۳ - امیر پادشاه .

فرهنگ معین

( ~ . دِ ) (ص فا. ) فرمان دهنده ، کسی که فرمان بدهد. در ارتش مافوقی که به زیردستان فرمان دهد.

لغت نامه دهخدا

فرمانده. [ ف َ دِه ْ ] ( نف مرکب ، اِ مرکب ) حاکم و آمر. ( آنندراج ). کسی که حکم و فرمان میدهد و امر می کند. ( ناظم الاطباء ) :
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمان بری.
سوزنی.
ای حاکم کشور کفایت
فرمانده فتوی ولایت.
نظامی.
زنی فرمانده است از نسل شاهان
شده جوش سپاهش تا سپاهان.
نظامی.
گر زر و گر خاک ما را بردنی است
امر فرمانده به جای آوردنی است.
مولوی.
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن.
سعدی ( بوستان ).
|| کسی که حکم را اجرا می کند. || سردار و امیر و پادشاه. ( ناظم الاطباء ). || در اصطلاح نظامیان ، افسری را گویند که یک یا چند واحد نظامی در تحت فرمان وی باشد: فرمانده گروهان. فرمانده گردان. فرمانده هنگ. فرمانده تیپ. فرمانده لشکر. فرمانده سپاه.

فرهنگ عمید

۱. (نظامی ) افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد.
۲. آن که فرمان بدهد، فرمان دهنده.
۳. [قدیمی] حاکم.
* فرمانده کل قوا: (نظامی، سیاسی ) آن که تمام نیروهای ارتش به فرمان او باشند.

۱. (نظامی) افسر ارتش که به عده‌ای سرباز فرمان می‌دهد.
۲. آن‌که فرمان بدهد؛ فرمان‌دهنده.
۳. [قدیمی] حاکم.
⟨ فرمانده کل‌ قوا: (نظامی، سیاسی) آن‌که تمام نیروهای ارتش به ‌فرمان او باشند.


دانشنامه عمومی

فرمانده (فیلم). فرمانده (انگلیسی: Comandante)، فیلم مستند سیاسی به کارگردانی الیور استون و محصول آمریکا است که در سال ۲۰۰۳ منتشر شد. در این فیلم، استون در طیف وسیعی از موضوعات با رهبر کوبا، فیدل کاسترو به مصاحبه می پردازد. مستند فرمانده حاصل سفر ۳ روزهٔ استون و گروه فیلم برداری او در سال ۲۰۰۲ میلادی به کوبا و ملاقات با کاسترو است. این فیلم در سال ۲۰۰۳ میلادی منتشر شد و در همان سال در جشنواره فیلم ساندنس به نمایش درآمد. فیلم تا حدی توسط اچ بی او ساخته شده و برای پخش آن برنامه ریزی شده بود. مدت کوتاهی قبل از موعد مقرر، اچ بی او از پخش فیلم صرف نظر کرد.
۲۰۰۳ (۲۰۰۳)

جدول کلمات

امیر

پیشنهاد کاربران

اتامان / متین

در معانی فرمانده leader بنظر درست نیست leader به معنی رهبر و راهنما و . . درست است لطفا" طوری عمل نکنید که در جواب یک معنی مجموعه ای ذکر شود بی ربط باشد ( با پوزش ) مثل آشی که هر چی بگی توش ریخته شده.
باسپاس

معنی اصلی فرماندهcommanderهست.
چونکه من فوق لیسانس زبان انگلیسی دارم این پیشنهاد رو دادم.

لشکرآرا. [ ل َ ک َ ] ( نف مرکب ) لشکرآرای. آراینده ٔ لشکر. منظم کننده ٔ لشکر. آنکه تعبیه ٔ سپاه کند. سردار لشکر. فرمانده سپاه :
همه نیزه داران شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.
دقیقی.
به قلب اندرون ساخته جای خویش
شده هر یکی لشکرآرای خویش.
فردوسی.
ابر میسره لشکرآرای هند
زره دار و در چنگ رومی پرند.
فردوسی.
نگه کرد در قلبگه جای خویش
سپهبُد بد و لشکرآرای خویش.
فردوسی.
چنین گفت با لشکرآرای خویش
که دیوار ما آهنین است پیش.
فردوسی.
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکرآرای خویش.
فردوسی.
سوی فور هندی سپهدار هند
بلنداختر و لشکرآرای هند.
فردوسی.
ترا با دلیران من پای نیست
به هند اندرون لشکرآرای نیست.
فردوسی.
ترا نیز با رزم او پای نیست
ز ترکان چنین لشکرآرای نیست.
فردوسی.
بدو گفت نوذر که این رای نیست
سپه را چو تو لشکرآرای نیست.
فردوسی.
بدو گفت رو لشکرآرای باش
بر آن کوهه ٔ ریگ بر پای باش.
فردوسی.
به دست چپ خویش بر جای کرد
دل افروز را لشکرآرای کرد.
فردوسی.
به دست منوچهرشان جای کرد
سر تخمه را لشکرآرای کرد.
فردوسی.
ز منشور خود بر زمین جای نیست
چو گرد او یکی لشکرآرای نیست.
فردوسی.
که با او به جنگ اندرون پای نیست
چنو در جهان لشکرآرای نیست.
فردوسی.
میریوسف پس ناصردین
لشکرآرای شه شیرشکار.
فرخی.
میریوسف عضدالدوله یاری ده دین
لشکرآرای شه شرق و خداوند رقاب.
فرخی.
لشکرآرای چنین یافته ای
تو بیاسای و ز شادی ماسای.
فرخی.
لشکرآرای شه شرق ولینعمت من
عضد دولت یوسف پسر ناصر دین.
فرخی.
جز او نیست در لشکرش تیغزن
زهی لشکرآرای لشکرشکن.
نظامی.
ز دیگر طرف لشکرآرای روم
برآراست لشکر چو نخلی ز موم.
نظامی.

حاکم

سپه ران. [ س ِ پ َه ْ ] ( نف مرکب ) راننده سپه. حرکت دهنده سپه. فرمانده ِ سپاه :
گردون عَلَم برخوانمش انجم سپه ران بینمش
طاس از مه نو دانمش پرچم ز کیوان خوانمش.
خاقانی.
شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خود
چو ماه از کواکب سپه ران نماید.
خاقانی.

پایگان سالار ؛ فرمانده پیاده نظام.

امر . . .

میر . . .

معنی فرمانده ی ناو: سر لشکر ، کشتی جنگی


کلمات دیگر: