کلمه جو
صفحه اصلی

مدرک


مترادف مدرک : برگه، سند، دیپلم، کارنامه، گواهی نامه

برابر پارسی : تزده، دستک | ( مُدرِک ) اندریابنده

فارسی به انگلیسی

document, evidence


perceptive


perceptive, document, documentation, evidence, proof, record, voucher, exhibit

document, documentation, evidence, proof, record, voucher


فارسی به عربی

برهان , سجل , شاهد , شهادة , مستند الصرف , وثیقة
( مدرک (مدارک ) ) دلیل

برهان , سجل , شاهد , شهادة , مستند الصرف , وثيقة


عربی به فارسی

اگاه , باخبر , بااطلا ع , ملتفت , مواظب


مترادف و متضاد

دیپلم، کارنامه، گواهی‌نامه


برگه، سند


proof (اسم)
محک، اثبات، نشانه، عیار، برهان، مدرک، ملاک، چرک نویس، گواه، دلیل، مقیاس خلوص الکل

document (اسم)
سند، مدرک، تمسک، دستاویز

evidence (اسم)
سند، گواهی، شهادت، مدرک، سراغ، گواه

lead (اسم)
راهنمایی، سبقت، رهبری، تقدم، سر پوش، مدرک، هدایت، راه آب، سرب، شاقول گلوله، پیش افت

testimony (اسم)
تصدیق، اظهار، گواهی، شهادت، مدرک، دلیل

witness (اسم)
شاهد، گواهی، شهادت، مدرک، گواه

record (اسم)
تاریخچه، یادداشت، سابقه، بایگانی، مدرک، ضبط، نوشته، ثبت، پیشینه، صورت جلسه، صفحه گرامافون، رکورد، صورت مذاکرات، حد نصاب مسابقه

clue (اسم)
راهنما، اثر، نشان، گوی، رشته، گره، کلید، گلوله نخ، مدرک

voucher (اسم)
سند، شاهد، ضامن، هزینه، مدرک، دستاویز، گواه، سند خرج، تضمین کننده

muniment (اسم)
سند، مدرک، وسیله دفاع

comprehended (صفت)
مدرک

percipient (صفت)
مدرک، وابسته به ادراک و بینش

۱. برگه، سند
۲. دیپلم، کارنامه، گواهینامه


فرهنگ فارسی

← دبیزه


زمان ومکان ادراک ، به معنی سند هم میگویند، مدارک جمع
( اسم ) ۱ - ادراک کننده دریابنده . ۲ - خدای تعالی که دریابند. هم. امور است ( از صفات ثبوتی ) : پروردگار قادر عالم حی مدرک سمیع بصیر مرید متکلم ...
عبدالله شیرازی متخلص به مدرک

فرهنگ معین

(مُ رِ) [ ع . ] (اِ فا.) دریابنده ، درک کننده .


(مُ رِ ) [ ع . ] (اِ فا. ) دریابنده ، درک کننده .
(مَ رَ ) [ ع . ] (اِ. ) دلیل ، سند، مأخذ. ج . مدارک . ، ~ تحصیلی نوشته ای رسمی که نشان می دهد شخصی دورة تحصیلی معینی را گذرانده است . ، ~ ِ تخصصی نوشته ای که نشان می دهد شخصی تخصص در یک رشته عم لی یا فنی را گذارنده است .

(مَ رَ) [ ع . ] (اِ.) دلیل ، سند، مأخذ. ج . مدارک . ؛ ~ تحصیلی نوشته ای رسمی که نشان می دهد شخصی دورة تحصیلی معینی را گذرانده است . ؛ ~ ِ تخصصی نوشته ای که نشان می دهد شخصی تخصص در یک رشته عم لی یا فنی را گذارنده است .


لغت نامه دهخدا

مدرک . [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن غزوان جعفری ، از شاعران عرب قرن سوم هجری قمری است . وی در خلافت متوکل عباسی در نیشابور به زندان افتاد و در زندان اشعاری در ستایش طاهربن عبداﷲ والی خراسان سرود. مرزبانی منتخبی از اشعار او را آورده است . وی در حدود سال 240 هَ . ق . درگذشت . رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و معجم الشعراء مرزبانی ص 407 شود.


مدرک. [ م ُ رَ ]( ع ص ) دریافته. یافته شده. ( یادداشت مؤلف ). ادراک شده. ( فرهنگ فارسی معین ). مدرک آن است که مر او را اندریابند. ( جامع الحکمتین از فرهنگ فارسی معین ). نعت مفعولی است از ادراک. رجوع به ادراک شود :
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.
ناصرخسرو.
|| رسیده. پخته. مقابل فَج . ( یادداشت مؤلف ): ادرک الشی ُٔ؛ بلغ وقته. یقال ادراک الثمر اذا انضج و القدر اذا بلغت اناها. ( اقرب الموارد ). || زمان و مکان ادراک. ج ، مدارک. ( ناظم الاطباء ). حوزه ادراک : چون گورخر از مدرک بصر غایب شد. ( سندبادنامه ص 253 ). || آنچه به وسیله حواس باطنی ادراک شود. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی اول و ترکیبات مدرک شود.
- مدرک بالذات ؛ در فلسفه ، آنچه بالذات دریافته شود و آن صور حاضر در عقل است. رجوع به فرهنگ علوم عقلی و نیز رجوع به اسفار ملاصدرا ج 3 ص 54 و مجموعه دوم مصنفات سهروردی ص 111و فرهنگ فارسی معین و حکمت اشراق ص 111 و 113 شود.
- مدرک بالعرض ؛ در فلسفه ، علم حصولی است که مدرک بالعرض است و به واسطه صوری که از اشیاء نزد عقل موجود است ایجاد شود. ( از فرهنگ علوم عقلی از فرهنگ فارسی معین ).
- مدرک لنفسه ؛ مدرک بالذات. رجوع به سطور بالا شود.

مدرک. [ م ُ رَ ] ( ع مص ) ادراک. درک. ( از متن اللغة ). رجوع به ادراک شود.

مدرک. [ م ُ رِ ] ( ع ص ) دَرّاک. مدرکة. کثیرالادراک. ( متن اللغة ). فهمنده. رسنده. دریابنده. ( غیاث اللغات ): رجل مدرک ؛ نیک دریابنده. ( منتهی الارب ). ادراک کننده. یابنده. آنکه دریابد. نعت فاعلی است از ادراک. رجوع به ادراک شود. || بالغ. به مردی رسیده. ( یادداشت مؤلف ): ادرک الغلام و الجاریة؛ بلغا. ( اقرب الموارد ). رجوع به ادراک شود. || خدای تعالی که دریابنده همه امور است ، از صفات ثبوتی خداست. ( از فرهنگ فارسی معین ) : پروردگار قادر عالم حی مدرک سمیع بصیر... ( اوصاف الاشراف از فرهنگ فارسی معین ). || کسی را گویند که جمع رکعات نماز را با امام بجای آورده باشد.هوالذی ادرک الامام بعد تکبیرةالافتتاح. ( تعریفات ).

مدرک. [م َ رَ ] ( ع اِ ) سند. دلیل. حجت. سند مکتوب یا دلیل ملموس و مشهودی که برای اثبات دعوی به محکمه و قاضی عرضه کنند. ج ، مدارک. نیزرجوع به مدارک شود. || مأخذ. منبع. کتاب و نوشته ای که مطلبی از آن نقل شده است. ج ، مدارک.

مدرک . [ م ُ رَ ](ع ص ) دریافته . یافته شده . (یادداشت مؤلف ). ادراک شده . (فرهنگ فارسی معین ). مدرک آن است که مر او را اندریابند. (جامع الحکمتین از فرهنگ فارسی معین ). نعت مفعولی است از ادراک . رجوع به ادراک شود :
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.

ناصرخسرو.


|| رسیده . پخته . مقابل فَج ّ. (یادداشت مؤلف ): ادرک الشی ُٔ؛ بلغ وقته . یقال ادراک الثمر اذا انضج و القدر اذا بلغت اناها. (اقرب الموارد). || زمان و مکان ادراک . ج ، مدارک . (ناظم الاطباء). حوزه ٔ ادراک : چون گورخر از مدرک بصر غایب شد. (سندبادنامه ص 253). || آنچه به وسیله ٔ حواس باطنی ادراک شود. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی اول و ترکیبات مدرک شود.
- مدرک بالذات ؛ در فلسفه ، آنچه بالذات دریافته شود و آن صور حاضر در عقل است . رجوع به فرهنگ علوم عقلی و نیز رجوع به اسفار ملاصدرا ج 3 ص 54 و مجموعه ٔ دوم مصنفات سهروردی ص 111و فرهنگ فارسی معین و حکمت اشراق ص 111 و 113 شود.
- مدرک بالعرض ؛ در فلسفه ، علم حصولی است که مدرک بالعرض است و به واسطه ٔ صوری که از اشیاء نزد عقل موجود است ایجاد شود. (از فرهنگ علوم عقلی از فرهنگ فارسی معین ).
- مدرک لنفسه ؛ مدرک بالذات . رجوع به سطور بالا شود.

مدرک . [ م ُ رَ ] (ع مص ) ادراک . درک . (از متن اللغة). رجوع به ادراک شود.


مدرک . [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن واصل بن حنظلةبن اوس الطائی ، مکنی به ابوالجنیبة از شاعران عرب قرن دوم هجری قمری است . در ایام خلافت هارون الرشید عباسی به شهرت رسید و در حدود سال 190 هَ . ق . درگذشت . او راست :
تری صلحاء الناس یتخذوننی
اخاً، و لسانی للئام شتوم .
رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و معجم الشعراء مرزبانی ص 406 شود.


مدرک . [ م ُ رِ ] (اِخ ) عبداﷲ شیرازی ، متخلص به مدرک ، از تجار بوشهر و از معاصران فرصت الدوله ٔ شیرازی است . در آثار العجم اشعاری از او نقل شده است و از آن جمله :
آنکه منعم می کند از عشق گر بیند جمالش
دیده بگشاید به حیرت لب ببندد گفتگو را.
رجوع به آثار العجم ص 373 و فرهنگ سخنوران شود.


مدرک . [ م ُ رِ ] (ع ص ) دَرّاک . مدرکة. کثیرالادراک . (متن اللغة). فهمنده . رسنده . دریابنده . (غیاث اللغات ): رجل مدرک ؛ نیک دریابنده . (منتهی الارب ). ادراک کننده . یابنده . آنکه دریابد. نعت فاعلی است از ادراک . رجوع به ادراک شود. || بالغ. به مردی رسیده . (یادداشت مؤلف ): ادرک الغلام و الجاریة؛ بلغا. (اقرب الموارد). رجوع به ادراک شود. || خدای تعالی که دریابنده ٔ همه ٔ امور است ، از صفات ثبوتی خداست . (از فرهنگ فارسی معین ) : پروردگار قادر عالم حی مدرک سمیع بصیر... (اوصاف الاشراف از فرهنگ فارسی معین ). || کسی را گویند که جمع رکعات نماز را با امام بجای آورده باشد.هوالذی ادرک الامام بعد تکبیرةالافتتاح . (تعریفات ).


مدرک . [م َ رَ ] (ع اِ) سند. دلیل . حجت . سند مکتوب یا دلیل ملموس و مشهودی که برای اثبات دعوی به محکمه و قاضی عرضه کنند. ج ، مدارک . نیزرجوع به مدارک شود. || مأخذ. منبع. کتاب و نوشته ای که مطلبی از آن نقل شده است . ج ، مدارک .
- مدرک تحصیلی ؛ گواهی نامه ای که به دانش آموز دهند تعیین مراتب و میزان تحصیلات او را.
|| گواهی و سندی که معرف انجام دادن کاری یا ادای تعهدی یا اثبات طلبی باشد. || محل ادراک . حس . || زمان ادراک . (فرهنگ فارسی معین ).


فرهنگ عمید

۱. سند یا نوشته ای که دلیل چیزی است: مدرک تحصیلی.
۲. آنچه وجود چیزی را تٲیید می کند: مدرک جرم.
۳. [قدیمی] ادراک شدنی، قابل درک.
کسی که چیزی را درک می کند، دریابنده.

۱. سند یا نوشته‌ای که دلیل چیزی است: مدرک تحصیلی.
۲. آنچه وجود چیزی را تٲیید می‌کند: مدرک جرم.
۳. [قدیمی] ادراک‌شدنی؛ قابل درک.


کسی که چیزی را درک می‌کند؛ دریابنده.


دانشنامه عمومی

مدرک تلفظ می شود /mædræk/ یا سند تلفظ می شود /sænæd/ عبارت است از اطلاعات ثبت شده، اعم از نوشتاری، دیداری، شنیداری که به وسیله اشخاص حقیقی یا حقوقی ایجاد شده و دارای ارزش نگهداری باشد. بنا به تعریف قانون مدنی ایران درماده ۱۲۸۴، نوشته ای است که در مقام دعوی و دفاع قابل استناد باشد. هر سندی نوشته است، اما هر نوشته ای سند نیست؛ همچنانکه ماده ۱۲۸۵ قانون مدنی، شهادت نامه را سند ندانسته است.
لغتنامه دهخدا: تکیه گاه، آنچه پشت بدو دهند.
فرهنگ مشیری: آنچه که قابل اعتماد باشد، مدرک مستند.
فرهنگ معین: نوشته ای که قابل استناد باشد، مهر و امضای قاضی و حکم و فرمان پادشاهی و چک و دست نوشته و مکتوبی که بدان اختیار شغل و مُلکی را به کسی بدهند.
معنی سند در دانشنامه های ایرانی چنین آمده است:
یکی از معانی مشهور سند در اصطلاح و فقه اسلامی، رُوات یک حدیث است. سند به معنی طریق متن است و منظور از متن، متنحدیث است که آن را لفظ حدیث گویند و معنی سند به طریق متن برای آن است که دانسته شود حدیث، برگرفته از قول چه کسی است.
در قوانین مالی ایران سند به صورت کلی تعریف نشده است، بلکه بر حسب مورد تعریف گردیده است. ماده ۱۶ قانون محاسبات عمومی (مکتوب ۲۱ سفر ۱۳۲۹):بودجه دولت سندی است که معاملات دخل و خرج مملکتی برای مدت معینی در آن پیش بینی و تثبیت می گردد. مدت مزبور را سند مالیه گویند، که عبارت است از یکسال شمسی.

فرهنگ فارسی ساره

دستک


فرهنگستان زبان و ادب

[علوم کتابداری و اطلاع رسانی] ← دبیزه

جدول کلمات

سند

پیشنهاد کاربران

نشانگر _ دبیزه

ادراک کننده

/madrak/گواهی، تصدیق

برگه، سند، دیپلم، کارنامه، گواهی نامه

قابل درک کردن

درک کننده ، از اسامی خداوند، مثال :متوجه سر و راز درون و بیرون میشود و میفهمد او را ( شخص یا اشیا )

دکتر کزازی ریشه مدرک را از مدرگ و مدر پهلوی می داند و اعتقاد دارد که این واژه بعدا در زبان پارسی به مُهر بدل شده و از آن از نشانه ها و وسیله ی اثبات پادشاهی بوده است و در ذیل واژه مهر می نویسد : ( ( مُهر در پهلوی مدر mudr بوده است و " مهره " مدرگ mudrag این واژه در زبان تازی نیز کاربرد یافته است و از آن ، واژه هایی چون " ماهر " و "ممهور " ساخته شده است . تاج و تیغ و مهر و تخت نشانه ها و بایسته های پادشاهی اند. ) )
( ( بدوداد؛ کو را سزا بود تاج ؛
همان تیغ و مُهر و همان تخت عاج . ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 346. )


آگاه گر . . آگاه ساز ، . . استوار نامه . .


کلمات دیگر: