روشن کننده ملک . رونق و شکوه بخشنده
ملک افروز
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
ملک افروز. [ م ُ اَ ] ( نف مرکب ) روشن کننده ملک. رونق و شکوه بخشنده مملکت :
همیشه شاد زی ای شهریار ملک افروز
ترا زمانه شده پیشکار و دولت رام.
که آمد شاه ملک افروز مهمان قوام الدین.
دولت فیروز تو بیچارگان را دستگیر.
دولت پیروز او را چرخ گردون چاکر است.
جهان آرای ملک افروز کشورگیر فرمان ران.
همیشه شاد زی ای شهریار ملک افروز
ترا زمانه شده پیشکار و دولت رام.
مسعودسعد.
ز ملک و دین نمی نازند شاهان بلنداخترکه آمد شاه ملک افروز مهمان قوام الدین.
امیرمعزی ( از آنندراج ).
رای ملک افروز تو درماندگان را کارسازدولت فیروز تو بیچارگان را دستگیر.
امیرمعزی ( از آنندراج ).
رای ملک افروز او را ماه تابان خادم است دولت پیروز او را چرخ گردون چاکر است.
امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 113 ).
فلک قدر ملک دیدار گردون فر دریادل جهان آرای ملک افروز کشورگیر فرمان ران.
عمعق ( دیوان چ نفیسی ص 190 ).
کلمات دیگر: