کلمه جو
صفحه اصلی

قرار گرفتن


برابر پارسی : جا گرفتن، آسودن

فارسی به انگلیسی

alight, ensconce, nuzzle, repose, settle, stick, instal, install

to settle, to be comforted, alight, ensconce, nuzzle, repose, stick


alight, ensconce, nuzzle, repose, settle, stick


فارسی به عربی

اجلس , اکذوبة , مقعد

مترادف و متضاد

stand (فعل)
ماندن، ایستادن، واداشتن، بودن، تحمل کردن، ایست کردن، قرار گرفتن، توقف کردن، راست شدن، واقع بودن

sit (فعل)
جلوس کردن، قرار گرفتن، نشستن

lie (فعل)
ماندن، خوابیدن، دروغ گفتن، واقع شدن، دراز کشیدن، قرار گرفتن، سخن نادرست گفتن، موقتا ماندن

stymie (فعل)
مانع شدن، گیر کردن، قرار گرفتن

perch (فعل)
قرار گرفتن، نشستن، در جای بلند قرار دادن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - ساکن شدن ۲ - آسوده گشتن راحت شدن ۳ - استوار شدن محکم گشتن ۴ - خاموش شدن ۵ - بی حرکت گشتن .

فرهنگ معین

( ~ . گِ رِ تَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) ۱ - ساکن شدن ، آرام گرفتن . ۲ - استوار شدن ، محکم گشتن .

لغت نامه دهخدا

قرار گرفتن. [ ق َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) ساکن شدن. || آسوده گشتن. راحت شدن. || آرام گرفتن. ( ناظم الاطباء ) :
وزارت از بر تو رفت به سفر
بگشت گرد جهان و جهانیان بسیار
که بهتر از توکسی همنشین خویش نیافت
نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار.
امیر معزی ( از آنندراج ).
مُلک هم برمَلک قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت.
انوری ( از آنندراج ).
هر آنکه مهر گلی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفای هزار.
سعدی.
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی.
|| خاموش شدن. بیحرکت شدن. ( ناظم الاطباء ). || استوار و محکم شدن. ( آنندراج ). || ثابت گشتن. ( ناظم الاطباء ). قرار گرفتن در جای. جای گرم داشتن. جای گرم کردن. ( مجموعه مترادفات ).

پیشنهاد کاربران

استقرار

التََّمَرْکُز

تعبیه شدن

جای گرفتن

افتادن=

قرار داشتن. قرار گرفتن : چون ضعیفی افتدمیان دو قوی توان دانست که حال چون باشد. ( تاریخ بیهقی ) . توج بقدیم شهرکی عظیم بوده است. . . و در بیابان افتاده است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 135 ) . ماندستان بیابانی است. . . و به ساحل دریا افتاده است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 135 ) .
بپرسیدش که چون افتاد رایت
که ما را توتیا شدخاک پایت.
نظامی.
کز همه لعبتان حورنژاد
میل تو بر کدام حور افتاد.
نظامی.
هر که در پیش سخن دیگران افتد تا پایه فضلش بدانند، پایه جهلش معلوم کنند. ( گلستان ) .


کلمات دیگر: