مترادف مدرک : برگه، سند، دیپلم، کارنامه، گواهی نامه
برابر پارسی : تزده، دستک | ( مُدرِک ) اندریابنده
document, evidence
perceptive
document, documentation, evidence, proof, record, voucher
برهان , سجل , شاهد , شهادة , مستند الصرف , وثيقة
اگاه , باخبر , بااطلا ع , ملتفت , مواظب
دیپلم، کارنامه، گواهینامه
برگه، سند
۱. برگه، سند
۲. دیپلم، کارنامه، گواهینامه
← دبیزه
(مُ رِ) [ ع . ] (اِ فا.) دریابنده ، درک کننده .
(مَ رَ) [ ع . ] (اِ.) دلیل ، سند، مأخذ. ج . مدارک . ؛ ~ تحصیلی نوشته ای رسمی که نشان می دهد شخصی دورة تحصیلی معینی را گذرانده است . ؛ ~ ِ تخصصی نوشته ای که نشان می دهد شخصی تخصص در یک رشته عم لی یا فنی را گذارنده است .
مدرک . [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن غزوان جعفری ، از شاعران عرب قرن سوم هجری قمری است . وی در خلافت متوکل عباسی در نیشابور به زندان افتاد و در زندان اشعاری در ستایش طاهربن عبداﷲ والی خراسان سرود. مرزبانی منتخبی از اشعار او را آورده است . وی در حدود سال 240 هَ . ق . درگذشت . رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و معجم الشعراء مرزبانی ص 407 شود.
ناصرخسرو.
مدرک . [ م ُ رَ ] (ع مص ) ادراک . درک . (از متن اللغة). رجوع به ادراک شود.
مدرک . [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن واصل بن حنظلةبن اوس الطائی ، مکنی به ابوالجنیبة از شاعران عرب قرن دوم هجری قمری است . در ایام خلافت هارون الرشید عباسی به شهرت رسید و در حدود سال 190 هَ . ق . درگذشت . او راست :
تری صلحاء الناس یتخذوننی
اخاً، و لسانی للئام شتوم .
رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و معجم الشعراء مرزبانی ص 406 شود.
مدرک . [ م ُ رِ ] (اِخ ) عبداﷲ شیرازی ، متخلص به مدرک ، از تجار بوشهر و از معاصران فرصت الدوله ٔ شیرازی است . در آثار العجم اشعاری از او نقل شده است و از آن جمله :
آنکه منعم می کند از عشق گر بیند جمالش
دیده بگشاید به حیرت لب ببندد گفتگو را.
رجوع به آثار العجم ص 373 و فرهنگ سخنوران شود.
مدرک . [ م ُ رِ ] (ع ص ) دَرّاک . مدرکة. کثیرالادراک . (متن اللغة). فهمنده . رسنده . دریابنده . (غیاث اللغات ): رجل مدرک ؛ نیک دریابنده . (منتهی الارب ). ادراک کننده . یابنده . آنکه دریابد. نعت فاعلی است از ادراک . رجوع به ادراک شود. || بالغ. به مردی رسیده . (یادداشت مؤلف ): ادرک الغلام و الجاریة؛ بلغا. (اقرب الموارد). رجوع به ادراک شود. || خدای تعالی که دریابنده ٔ همه ٔ امور است ، از صفات ثبوتی خداست . (از فرهنگ فارسی معین ) : پروردگار قادر عالم حی مدرک سمیع بصیر... (اوصاف الاشراف از فرهنگ فارسی معین ). || کسی را گویند که جمع رکعات نماز را با امام بجای آورده باشد.هوالذی ادرک الامام بعد تکبیرةالافتتاح . (تعریفات ).
مدرک . [م َ رَ ] (ع اِ) سند. دلیل . حجت . سند مکتوب یا دلیل ملموس و مشهودی که برای اثبات دعوی به محکمه و قاضی عرضه کنند. ج ، مدارک . نیزرجوع به مدارک شود. || مأخذ. منبع. کتاب و نوشته ای که مطلبی از آن نقل شده است . ج ، مدارک .
- مدرک تحصیلی ؛ گواهی نامه ای که به دانش آموز دهند تعیین مراتب و میزان تحصیلات او را.
|| گواهی و سندی که معرف انجام دادن کاری یا ادای تعهدی یا اثبات طلبی باشد. || محل ادراک . حس . || زمان ادراک . (فرهنگ فارسی معین ).
۱. سند یا نوشتهای که دلیل چیزی است: مدرک تحصیلی.
۲. آنچه وجود چیزی را تٲیید میکند: مدرک جرم.
۳. [قدیمی] ادراکشدنی؛ قابل درک.
کسی که چیزی را درک میکند؛ دریابنده.
دستک